برای دیدن مادر شهید رضا پهلوان به روستای پیشین حاجیآباد در محله کلاته برفی برویم. در حال پرسوجوی نشانی منزل مادر شهید بودیم که متوجه نگاه کنجکاو اهالی شدیم، به خیال اینکه ما از طرف بنیاد شهید یا جایی شبیه به آن آمدهایم، به ما سفارش کردند که به مشکلات مادر شهید نیز رسیدگی کنیم.
یکی از اهالی میگوید: فاطمه خانم (مادر شهید) مناعت طبع بالایی دارد، اما خانه کاهگلی و قدیمیاش احتیاج به تعمیر و آمادهسازی دارد. شنیدن این جملات فکر و ذهنم را مشغول میکند، تا اینکه بالأخره به در منزل مادر شهید رضا پهلوان میرسیم.
زنگ را که میزنیم، بعد از چند دقیقه پیرزنی در حیاط را باز میکند و با روی گشاده ما را به داخل خانه هدایت میکند. خانه گنبدی و قدیمی است. بیشتر وسایل خانه نیز ساده و مطابق قدمت خانه هستند. در داخل یکی از طاقها عکس شهید و مرحوم پدرش در کنار هم دیده میشود. تازه متوجه صحبتهای اهالی که در بین راه آمدن به خانه شهید گفته بودند، شدم، خانه کاهگلی قدیمی، احتیاج سریع به تعمیر و رسیدگی دارد.
فاطمه شایق تبادکان، مادر شهید رضا پهلوان، همزمان با روزهای پیروزی انقلاب ساکن محله خواجه ربیع بوده و به همراه فرزند شهیدش، رضا، در راهپیماییها شرکت میکرده است.
مادر شهید با تأیید این مطلب میگوید: رضا فرزندم در سال ۱۳۴۷ در محله خواجه ربیع به دنیا آمد.
کودکی او مثل بیشتر بچههای محله با بازی درکوچه و خیابانهای خواجه ربیع به تیلهبازی و توپبازی گذشت. باوجوداین رضا از همان ابتدا با دیگر بچهها تفاوت داشت و به قول امروزیها او خیلی جلوتر از زمان خودش بود و با همان سنوسال کمی که داشت سؤالات عجیب و غریبی از من و مرحوم پدرش میپرسید. یکی از سؤالات همیشگی او این بود که چرا کشور ما باید وابسته و زیر سلطه غرب باشد و آمریکایی و اروپاییها همهکاره امور کشور ما باشند؟
وقتی از او درباره این سؤالات میپرسیدیم؟ میگفت: «اینها کلمات امام خمینی (قدس) بوده و معلممان برایمان تعریف کرده است.»
برای آگاهشدن از جریان، مرحوم پدرش به مدرسه رفت تا در جریان موضوع قرار بگیرد، در آنجا مشخص شد که این حرفها و جملات را یکی از معلمان انقلابی مدرسه برای دانشآموزان ویژه و زرنگ خود گفته است. در سال ۱۳۵۷ که من و پدرش برای راهپیمایی میرفتیم، رضا نیز با همان سنوسال کمش با اصرار و التماس از ما میخواست که همراه ما بیاید، اما پدرش مخالف این کار بود و میترسید که در شلوغی راهپیمایی گم یا مجروح شود.
باوجوداین رضا به دور از چشم پدرش از خانه بیرون میآمد و در چهارراه خواجه ربیع به راهپیمایان میپیوست و دمدمای غروب سروکلهاش پیدا میشد و از شدت خستگی هنوز شام نخورده به خواب میرفت.
رضای نوجوان در روزهای پرهیاهوی انقلاب با گروهی از همسالان خود در محله گروه انقلابی تشکیل داده و شعارنویسی و دیوارنویسی میکرد.
مادر شهید در توضیح این مطلب میگوید: در روزهای انقلاب رضا تمام فکر و ذهنش را درگیر انقلاب کرده بود. به همراه چند نفر از دوستان و بچههای محل، یک گروه انقلابی تشکیل داده بودند. این نوجوانان علاوهبر شرکت فعال در راهپیماییهای روزانه، هنگام شب با کمک اسپری رنگ، شابلون، زغال، ماژیک و قوطیهای رنگ، مخفیانه وارد کوچهها و خیابانهای محله و دیگر محلههای همجوار شده و به شعارنویسی و کشیدن کاریکاتورهای شاه و طرفداران خارجی او میپرداختند.
مأموران ساواک که از این موضوع خیلی ناراحت و عصبانی شده و تمام وقت خود را صرف پیداکردن این گروه انقلابی کرده بودند، تا اینکه سرانجام مأموران ساواک یکی از این بچههای کم سن و سال را در حال نوشتن اعلامیه روی دیوار میبیند، درست زمانی که قصد دستگیری این نوجوان را دارند رضا که شاهد ماجرا بود برای آنکه ساواکیها نتوانند دوستش را دستگیر کنند، سنگی را به طرف خودرو گاردیها پرتاب کرده و حواس آنها را به طرف خودش جلب میکند، گاردیها نیز به تعقیب او پرداخته و رفیقش فرصت فرار پیدا میکند.
سرانجام رضا با مخفیشدن در یک خانه متروک و قدیمی مأموران ساواک را دست به سر کرده و محل را ترک میکند. همان شب با نیامدن و دیر رسیدن رضا من و تمام خانواده نگران برگشت او به خانه شده بودیم. نگران دستگیری و حتی شهادت او نیز بودیم، اما سرانجام نیمههای شب زنگ در منزل ما زده شد و رضا با سر و وضعی آشفته وارد خانه شد.
شهید رضا پهلوان بعد از پیروزی انقلاب با وجود سن و سال اندکی که دارد، با پیوستن به بسیج و گروههای محافظ محلی به مبارزه با ضدانقلاب برمیخیزد.
مادر شهید دراینباره میگوید: با وجود پیروزی انقلاب، هنوز هم گروههای وفادار به شاه و رژیم طاغوت وجود داشت و با حملههای گاه و بیگاه به مردم انقلابی و محلات به خیال خام خود به دنبال بازگرداندن حکومت پهلوی و طاغوت بودند.
در یکی از همین عملیاتهای کور که در چهارراه خواجه ربیع انجام شد، چند نفر از همین منافقان سوار بر خودرو روبهروی یک مسجد ایستاده و شروع به تیرباران افراد عادی کردند. در بین مجروحان و شهیدان چند کودک کم سن و سال نیز وجود داشت. این حادثه تأثیر بدی بر روحیه من و کسانی که شاهد این حادثه بودند گذاشت. رضا نیز با وجودی که هنوز نوجوان کم سنوسالی بود در پایگاه بسیج محله ثبتنام کرد و بعد از گذراندن دوره آموزشهای نظامی بهعنوان یک بسیجی، محافظت از محله در برابر منافقان را برعهده داشت.
رضا بسیار فعال بود و گاهی اوقات چند روز به خانه نمیآمد. یک شب که به خانه آمد، لباسهایش پر از خون شده بود، نگران شدم فکر کردم مجروح شده است. وقتی موضوع را از او پرسیدم، گفت: «منافقان بمبی را داخل سطل زباله جاسازی کرده بودند، هنگامی که یکی از شهروندان قصد ریختن زباله را داشت بمب منفجر میشود و چند نفری مجروح و به شهادت میرسند. من نیز که در هنگام حادثه در نزدیک محل حادثه بودم به کمک مجروحان رفتم به همین دلیل لباسهایم خونی شد.»
پیشبینی شهادتش را میکردم رضا پهلوان که آموزشهای نظامی و عملیاتهای مختلف شهری را با منافقان و ضدانقلاب در بسیج پایگاه محله گذرانده بود، با پوشیدن لباس بسیجی خودش را وقف انقلاب میکند.
مادر شهید در توضیح این مطلب میگوید: با وجودی که رضا سن و سال زیادی نداشت، اما فعالیت و حضور فعالی در بسیج و محافظت از محله و محلات اطراف داشت. آوازه این همراهی و فعالیت به گوش فرماندهان بسیج مشهد نیز رسیده بود و از رضا بهعنوان بسیجی نمونه تشویق و تقدیر کردند و کارت ویژه بسیج را در ۱۲ سالگی دریافت کرد.
وقتی به خانه آمد، با خوشحالی خبر عضویت و کارت بسیج خود را به من و پدرش نشان داد و گفت: پدر من حالا یکی از سربازهای انقلاب و امام خمینی (قدس) هستم.
بعد از آن نیز یک دست لباسی را که با خودش آورده بود به من داد و گفت: «مادر لباس دیگری نداشتند، این کوچکترین لباس بسیجی محله بود، اما باز هم برای من بزرگ و گشاد است، اگر این لباسها را کوچکتر کنی تا به اندازهام شود خیلی خوب است.» همانجا لباسهایش را اندازه کردم و او با خوشحالی وصفناپذیری لباسها را پوشید و چند دقیقهای در مقابل من و پدرش حرکت کرد و تمرینات خاص نظامی را انجام داد.
در همان لحظه مرحوم پدرش روبه من کرد و گفت: «با شوق و عشقی که این پسر به انقلاب و امام خمینی (قدس) دارد، همه زندگیاش را فدای انقلاب میکند.» سالها بعد از این ماجرا وقتی خبر شهادت رضا را برایم آوردند، تازه متوجه پیشبینیای که پدرش کرده بود، شدم. رضا همه زندگی و جوانیاش را فدای انقلاب و امام خمینی (قدس) کرد.
رضا پهلوان بعد از شروع جنگ تحمیلی تلاش زیادی برای اعزام به جبهههای جنگ انجام داد، اما به دلیل سن کم و احترام به پدر و مادر نتوانست به جبهه برود.
مادر شهید در توضیح این مطلب میگوید: جنگ که شروع شد، حال و هوای رضا نیز تغییر کرد و برای رفتن به جبهه لحظهشماری میکرد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم رضا لباسهای بسیجی اش را به تن کرده و در حال چیدن وسایل و لوازم شخصیاش در داخل کیف است. با تعجب از او پرسیدم: «رضا جان داری خودت را برای سفر آماده میکنی؟» با نگاه معصومانهای رو به من کرد و گفت: «مادر دیگه طاقت ندارم، میخواهم بروم جبهه، شناسنامهام را برداشتم برم پایگاه بسیج مسجد ثبت نام کنم.»
مرحوم پدرش نیز که شاهد این ماجرا بود با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد و گفت: «تو هنوز ۱۴ سال هم نداری، چطوری میخواهی با این سن و سال کم و جثه ضعیف و نحیف جبهه بروی؟ تو تا حالا صدای انفجار توپ و بمباران هواپیمای جنگی را دیدهای؟ فکر میکنی جنگ مثل بسیج محله است که شب تا صبح فقط کشیک بدهید.
من اجازه نمیدهم بروی جبهه و دستی دستی خودت را به کشتن بدهی.» با شنیدن این کلمات رضا دیگر هیچ چیزی نگفت، لباسهایش را درآورد و برای آنکه پدرش ناراحت نشود، به اتاقش رفت. بعد از این ماجرا هر وقت برای تشییع جنازه شهدا یا یکی از بچههای محله میرفت به شدت گریه میکرد. ب
ارها میدیدم که در هنگام نماز از خدا میخواست که رفتن به جبهه را نصیبش کند، اما، چون نمیخواست دل من و پدرش بشکند، حرفی نمیزد و تحمل میکرد.
رضا پهلوان سرانجام در ۱۷ سالگی با کسب رضایت پدر راهی جبهههای جنگ میشود و رشادتهای بسیاری از خود نشان میدهد.
مادرشهید میگوید: پدر رضا که اشتیاق فراوان او را برای رفتن به جبهه میبیند، سرانجام رضایت خود را برای رفتن او به جبهه اعلامکرد و رضا بعد از چند سال به آرزویش رسید و راهی جبهههای جنگ شد. فرمانده گردان که ورزیدگی و آمادگی او را در آموزشهای نظامی دیده بود، بدون توجه به سن وسال کم، رضا را در گروه سربازان عملیات ویژه گردان قرار میدهد.
اینگروه ویژه بیشتر در عملیاتهای شناسایی و نفوذی به داخل خاک دشمن شرکت میکردند و در هنگام عملیاتهای بزرگ جنگی نیز همیشه در خط مقدم جنگ قرار داشتند. در مدت ۱۸ ماهی که رضا در جبهههای جنوب و غرب حضور داشت در چند عملیات بزرگ (کربلای ۲، ۳، والفجر) شرکت داشت و به دلیل دلاوریهای زیادی که از خود نشان داده بود، به پهلوان جبهههای جنگ شهرت یافته بود.
مه فرماندهانش از جسارت و شجاعت او در عملیاتهای جنگی شگفتزده شده بودند. او علاقه زیادی به جبهه داشت و هر وقت به خانه میآمد، بیش از یک روز نمیماند. یادم است یکدفعه برای آنکه بیشتر در خانه بماند، او را در اتاق خانه حبس کردیم، اما رضا نصف شب بیرون آمده و از پشتبام فرار کرد و راهی جبهه شد.
آنقدر به دیرآمدنش عادت کرده بودیم که حتی تا مدتها بعد از شهادتش فکر میکردیم هر لحظه ممکن است در خانه باز و رضا وارد خانه شود.
رضا پهلوان آخرین مرتبهای که راهی جبهه میشود، در منطقه عملیاتی شلمچه در یک اقدام شجاعانه سرانجام به آرزویش که شهادت بود، میرسد.
مادر شهید درباره نحوه شهادت فرزندش رضا میگوید: آنطوری که یکی از همرزمانش روایت میکرد، در عملیاتی که برای آزادسازی منطقه شلمچه انجام شد، نیروهای ایرانی در یک حرکت غافلگیرانه شبانه، به مواضع دشمن یورش بردند و در همان دقایق اولیه خسارات مالی و جانی زیادی را به دشمن بعثی وارد میکنند، اما بعد از چند ساعت به دلایل مختلف دشمن قدرت نظامی خود را به دست آورد و توانست بخشی از نیروهای ما را به محاصره درآورد.
نیروهای محاصره شده نیز به دلیل نداشتن مهمات قدرت هیچگونه دفاعی را نداشتند و امکان قتل عام همه آنان وجود داشت، در همین زمان رضا که از این موضوع آگاه شده بود، آمادگی خود را برای رساندن مهمات به نیروهای محاصره شده اعلام کرد. با موافقت فرمانده، رضا سوار ماشین مهمات شد و حرکت کرد.
نیروهای دشمن که میدانستند اگر این مهمات سالم برسد کارشان تمام است، شروع به گلولهباران خودرو مهمات کردند، اما رضا با ویراژدادن و سرعت زیادی که داشت، به راه خود ادامه داد، چند متری بیشتر نمانده بود که خودرو مهمات با گلوله هواپیمای دشمن مورد اصابت قرار گرفت و خودرو مهمات با صدای مهیبی منفجر شد و رضا به آرزویش که شهادت بود، رسید. تنها چیزی که از جنازه فرزندم رضا برای ما آوردند، مقداری خاکستر و بخشی از لباس سربازیاش بود.
فاطمه شایقتبادکان، مادر شهید رضا پهلوان بعد از فوت پدر رضا، تنها در خانهای اجارهای ساکن است و با وجود مشکلات مالی که دارد، هرگز پولی از بنیاد شهید نگرفته است.
مادر شهید در توضیح این مطلب میگوید: بعد از تشییع جنازه پسرم، مأمورانی از بنیاد شهید به خانه ما آمدند و به ما گفتند: «بنیاد شهید تمام هزینههای کفن و دفن را پرداخت خواهد کرد و اگر تمایل داشته باشید هزینهای ماهانه برای شما که پدر و مادر شهید هستید در نظر گرفته خواهد شد.»
مرحوم همسرم که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود، با تشکر از حمایت مالی بنیاد شهید گفت: «فرزند ما در راه وطن و دفاع از ناموس و ارزشهای انقلاب و اسلام به شهادت رسیده است و ما به آن افتخار میکنیم، افتخار پدر و مادر شهید بودن برای ما کافی است، پول خون فرزندمان را نمیخواهیم، این پول را به کسانی که نیازمند هستند بدهید.» تا امروز نیز حتی هزار تومان هم از بنیاد شهید نگرفتهایم، زندگیمان را هم به خوبی اداره کردهایم.