سالهاست که از شهادت فرزندش گذشته است، اما خاطرات ازخودگذشتگیها و فداکاریهایش هنوز در ذهن و فکر خانواده باقی مانده است؛ نوجوانی که با وجود سن و سال کم، روحیهای حقیقتطلب و حقیقتجو داشت و در همان سنین کم با پیوستن به جریان انقلاب همراه با سیل اعتراضهای مردمی در راهپیماییهای ضد رژیم شرکت میکرد. در گفتوگوی دوستانه با پدر یکی از شهدای خیابان اکبرآباد محله کلاته برفی، «شهید علیرضا کاظمی»، خاطراتش را مرور کردهایم.
شهید علیرضا کاظمی سال ۱۳۴۹ در محله اکبرآباد به دنیا آمد. او علاقه زیادی به امام حسین (ع) و ماه محرم داشت و با حضور در مراسم ماه محرم با معنای ازخودگذشتگی و قیام بر ضد ظلم آشنا شد.
پدر شهید علیرضا کاظمی میگوید: هر سال ماه محرم که میشد، علیرضا شور و حال دیگری پیدا میکرد. از اول ماه محرم تا آخر ماه صفر لباس سیاه میپوشید. با وجودی که ۶ و ۷ سال بیشتر نداشت، هرشب پا به پای سینه زنان محله در مراسم عزاداری مسجد محله شرکت میکرد. علاقه زیادی به خدمت برای عزاداران امام حسین (ع) داشت.
بعضی شبها به آشپزخانه مسجد میرفت و از خادم مسجد میخواست اجازه دهد تا او هم برای عزاداران حسینی چای ببرد. خادم مسجد یکی دو مرتبه به دلیل کوچکبودن جثه علیرضا با این امر مخالف کرد، اما وقتی شور و شوق فراوان وی را دید، قبول کرد تا علیرضا در پذیرایی از عزاداران حسینی به او کمک کند. بعد از پایان مراسم عزاداری نیز همراه با خادم مسجد و دیگر نوجوانان محله به تمیزکردن مسجد و شست و شوی استکانها، قوری و کتری میپرداخت و تا همه کارها انجام نمیشد به خانه برنمیگشت. گاهی اوقات به قدری خسته و کوفته بود که هنوز به رختخواب نرفته از هوش میرفت.
محمد کاظمی میافزاید: علیرضا همیشه درباره امام حسین (ع) و واقعه عاشورا از من و پدربزرگش سؤال میکرد. ما نیز به او میگفتیم که امام حسین (ع) بهخاطر اصلاح امت، امر به معروف و نهی از منکر، احیای سنت پیامبر اکرم (ص)، حمایت از حق و مبارزه با باطل، تشکیل حکومت اسلامی و اجرای عدالت پا به صحرای کربلا گذاشت و در مقابل شمر و یزید ایستادگی کرد و در نهایت به شهادت رسید. مردم ایران هم در زمان پهلوی از امام خویش درس غیرت و آزادگی آموختند و به خاطر دلایلی همچون ظلم و استبداد حکومت، آزادی و تشکیل جمهوری اسلامی علیه حکومت پهلوی قیام کردند.
من و مادرش به همراه تعداد زیادی از اهالی بولوار شاهنامه برای شرکت در راهپیمایی به شهر میرفتیم. علیرضا که درآن زمان هشتساله بود، با التماس و درخواست از من میخواست که او را نیز به راهپیماییها ببرم، اما من برای جانش نگران بودم و هر روز به بهانهای درخواست او را رد میکردم. سرانجام یک روز زمان پیادهشدن از خودرویی که ما را برای انجام راهپیمایی به میدان توحید (دروازه قوچان) میبرد علیرضا را روبهروی خودم دیدم. خیلی ناراحت شدم، ابتدا فکر کردم برای حفظ جان فرزندم از رفتن به راهپیمایی منصرف شوم و به خانه برگردم، اما وقتی اصرارهای او را دیدم، به اتفاق در راهپیمایی شرکت کردیم.
علیرضا از کودکی با آموزههای دینی و من و مادرش بزرگ شد، سر سفره ما نان خورد و یک بچه هیئتی تمام عیار بود و به همین دلیل ناموسپرستی و غیرت در وجودش بارور شد
روزهای آخر دی ۱۳۵۷ بود و جمعیت چندصد هزار نفری تمام خیابانهای منتهی به حرم مطهر را گرفته بود. چون علیرضا خیلی کوچک بود و نمیتوانست به راحتی راه برود، روی شانههایم گذاشتمش و با توکل به خدا به سیل راهپیمایان پیوستیم. در طول مسیر راهپیمایی چند درگیری و شلیک توسط مأموران ساواک به راهپیمایان انجام شد، اما به خیر گذشت و من و علیرضا بعد از پایان راهپیمایی سلامت به خانه برگشتیم.
خاطره این حضور در راهپیمایی و شعارهای مردم برای همیشه در ذهن علیرضا باقی ماند و با افتخار آن را برای همسن و سالهایش تعریف میکرد. علیرضا از کودکی با آموزههای دینی و من و مادرش بزرگ شد، سر سفره ما نان خورد و یک بچه هیئتی تمام عیار بود و به همین دلیل ناموسپرستی و غیرت در وجودش بارور شد.
علیرضا کاظمی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به نیرویهای بسیج محله پیوست، اما به خاطر سن کم از رفتن به جبهه منع شد. پدرشهید اینگونه توضیح میدهد: بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل هسته اولیه بسیج مردمی برای مبارزه با منافقین و اخلالگران انقلاب، به عنوان عضوی داوطلب به نیروی بسیج سهراه فردوسی پیوست و زیر نظر «شهید علیاکبر بصیر» آموزشهای نظامی را دید و به همراه پسرخالههایش (شهیدان شعبانی) نگهبانی و محافظت از محلات این منطقه را برعهده گرفت.
شبها به همراه تعدادی از داوطلبان در مسیر راههای منتهی به شهر گشتزنی میکردند. گاهی اوقات حتی شبها هم به خانه نمیآمد و مادرش از من میخواست که برای آگاهی از اوضاع و احوال علیرضا به پایگاه بسیج بروم. در همان زمان چند درگیری نیز با نیروهای منافق و ضدانقلاب انجام شد و منافقان با تیراندازی چند نفر از بسیجیان پایگاه را زخمیکرده بودند، با شنیدن این خبر مادرش دیگر اجازه نداد که علیرضا به پایگاه بسیج برود.
او نیز، چون همیشه مطیع حرف مادرش بود و تا آرامشدن اوضاع در عملیاتهای تجسسی و شبانه بسیج شرکت نمیکرد. البته این موضوع برای علیرضا خیلی ناراحتکننده و سخت بود، به همین دلیل از من خواست که مادرش را راضیکنم تا او بتواند دوباره در عملیاتهای بسیج حضور پیدا کند، بیشتر اوقات ماههای قبل از جنگ را در مرکز بسیج و همراه با بسیجیان سه راه فردوسی میگذراند.
حاج محمد کاظمی میافزاید: با شروع جنگ علیرضا هوای جبهه و جنگ به سرش زد، اما سن و سالش اجازه رفتن او را به جبهه نمیداد، چندین مرتبه از فرمانده بسیج منطقه (سردار شهید بصیر) خواسته بود که به او اجازه بدهد که از طریق بسیج به جبهه برود، اما ایشان با اینکار مخالف بود و از علیرضا خواست که در پشت جبهه و در جمعآوری کمکهای مردمی برای جبهه فعالیت داشته باشد تا زمانی که وقتش برسد و او نیز روانه جبههها شود. علیرضا نیز در سالهای اول جنگ بهعنوان نیروی تدارکاتی مرکز بسیج، با حضور در روستاها و محلات جاده قدیم قوچان به جمعآوری کمکهای مردمی میپرداخت.
از من خواست که مادرش را راضیکنم تا او بتواند دوباره در عملیاتهای بسیج حضور پیدا کند
خودش نیز هر چه در توان داشت نقدی و غیرنقدی به جبههها کمک میکرد، حتی راضی بود برای دیگران و در کارهای کشاورزی و بنایی کارگری کند و درآمد خود را به رزمندگان و برای هزینه جبهههای جنگ اهدا کند.
علیرضا سه پسرخاله به نامهای عباس، حبیبالله و غلامرضا داشت که در سنین ۱۸، ۱۷ و ۱۶ سالگی به شهادت رسیدند، شهادت این ۳ تن عزم او را برای رفتن به جبهه جزم کرد. پدر علیرضا در این باره میگوید: عباس، حبیبالله و غلامرضا هرکدام یک سال با هم اختلاف سنی داشتند و با اختلاف یک سال از همدیگر به شهادت رسیدند. اواخر سال ۶۲ عباس شهید شد، سال ۶۴ حبیبالله و غلامرضا هم سال ۶۵ به شهادت رسید.
با شهادت شهیدان شعبانی دیگر صبر و قرار علیرضا به سر آمد و چون رابطه عاطفی و دوستانه شدیدی با شهیدان شعبانی داشت، هر لحظه که به یاد خاطرات خود با این شهیدان میافتاد، از اینکه نمیتوانست به جبهه برود ناراحت و غمگین بود. این بیقراریها با شهادت سومین شهید از خانواده شعبانی به اوج رسید و زمانی که برای تشییع جنازه شهید غلامرضا شعبانی رفته بودیم، علیرضا به خالهاش قول داد که به جبهه برود و انتقام خون پسرخالههایش را بگیرد.
علیرضا کاظمی بعد از چند سال انتظار سرانجام با کسب موافقت پدر و مادر روانه جبهههای جنگ شد و به آرزویش یعنی شهادت میرسد. محمد کاظمی با تأیید این مطلب میگوید: همانطور که گفتم علیرضا بعد از شهادت پسرخالههایش و بنابر قولی که به مادر این شهیدان داده بود، یک روز شناسنامهاش را برداشت و به مرکز بسیج رفت تا روانه جبهههای جنگ شود، اما مأمور ثبتنام به دلیل کمبود سنش با این امر مخالف کرد.
نگران نباش، شهادت افتخاری است که من آرزویش را دارم، اگر شهید شدم، مثل خاله قوی و محکم باش و برای شهادتم گریه و زاری نکن
علیرضا هم با دستکاری شناسنامهاش، سال تولدش را افزایش و به سن قانونی رساند و برای دومین مرتبه برای ثبتنام رفت، اما مسئول ثبتنام متوجه دستکاری شناسنامه شد و از علیرضا خواست که موافقتنامه، ولی خود را برای اعزام به جبهه بیاورد. یک روز که من و مادرش در خانه نشسته بودیم، با مقدمهچینی و صحبت از امام حسین (ع) و دفاع در برابر ظلم و ستم، رو به من و مادرش کرد و گفت: «شما دوست ندارید که فرزندتان به راه امام حسین (ع) برود و در برابر ظالمان و متجاوزانی که به سرزمین و ناموس ما حمله کردهاند، مقاومت کند.»
بعد از آن نیز برگهای را از جیبش بیرون آورد و از من خواست که پایین آن را انگشت بزنم. ما که از یک طرف در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بودیم و از طرف دیگر علاقه و عشق او را برای رفتن به جبهه میدیدیم، برگه را انگشت زده و با رفتن او به جبهه موافقت کردیم. بعد از گذراندن دوره آموزشی، به دلیل مهارتی که در کار با لودر و بولدوزر داشت بهعنوان نیروی داوطلب به جهاد سازندگی پیوست و کارش را با احداث خاکریز در مناطق عملیاتی شروع کرد.
برای اولین مرتبه که به جبهه رفت تا مدتها از محل استقرار و خدمتش بیخبر بودیم، خیلیها به ما گفتند که فرزندتان شهید شده و به احتمال زیاد، چون هیچ اثری از او باقی نمانده، مفقودالاثر است. ما نیز موضوع شهادت علیرضا را تقریبا باورکرده بودیم، اما بعد از گذشت ۷ ماه بیخبری، یک شب در منزلمان را زدند. در خانه را که بازکردم با چهره خاکآلود و لاغر علیرضا روبهرو شدم، مادرش که از فراغ او مریض و ناتوان شده بود، با دیدن فرزندمان جان دوبارهای گرفت.
بعد از چند روز که دوباره راهی جبهه شد، مادرش رو به علیرضا کرد و گفت: «مادر مواظب خودت باش، من طاقت شهادتت را ندارم.» علیرضا هم با خنده گفت: «نگران نباش، شهادت افتخاری است که من آرزویش را دارم، اگر شهید شدم، مثل خاله قوی و محکم باش و برای شهادتم گریه و زاری نکن.» بعد ازگفتن این جمله به جبهه رفت و بعد از چند ماه خبر شهادتش را برای ما آوردند. آنطوری که همرزمانش میگفتند در جریان احداث خاکریز با لودر مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و قبل از عملیات والفجر ۸ در سال ۱۳۶۵ به شهادت میرسد.
فرزندم، عشق و علاقه زیادی به راه امامحسین (ع) و مبارزه با ظلم داشت و در جریان مبارزه با متجاوزان به کشورش نیز به شهادت که آرزویش بود، رسید. ما نیز همانطور که خود شهید گفته بود، برای شهادتش گریه و زاری نکردیم تا او نیز در جوار امام حسین (ع) آرام بگیرد.