علیاکبر خواجهروشنایی از شاهدان عینی واقعه تیراندازی ۲۹ آبان سال۵۷ در صحن عتیق (انقلاب) حرم رضوی است؛ تیراندازیای که منجر به شهادت و زخمی شدن جمعیت زیادی شد و هممحلهای ما در محله امامخمینی (ره) شهیدان آن روز را دیده است. او فرد باذوقی است و خاطرههای انقلابیاش را نوشته و قصد دارد آنها را به چاپ برساند.
خواجهروشنایی ۶۳ سال دارد و نظامی بازنشسته است. او میگوید: انقلابیها در پایان هر راهپیمایی قرار روز بعد را اعلام میکردند. آن روز، برای بزرگداشت شهدایی که برای انقلاب جان داده بودند، در هرگوشه از شهر مراسمی برگزار میشد و همه این عزاداران قرار بود به حرم رضوی بیایند. حدود ساعت ۳ بعدازظهر مردم درحالیکه شعار میدادند، در حرم مطهر جمع شدند. جمعیت هر لحظه زیادتر میشد و حلقهوار دور سقاخانه میچرخیدند و پا به زمین میکوبیدند. در یک لحظه، چماقداران رژیم از بست شیخطبرسی وارد حرم رضوی شدند. ابتدا تیر هوایی زدند، سپس رو به مردم تیراندازی و گاز اشکآور پرتاب کردند. جمعیت بهسمت درهای خروجی هجوم بردند.
خواجهروشنایی هم قصد خارجشدن از بست شیرازی را داشته است که در یک لحظه متوجه میشود کنارش فردی زخمی شده است. او تعریف میکند: خون آن فرد به در و دیوار پاشیده بود. وضعیت خوبی نداشت. با کمک چند نفر دیگر، زخمی را به بیرون از حرم بردیم و تحویل انقلابیهای دیگر دادیم تا او را به بیمارستان برسانند.
خواجهروشنایی نماز را در مسجد مقبره میخواند و بین دو نماز واقعهای را که در حرم رضوی رخ داده بود، برای نمازگزاران تعریف میکند، سپس به سمت منزل حرکت میکند. بین راه میبیند که مغازهداری در خیابان توحید چراغهای مغازهاش روشن است. از موتورش پیاده میشود که به آنها بگوید عزای عمومی اعلام شده است و باید تعطیل کنند، اما متوجه میشود آنها از عوامل رژیم هستند.
خودش تعریف میکند: یکی از چند مرد حاضر در مغازه، مچ دستم را گرفت که تحویل ساواک بدهد. به هر زحمتی بود از دست او فرار کردم و در یکی از گاراژهای میدان توحید زیر یک گاری پنهان شدم. آنها بهدنبال من داخل گاراژ آمدند، اما پیدایم نکردند. از ترس چندساعتی همانجا پنهان شدم.
او برای اینکه خودش را به منزل برساند، سوار موتوری میشود که هممسیر او بوده است. موتورسوار از او میپرسد که چرا اینموقع شب بیرون از خانه است. او هم ماجرا را تعریف میکند. خواجهروشنایی میگوید: گفت «نترس؛ من با آنکه در شهربانی (کلانتری) کار میکنم، انقلابی هستم.»
خواجهروشنایی بعد از اینکه به محلهشان میرسد، مادر و پدرش را میبیند که در کوچه ایستادهاند و نگراناند. ماجرا را تعریف میکند و یکی از برادرهایش میرود که موتور را از در مغازه عوامل رژیم بیاورد؛ آنها رفته بودند و برادرش با موتور به خانه برمیگردد.