
روایت مداحی «آتشبار» در محضر رهبری و آیتالله بهجت
«حاج محمدرضا آتشبار» از اهالی محله چهنو است که نهتنها هممحلهایهای قدیمی نشانی خانه خودش و خانه پدریاش را بلدند بلکه در شهر خیلیها او را میشناسند و مداحیهایش را دوست دارند و اگر بفهمند جایی برای اهل بیت (ع) مدیحهسرایی دارد خود را به آن مجلس میرسانند.
او متولد سال ۱۳۴۱ در مشهد است و از ۱۸ سالگی مداحی و روضهخوانی را شروع میکند و، چون در این زمینه ریشهای خانوادگی دارد و پدر سابقهای دور در این عرصه داشته است میتواند به موفقیتهایی خوبی دست یابد و در محضر مقام معظم رهبری نیز به ذکر مصیبت بپردازد و مورد تشویق قرار گیرد.
حاج محمدرضا در کنار مداحی در جریانهایی مانند انقلاب اسلامی و جنگ نیز پیشرو بوده است و خاطرات تلخ و شیرین زیادی را از آن ایام چه از رزمها و چه از مداحیهایی که در جبهه انجام میداده یادگار دارد. با این چهره نامآشنای منطقه که از سال ۱۳۴۵ زندهیاد پدرش در چهنو ساکن بوده و حالا خود او نیز در این منطقه ساکن است به گفتگو مینشینیم تا خاطراتش را از آن سالهای پرخاطره بازگو کند.
روضهخوانی پدر
خدا رحمت کند پدرم را از همان زمان که در روستای آبا و اجدادیمان بود، نوحه سنتی میخواند. آن زمان در روستای لنگر سمت میامی زندگی میکردهاند که الان دیگر وجود ندارد. بعد که مشهد میآیند در سال ۱۳۴۰ در خیابان تهران، در کوچه مسجد رانندگان مستقر میشوند و آن طور که خودشان تعریف میکردند در همان خانه یک کیلو گوشت میخرند و مجلس اباعبدا... (ع) برگزار میکنند.
برای مجلس دنبال روضهخوان میگردند و کسی را پیدا نمیکنند. این میشود که اولین روضه را در خانه مشهد خودشان میخوانند. بعد از آن در سال ۱۳۵۰ به منطقه چهنو میآیند و در همین انتهای چهنو ۵ که آن زمان بنبست و باغ بوده ساکن میشوند. ایشان همین جا در هیئت طفلان حضرت زینب (س) صندوقدار جلسه میشوند. از چهار سالگی که من یادم میآید ما در این خانه همیشه جلسه و مجلس دعا داشتیم.
تسبیح را بگذار در جیبت
خودم از سال ۱۳۶۰ مداحی را شروع کردم. تقریبا همزمان با شام ولادت امام سجاد (ع) بود. جلسه حاج آقای مؤید بودیم. آنجا آقای محمدنیا، مسئول جلسه، بودند. بهشدت استرس داشتم و یادم است که یک تسبیح دستم بود و دانههای آن را در دستم میچرخاندم. عرق کرده و دمای بدنم بالا رفته بود. آقای محمدنیا با تشری به من گفت: «آن تسبیح را بگذار در جیبت.» همین تشر باعث شد که به خودم بیایم و بر اوضاع مسلط شده و به جلسه ادامه دهم.
در بین برادرهایم هرچند استعداد مداحی وجود داشت، اما هیچ کدام ادامه ندادند. در جلسهای که هر هفته شبهای جمعه منزل مادرم برگزار میشود و به نام عاشقان کف العباس است زیارت عاشورا و دعا میخوانند ولی اینکه مداحی را دنبال کنند این طور نبوده است. برادرم جواد آقا، هم صدای خوبی دارد و هم طبع شعری ولی دنبالش را نگرفت.
آن زمان رسم بود که شعر را از حفظ بخوانند. یادم است که ایام شهادت امام صادق (ع) بود و جواد آقا قرار بود شعری را از مرحوم حسام بخواند. شعر را نیمه حفظ داشت. روی میز چند گلدان شمعدانی بود و کاغذ شعرش را لای برگهای شمعدانی گذاشته بود که ببیند. هوا گرم بود و پنکه روشن کرده بودند. باد پنکه به برگه شعر جواد آقا زد و برگه رفت بین بچهها. آنها هم شروع کردند به خندیدن و همین باعث شد مداحی را کنار بگذارد. البته بعدها از اینکه ادامه نداد پشیمان شد. من هم زیاد به او گفتم ولی فایدهای نداشت.
مسجد بناها و اعزام به جبهه
سال ۱۳۶۰ که مداحی را شروع کردم اوج جنگ بود. آن زمان شعرهایی را در زمینه جنگ و جبهه میخواندم. از حفظ هم باید میخواندیم و الان حدود ۳۰۰-۴۰۰ بیت شعر درباره جنگ و جبهه در ذهن دارم که استفاده نمیشود. شعرها بیشتر در زمینه اعزام نیرو، تشویق مردم برای رفتن به جبهه و مراسمی مانند تشییع جنازه شهدا، مجالس شهدا و راهپیماییها بود و آن جاها خوانده میشد.
آن زمان تشییع جنازهها از مسجد بناها شروع میشد و ما روی ماشین صوت جهاد میخواندیم.
قبل از آن هم هرچند سن و سالی نداشتیم ولی در راهپیماییهای چهارراه شهدا در زمان قبل از انقلاب شرکت میکردم. حتی در راهپیمایی مجلس مرحوم کافی در سال ۱۳۵۷ حضور داشتم. همیشه وقتی مجبور بودیم متفرق شویم از چهارراه شهدا به سمت کوچه منزل مرحوم آیتالله قمی میرفتیم. در انقلاب و جریانات آن بودم ولی هیچ وقت دستگیر نشدم و زندانی سیاسی نبودهام.
در جنگ، هم برای رزمندگی و هم برای مداحی حضور داشتهام. عملیات اولی که در آن حضور داشتم عملیات والفجر در گیلانغرب منطقه شیاکوه بود. ۲ گردان بودیم یکی از ارتش و یکی هم از سپاه و بسیج.
۲۱ روز در خط مقدم بودیم و بهدلیل صعبالعبور بودن منطقه رفت و آمد بسیار دشوار بود. یک شهید و دو مجروح در این منطقه داده بودیم که بهدلیل اوضاع منطقه آمبولانس نمیتوانست بیاید. فرماندهای که آنجا مستقر بود خواست که تعدادی از بچهها داوطلب شوند و برانکاردها را پایین ببرند.
۱۲ نفر داوطلب شدیم و هر برانکارد را چهار نفری برداشتیم. تا جایی که آمبولانس میتوانست بیاید ۶-۷ کیلومتر راه بود. من اورکتم را روی یکی از مجروحها گذاشته بودم که نزدیک آمبولانس افتاده بود. وقتی مجروح را تحویل دادیم رفتم اورکتم را بردارم که عراق شروع کرد به کوبیدن.
آمبولانس رفت و همه افرادی را هم که آنجا بودند با خودش برد. در آن تاریکی و ظلمات شب تنها بودم و هیچ چیز نمیدیدم. با دست روی زمین میکشیدم و مسیر چرخهای آمبولانس را پیدا میکردم.
رفتم تا اینکه به جایی رسیدم که یک آمبولانس دیدم. برای اینکه عراق چراغهای آمبولانسها را نبیند، چراغ خاموش میرفتند و یکی در رکاب راست و یکی در رکاب چپ میایستاد و گرا میداد که کدام طرفی برود و مثلا میگفت چپ دره است یا بپیچ به راست. در آن تاریکی چیزی دیده نمیشد.
در تاریکی شب تنها بودم و هیچ چیز نمیدیدم. با دست روی زمین میکشیدم و مسیر چرخهای آمبولانس را پیدا میکردم
اطعام بعد از ۲۱ روز
آمبولانس را که دیدم سوار شدم. پرسیدند کجا میروی گفتم گم شدهام و من را با خودتان ببرید. تا دژبانی اول با آمبولانس رفتم. آنجا در دژبانی بعد از ۲۱ روز یک پلو عدس خوردم. در تمام آن ۲۱ روز طی ۲۴ ساعت فقط یک کف دست نان داشتیم و هر دو سه نفری یک تن ماهی و اگر میرسید یک خرما. مهمات را با قاطر میآوردند و منطقه صعبالعبور بود. کلا در آن مدت یک روز به عراقیها تک زدیم و توانستیم غذای گرم بخوریم.
در این مدت ۲۱ روز حتی نتوانسته بودیم پوتین از پا در بیاوریم و با همانها وضو میگرفتیم و نماز میخواندیم. حمام و نظافت که هیچ. در منطقه گیلانغرب در دژبانی توانستم بروم حمام و بعد از اینکه از حمام برگشتم خواستم که بروم منطقه، گفتند دیگر نمیخواهد بروی... از آن جمع ۶۰۰ نفره فقط ۸ نفر زنده مانده بودند که توسط یکی از نیروهای بومی منطقه نجات پیدا کرده بودند.
اعزام بعدی من در جریان فتح خرمشهر بود. اعزام شدیم به جنوب و رفتیم بستان در منطقه ابوشهاب مستقر شدیم. عصر سوم خرداد به ایستگاه حسینیه رسیدیم که گفتند خرمشهر آزاد شده است. بعد از ۲۰ روز ما را به منطقه آلفای اهواز اعزام کردند تا برای عملیات رمضان آماده شویم. این عملیات در ماه مبارک رمضان بود و شب بیستم ماه ما را دوباره به ایستگاه حسینیه آوردند.
عملیات رمضان را انجام دادیم و شب خط را شکستیم. یک اعلامیه قبل از حمله از سمت سپاه اصفهان صادر شده بود که جمع کردن غنیمت حرام است. همین اعلامیه بین بچهها اختلاف ایجاد کرد و وقتی میخواستیم برای پاکسازی تانکها برویم میگفتند نروید که غنیمت جمع کردن است و مشکل دارد.
همین باعث شد که تانکها را پاک سازی نکنیم و عراقیها در تانکها پنهان شوند. از سمت راست ما سپاه شیراز و از سمت چپ هم ۲۵ کربلای مازندران و شمال قرار بود عملیات کنند که نتوانسته بودند شب خط را بشکنند. ما دقیقا در کمان بودیم. آن زمان من معاون گروهان بودم. از پشت هم عراقیها وارد شده بودند و ما را میزدند. همان جا ۲۰ نفر از بچههای ما از پشت تیر خوردند از طرفی هم تانکها از جلو تک میکردند.
آنجا بود که من به عینیت به تأثیر الله اکبر پی بردم. شرایط خوبی نداشتیم. بچههایی که حتی دستشان تیر خورده بود فرار میکردند و به میدان مین برخورد میکردند. آنجا ا... اکبری گفتیم و زدیم به دل تانکها. اولین تانک را که زدیم شرایط تغییر کرد. عراقی فرار کردند و بچهها ریختند و تانکها را گرفتند.
شهادت «مرتضی»مقابل چشمانم
در همان عملیات من با گلوله تانک از ناحیه پشت مجروح شدم. خدا رحمت کند مرتضی خادم الخمسه را، همراه من بود و من را پشتش انداخته بود تا به آمبولانس برساند. نزدیک آمبولانس که رسیدیم یک تیر دوشکا به پشت مرتضی خورد. هردو ما را به بیمارستان صحرایی بردند که متأسفانه او آنجا تمام کرد و به شهادت رسید. بعد از آن من را به بیمارستان اهواز و بعد هم با هواپیما به بیمارستان جرجانی تهران منتقل کردند.
چند بار هم بهعنوان مداح جبهه رفتم که در آن زمان یکجا مستقر نبودم و هرشب یک جایی بودم. از جبهههای غرب شروع کردم و تا فاو که جنوبیترین آنها بود ادامه دادم. حدود ۲۷ روز این برنامه طول کشید. نزدیک ۹ ماه از دوران جنگ را من به عنوان مداح در جبههها بودم.
محل خدمتم در سپاه و در قرارگاه سیدالشهدا بود. خدا رحمتش کند شهید کاوند را در یگان حفاظت که بود مداحی من را در مسجد قدس ارومیه دیده بود و از من خواست ادامه خدمتم را در قرارگاه سیدالشهدای ارومیه باشم.
در عملیاتی که شهید کاوه به شهادت رسیدند داوطلبانه بهعنوان راننده آمبولانس مجروح جابهجا میکردم.
۷۲ ساعت فقط مجروح میآوردم. چون شرایط نظامی بود از ساعت ۵ عصر به بعد دیگر نمیتوانستم از جادههای اصلی بیایم و باید از جادههای فرعی رفت و آمد میکردم و مجروح میآوردم. امام جمعه ارومیه و نماینده ولی فقیه در قرارگاه به خاطر این اقدام آن زمان از من تقدیر کردند. حدود یک سال و نیم در قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) بودم.
همان زمان و در اوج جنگ یعنی سال ۱۳۶۱ ازدواج کردم، اما شروع رسمی زندگی مشترک ما سال ۱۳۶۴ بود. بعد که مشهد برگشتم همین کار مداحی را ادامه دادم و در چهنو ساکن شدیم. حدود ۶ سال است که پدرم به رحمت خدا رفته است، اما مادرم که در قید حیات هستند در همین منطقه ساکناند. کلا از سال ۱۳۴۱ که به این منطقه آمدند دیگر جابه جا نشدند.
فقط خانه را از داخل چهنو ۵ به حاشیه خیابان منتقل کردند. در حال حاضر هم شغل اصلیام مداحی است البته سراغ کارهایی مثل فروش چرم، نمایندگی سوسیس و کالباس و مرغداری رفتم ولی از آنجایی که حساب و کتاب مردم خیلی درست نبود و چکها برگشت میخورد، دیگر ادامه ندادم و حدود ۵-۶ سال است که جمع کردهام و هرچه هم دارم از همین مجالس اباعبدالله (ع) است.
۳ فرزندم دخترند و یکی از دامادهایم به نام آقای امیر کردی مداحی میکند. یکی از دخترانم هم دانشگاه فردوسی رشته حقوق میخواند.
بیشتر جلساتی که شرکت میکردم با حضور بزرگان بود. سالهای ۶۴ و ۶۵ در محضر مرحوم آیت طبسی تولیت فقید آستان قدس مداحی میکردم. در آن جلسات شخصیتهای بزرگ دیگری هم حضور داشتند. در شبهای خطبهخوانی عاشورا شخصیتهایی که برای شرکت در کنفرانس بینالمللی اسلامی آمده بودند حضور پیدا میکردند.
اکنون حدود ۱۳-۱۴ سال است که در حسینیه مرحوم آیتا... طبسی در کوچه ناظر ۳ دهه در دهه اول محرم، دهه آخر صفر و دهه فاطمیه مجلس دارم و ظهرها هم در حرم بعد از نماز ظهر زیارت امین الله میخوانم و مجالس مختلفی در ایام سال دارم.
آیتالله بهجت از من سؤال کردند نامت چیست، گفتم محمدرضا آتشبار ایشان گفتند انشاءالله که آتش شود به جان دشمنان
رهبری مرا تشویق کردند
اما یکی از افتخارات من این است که در محضر مقام معظم رهبری بودهام و علاوه بر جلسات عمومی در جلسات خصوصی و خانوادگی ایشان هم مداحی کرده ام. ولادت حضرت زهرا (س) در تهران با جمعی از مداحان مشرف شدم خدمتشان که لطف داشتند و من را مورد تشویق و محبت قرار دادند.
در محضر محروم آیتالله بهجت و آیتالله مکارم شیرازی هم بودهام که خاطرم هست آیتالله بهجت از من سؤال کردند نامت چیست و من جواب دادم محمدرضا آتشبار ایشان دو بار گفتند آتشبار انشاءالله که آتش شود به جان دشمنان.
در مجالسی که میروم حدود ۲۰ دقیقه بیشتر منبر ندارم که ۱۰ دقیقه از آن را یک غزل میخوانم که با محور موضوعاتی مانند پند و اخلاقیات، بیوفایی عمر، خوشخلقی، خوش برخوردی و دیگر موضوعات جامعه است. بعد از آن هم مدح و ذکر مصیبت دارم که وابسته به شبهای مختلف و مجالس مختلفی که مربوط به هرکدام از بزرگان است.
مداحی فقط مصیبت نباید باشد. یک مداح میتواند با یک غزل ۱۰ بیتی ۲ ساعت یک منبر را تأمین کند. اما مداحیهای امروز شده است شورهای بدون شعور. مخالف با شور نیستم ولی این شور باید همراه با معرفت و ترویج هدف اصلی مکتب اهل بیت (ع) باشد.
من به دوستان مداح میگویم اگر منبر شما شلوغ شد خوشحال نباشید بلکه اگر دیدید جوانی که شب پیش شما سینه میزند وقتی رفت خانه و پدرش پرسید کجا بودی با برخورد خوب جواب داد، بدانید که موفق بودهاید وگرنه در اصالت کم گذاشتهاید و رسالت مداحی را انجام ندادهاید.
گریه باید بامعرفت باشد و اهداف امام (ع) مانند مبارزه با ظلم و منکر و احیای امر به معروف مدنظر مداح قرار گیرد. اول شعور را ببرد بالا و بعد شور بدهد.
مطالعه کتابهای مختلف
من کتبی، چون سحاب رحمت، مقتل جامع سیدالشهدا (ع)، مقتل مغرب، در کربلا چه گذشت و دیگر کتابهایی در این زمینه را خواندهام.
در زمینه شعر هم که کتابهای مختلفی را خواندهام که بیشتر از صائب هستند. از اشعار اساتید برجستهای مانند مؤید، شفق، سازگار، مرحوم خسرو و وفایی نیز بهره میبرم.
در حال حاضر نیز علاوهبر جلساتی که اشاره شد مجالس ثابتی مثل جلسه مداحان مشهد که شبهای سهشنبه برگزار میشود، مجمع ذاکرین آقای طوسی، مجمع ذاکرین آقای خوشچهره و روضههای شبهای جمعه منزل مادر جلسات ثابتی هستند که در آنها شرکت کرده و مداحی کرده یا ذکر مصیبت میخوانم.
* این گزارش دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۵ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.