رزان راستگو| دوبار خطر بهمعنای واقعی از بیخ گوشش گذشت، اما او که در خانوادهای مذهبی متولد شده، به این راحتیها میدان را خالی نکرد. یکبار زمان تظاهرات، گلولهای که از تفنگ یکی از نیروهای «پایداری» در ساختمانی قدیمی (محل هتلالغدیر فعلی) بهسمتش نشانه رفته بود، از بیخ گوشش گذشت و بار دیگر نیز در جبهههای دفاع مقدس، دشمن از همه طرف، او را مورد هدف قرار داد، اما عنایت خدا موجب شد تنها پوتینش بسوزد و خود درمیان انبوه فشنگهای داغ، جان سالم به در برد.
مهدی که از هجدهسالگی، فعالیتهای انقلابیاش را با یکباررفتن به بیت آیتالله شیرازی بههمراه دو برادر بزرگترش آغاز کرد، بعداز آن دیگر هیچگاه انقلاب را تنها نگذاشت. او هماکنون بهعنوان سرباز انقلاب و خادم امامرضا (ع) در مسجد امامرضا (ع) محله الهیه مشغول خدمت است.
مهدی شایاننیا سال۱۳۳۹ در کوچه بخردان به دنیا آمد. صدمتر آنطرفتر از خانه آنها، در کوچه برنجیها فردی خوشرو، خیّر، مومن، همسایهدار زندگی میکند که پیشنماز مسجد امام حسن مجتبی (ع) در انتهای بازار سرشور است. آن فرد که همه بازار از سرِ سرشور تا انتهای آن به احترامش بلند میشوند و سلامش میکنند، کسی نیست جز آیتا... سیدعلی خامنهای.
آری؛ همسایه آن روزهای خانواده شایاننیا که شبها با فولکس قرمزش به خانواده نیازمندان سرکشی میکرد، رهبر امروزی ماست. شایاننیا از خاطرات آن سالهای همسایگی میگوید: آیتا... خامنهای با پدرم دوست بودند. ایشان هرگاه به خانه ما میآمدند، از من اصول و فروع دین را میپرسیدند و من با لذت جواب میدادم.
به پدرم میگفتند حاجحسینآقا پسران خوبی داری، قدرشان را بدان. من آن زمان با فرزند ایشان همبازی بودم. یادم است هیچگاه نمیگذاشتند فرزندانشان سر ظهر بیرون بیایند. آنها فقط اجازه داشتند در ساعات مشخصی در کوچه، بازی کنند تا برای همسایگان مزاحمت ایجاد نشود. این کار ایشان برای ما هم الگو شده بود.
مهدی که فعالیت انقلابیاش را همراه دو برادر بزرگترش آغاز کرده بود، پساز آشنایی با رهبری بیشتر اوقاتش را در خدمت ایشان و انقلاب میگذراند. هجدهساله بودم که همراه دو برادر بزرگترم به بیت آیتا... شیرازی رفتم و از همان لحظه به خدمت انقلاب درآمدم؛ چنانکه گاهی فقط دوساعت در شبانهروز برای دیدن خانواده به خانه میرفتم و بقیه اوقات را در خدمت بیت بودم. یکی از کارهای من، پخش اعلامیه بود. این کار را دوست داشتم، ولی بهشدت مراقب بودم تا مبادا شناسایی و دستگیر شوم؛ چراکه دوست نداشتم کارم همینجا متوقف شود. دوست داشتم بتوانم بیشتر خدمت کنم.
تشییعجنازه شیخاحمد کافی را میتوان یکی از نقاط عطف آغاز انقلاب در مشهد دانست. بخش اعظم فعالیتهای انقلابی شایاننیا نیز در همین ایام آغاز میشود. به ما میگفتند «چماقبهدست». شاید الان این نام زشت به نظر آید، اما در آن زمان، ما درمقابل اسلحه و تانک دشمن، نهایت سلاحی که داشتیم، یک تکهچوب بود که آن هم برای دفاع از خودمان استفاده میشد، نه برای آسیبرساندن به کسی.
این چوب، سلاح ما در هنگام نگهبانی از مکانهای مختلف مانند بیمارستان امامرضا (ع)، بیمارستان هفدهشهریور و... بود. اما متأسفانه برخی از مزدوران و عمال رژیم با هدف بدنامکردن انقلاب و بهآشوبکشیدن تظاهرات، چماق به دست میگرفتند و دست به جنایت میزدند؛ مثلا نهم دی سال۵۷ همین آشوبگران در تظاهراتی که بسیار آرام و بیخشونت بود، دو تن از دژبانان را بهطرزی فجیع اعدام کردند.
سرگرد افشین نیز با سوءاستفاده از این حادثه، دژبانان اعدامشده را به داخل پادگان برد و به سربازان گفت: ببینید انقلابیون چگونه آدمهایی هستند! به این آدمها نباید رحم کرد. بعداز آن هم دستور تیراندازی بهسوی مردم را صادر کرد؛ بنابراین روز یکشنبه دهم دی درحالیکه همبستگی خوبی میان مردم و سربازان شکل گرفته بود و بسیاری از مردم به سربازها گل میدادند و از تانکها بالا میرفتند و به آنها گل میزدند، دستور تیر ازسوی سرگرد افشین صادر شد. ناگهان سربازان، شروع به تیراندازی کردند و بسیاری از مردم بیگناه حتی در صف سینما و نفت شهید شدند. تانکها نیز شروع به حرکت بهسمت جمعیت کردند، چنانکه با چشمهای خودم دیدم که خانمی زیر چرخهای تانکی له شد.
بعداز آن واقعه، من بههمراه چند تن دیگر از جوانان برای جلوگیری از تکرار حوادث ۲۳آذر، نگهبانی بیمارستان امام رضا (ع) را بهعهده گرفتیم. سهشبانهروز در بیمارستان امامرضا (ع) بودیم. یک روز آیتا... خامنهای به جمع ما در بیمارستان پیوستند و در میدان کوچکی در ورودی بیمارستان امامرضا (ع) شروع به سخنرانی کردند.
روز دوشنبه ۱۱دی من نگهبان دم در بودم. یک تاکسی جلوی در ایستاد و راننده با گفتن اینکه بیمار بدحال دارد، اجازه ورود خواست. ما هم در را باز کردیم. بعداز چنددقیقه راننده تاکسی برگشت و با نگرانی گفت: «میدانید من چه کسی را داخل بیمارستان بردم؟» او توضیح داد: «من کنار خیابان ایستاده بودم که آقایی آمد و گفت من را به بیمارستان شاهرضا ببر.
اول قبول نکردم و گفتم آنجا درگیری است و ماشین مرا به تیر میبندند، اما آن فرد، کارتش را نشان داد و مرا مجبور به اطاعت کرد. آن فرد، نامش سرگرد افشین بود.» بهمحض شنیدن این موضوع، «صبوری»نامی که کنار من نگهبانی میداد، به یاد یکشنبه خونین و صدور دستور تیر توسط سرگرد افشین افتاد. ایشان و چند تن دیگر باسرعت بهدنبال سرگرد افشین رفتند و پساز درگیری او را به هلاکت رساندند.
یک روز با دوستم جلوی صندقپست باغ نادری ایستاده بودم. داشتیم صحبت میکردیم که ناگهان دوستم با دستش بهصورتم کوبید و سرم را بهسمتی پرت کرد. به خودم که آمدم، متوجه شدم گلولهای که بهسمتم میآمد، با این حرکت بموقع دوستم از بیخ گوشم گذشت و جانم را نجات داد، اما متأسفانه آن گلوله به قلب فردی ساعتفروش به نام «مهدیزاده» در آن سوی خیابان اصابت کرد.
با دیدن این صحنه، فردی دیگر فریاد زد و بهسمت فرد گلولهخورده دوید. در همین زمان، صدای آخی آمد و تیری به پشت آن فرد دیگر خورد؛ فهمیدم آن دو برادر بودند و در آغوش هم جان دادند. همه این اتفاقات در کسری از ثانیه رخ داد و ما فقط توانستیم نظارهگر باشیم.
شهادت دو برادر در آغوش هم، خون ما را به جوش آورد. این گلولهها از ساختمانی منسوب به نیروهای «پایداری» شلیک شده بود. این ساختمان در خیابان آزادی، محل هتل الغدیر فعلی قرار داشت. حدود ۲۱نفر جمع شدیم و به داخل ساختمان رفتیم. پساز درگیری کوتاهی توانستیم آنان را شکست دهیم و سلاحهایشان را بگیریم.
شایاننیا پساز پیروزی انقلاب، دو سال نیز در جبهههای دفاع مقدس حضور مییابد و آنجا نیز یک بار خطر از بیخ گوشش میگذرد. فعالیت اصلی من در قسمت توپخانه بود. خط اول پیاده هستند، بعد زرهی و بعد توپخانه در خط سوم است. در اصل نیروهای زرهی از پیاده پشتیبانی میکنند، ما از زرهیها و هواییها (هلیکوپتر و هواپیما) از ما.
امید پیادهها بعداز خدا و ائمه (ع)، ما بودیم. دشمن هم معمولا برای شکست زرهی و پیاده، توپخانه را هدف قرار میداد. در عملیاتی، پیاده و زرهی پیشروی کرده بودند و ما به محل خط اول رسیدیم. دوستم بیسیمچی بود و داشت حرف میزد. گلویش خشک شده بود. به من گفت: کمی آب برایم بیاور. رفتم پایین.
یک ساعت زرد دستم بود. دشمن همان را در تاریکی دید و شروع کرد به تیراندازی. انواع فشنگ و تیر بهسمتم میآمد. روی زمین خوابیدم و چشمانم را بستم. دیدم بوی سوختگی میآید. اعضای بدنم را تکان دادم؛ خداراشکر همهسالم بود. نگاه به پوتینم کردم. دیدم رد تیر سوزاندهاش. اطرافم مثل ستاره برق میزد. همه پوکههای آتش بود. رفتم بالا به دوستم گفتم: نزدیک بود برای یک لیوان آب شهید شوم.
* این گزارش پنج شنبه، ۱۴ بهمن ۹۵ در شماره ۱۷۸ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.