
حسین طالبی؛ نقاش خاطرات دور ارگ
من را به نگارخانهاش دعوت کرده بود. خانهای نقلی، گرم و مهربان که همه دیوارهایش با آثار نقاشی استاد و شاگردانش مزین شده است. تابلوهایی از همه سبکهای مختلف نقاشی از سورئال (واقعگرایی) و آبستره (هنر انتزاعی) تا نقاشیهایی که حال و هوای بومی در آن وجود داشت.
حسین طالبی از جمله پیشکسوتان هنرهای تجسمی استان است. او در خانوادهای فقیر، اما حساس و علاقهمند به پیشرفت به دنیا آمده و در کوچههای مختلف مشهد، درس خوانده، کار کرده و بزرگ شده است.
طالبی روایتی دقیق از جزئیات زندگی روزمره مردم در خیابان ارگ دارد. آثار او به موزههای آستان قدس رضوی، توس، خیام و مجموعههای شخصی راه یافته است.
نگارخانه او مأمن نقاشهای جوان و البته پیشکسوت است. طالبی که نقاشی را بهطور خودآموخته فراگرفته است، دارای مدرک ممتاز این رشته بوده و مدتی را نزد مرحوم قدیر صباغیان (نقاش) گذرانده است.
او از سال ۷۹ جلسات نقاشی با عنوان «اجلاس قدیر» را در مشهد برگزار کرده است. طالبی به رغم پیشینه نقاشیاش کماکان دست به تجربههای نوین میزند. تجربههای مدرنی که در سبکهای مختلف نقاشی اتفاق میافتد.
بخش بیشتر گفتوگوی ذیل درباره دیدههایش از خیابان ارگ مشهد است و در انتها با سابقه هنری او آشنا میشویم.
مختصری درباره خودتان بگویید.
متولد دوم مرداد ۱۳۲۸ هستم و دیپلم طبیعی دارم. اجارهنشین بودیم و بهاصطلاح جزو طبقه چهارم قدیم؛ برای همین در محلات مختلفی زندگی کردم. وقتی به دنیا آمدم در محدوده خیابان آزادی فعلی کوچه بیمارستان آمریکایی اجارهنشین بودیم.
آن بیمارستان را از دوران خردسالیام به یاد میآورم. به یاد دارم ۲ خانم راهبه در آن کار و با دوچرخه در مشهد تردد میکردند. بعد از آن تا قبل از مدرسه رفتن، خانههایی دیگر در کوچه آب میرزا، سپس در کوچه باغ عنبر میدان شهدا را تجربه کردم.
خانهای ارزان پیدا کرده بودیم؛ زمین خانهمان وقفی بود و وارثانش معلوم نبود. آنجا خانهای بزرگ بود که ۲ حیاط تودرتو داشت. در این خانه ۸ خانواده با هم همسایه بودند و هر خانواده در یک اتاق زندگی میکردند.
در آن سالها به دبستان خیام در بازارچه سراب میرفتم. بعد به دبستان مسعودی در ایستگاه سراب منتقل شدم. در ادامه ماجرای افسردگی پدرم پیش آمد و مجبور شدیم به محله دیگری برویم. زندگی سختی بود.
ماجرای افسردگی پدرتان را تعریف کنید؟
پدرم اخلاق ویژهای داشت. عاشق کارهای خاص بود. کارهایی که دیگران انجام نمیدادند. مثلاً در دورهای گاری نوشابه فروشی داشت.
۵ ساله بودم که کنار گاری پدرم کمکرسان او بودم. پیش از این هم به انتهای جاغرق میرفت و با استفاده از چهارپایی که داشت، قطعات بزرگ برف که در اثر انباشت چندین ساله، تبدیل به دیوارههای یخی شده بود با اره میبرید.
۲ قالب بزرگ یخ لای نمد میپیچید و به «صادق بستنی» میفروخت و از این راه تأمین معاش میکرد.
اما درباره افسرده شدنش باید بگویم، واحد سد معبر پلیس در آن دوران او را اذیت میکرد تا اینکه تصمیم گرفت در کوچه سینما ایران که بهنوعی فرعی تلقی میشد بساط شیرینی خرده راه بیندازد.
با جواهرفروشی آنجا هم هماهنگ کرده بود و اجازه داشت همانجا بساط کند. روزی فردی که پلیس بود به او میگوید که باید حق حساب بدهی وگرنه مشمول سد معبر هستی و باید بساطت را جمع کنی.
او زیر بار نمیرود، اما آن پلیس فردایش با رئیسش میآید و دوباره حق حساب میخواهد. پدرم دوباره زیر بار نمیرود و میگوید من باجسبیل نمیدهم! ناگهان آن افسر میزند توی گوش پدرم.
پدرم بساطش را رها میکند و میانهروز به خانه میآید. ما که بیخبر بودیم، هرچه میپرسیم جواب نمیداد و سکوت کرده بود. او سالها در خانه در حال ماتمزدگی (افسردگی) ماند.
از پسانداز کمی که داشتیم زندگی را راه میبردیم. بعدش از من خواستند که در کنار درس خواندن به بساط پدرم هم برسم.
همسایهها که خاطره خوبی از پدرم داشتند به من کمک میکردند و هوایم را داشتند. روبه روی بساط من سینما بود. من همانجا مشقهایم را مینوشتم و از روی پرده سینما نقاشی میکردم.
همین نقاشیها اولین گامهای شما برای نقاش شدن بوده است؟
از بچگی نقاشی میکردم. احتمالاً اگر بخواهیم نگاه کاوشگرانهای داشته باشیم حتماً همان نقاشیهای کنار خیابانی از مردم و رفتارهایشان و پرده سینما بیتأثیر نبوده است. در کلاس اول دبستان وقتی حروف را روی تخته نوشته بودند، همانها را نقاشی کردم.
معلم میگفت حتماً کسی با تو حروف الفبا را کار کرده! درحالیکه، چون با قلم و نقاشی آشنا بودم میتوانستم خط را ترسیم کنم! من هیچوقت خطاط نشدم، اما میتوانم خط را نقاشی کنم! خوشنویسها در حقیقت تمرین طراحی خط میکنند.
از دیدههایتان در خیابان ارگ بگویید.
اجازه بدهید از ساختمان چهارطبقه شروع کنم. آن ساختمان متعلق به اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) بود. من از پلههای آن بالا رفتم. دنبال کارنامهام بودم. وقتی از آن بالا به پایین نگاه کردم ترسیدم. به نظرم خیلی بلند میآمد.
بعدها خیابان دروازه طلایی از محل همان ساختمان عبور داده شد و امروز جز نام و احتمالاً یادی در ذهن کهنسالان چیزی از آن ساختمان باقی نمانده است. بعد از آن «کوچه عدلیه» بود که شاخصترین مشاغل در آن مرغ فروشها بودند.
از خیلی قدیمها دادگستری در همین جای فعلی بود که عدلیه نامیده میشد. اولین کوچه بعد از عدلیه، کوچه «سینما ایران» بود. کوچه سینما، کوچهای باریک بود. هرچند در نقاشیام، آن را پهنتر و بزرگتر کشیدم. آن زمان ساختمانهای کوچه کوتاه بودند و حالا بلند شدهاند و کوچه باریکتر دیده میشود.
انتهایش هم باغی بود که آن را امروزه پاساژ ساختهاند. آدمهای کوچه هم عموماً همان آدمهای قدیمی هستند. در آنجا تیمچهای بود که در آن انبارهای مختلفی بود و یک تختهفروشی بزرگ.
کافه داش آقا هم در داخل همین تیمچه بود. داش آقا سیدی شاد بود. تفاوت قهوهخانهاش هم این بود که معمولاً پذیرای افراد شاخصتری نسبت به دیگر پاتوقها بود. بخشی از مشتریان کافه شاعرها بودند و بخشی دیگر هم اهالی سیاست.
سیاسیها خیلی قلیان میکشیدند و داخل خودشان بحثهای داغی داشتند. کسی را هم گذاشته بودند سر تیمچه که اگر فرد مشکوک و یا مأموری میآید به آنها خبر دهد. این مسائل ذیل کودتای خلع مصدق و اختناق بعد از آن روی میداد.
شاعرها معمولاً با سیاسیها قاتی نمیشدند و بیرون قهوهخانه مینشستند. استاد بیگناه، استاد قهرمان و استاد وفا از شاخصترین شاعرانی بودند که به آنجا رفتوآمد داشتند.
من همه عصرها تا پاسی از شب در همان کوچه بساطی پدرم را اداره میکردم و همه روزهای تعطیل و جمعهها را. سیاسیها و شاعرها از من خرده شیرینی میخریدند و میپرسیدند درس هم میخوانی؟ وقتی دفترهایم را میدیدند از خط خوبم تعریف میکردند.
همین تشویقهای ساده باعث شد کارم را از بساطی کنار خیابان به معلم هنر نقاشی که حتی تا امروز در فکر تجربه سبکهای متفاوت نقاشی است ارتقا دهم. به درخواست استاد افضلی قرار شد نقاشی بزرگی از کافه داش آقا و همان حوالی با رنگ روغن کار کنم هرچند عکسی از آن دوران ندارم و باید ذهنی نقاشی کنم.
قرار شد دوستان آن دوران عکسهای پرسنلی شان را بیاورند تا در نقاشی ام جانمایی شان کنم، اما هنوز جز یک نفر کسی عکس نیاورده است. یک نقاشی از کوچه سینما ایران کشیدهام با استفاده از آبرنگ و خودکار که تشویق دوستان را به همراه داشت، اما آن نقاشی اصلی مانده و امیدوارم روزی کارش سر بگیرد.
از حال و هوای اطراف کافه داش آقا بگویید؟
کافه داشآقا در تیمچه بود. از همان سردر تیمچه که وارد میشدیم یک نفر واکسی نشسته بود و خیلی شبیه نورمن ویزدوم بود. چند مغازه از جمله قنادی لالهزار که بین سینما ایران و چهارطبقه بود در این تیمچه انباری داشتند.
همچنین داروخانه پاستور هم دری از درون تیمچه داشت. اسمال پاکتی در همین تیمچه مجلات قدیمی میفروخت. دوغفروشی هم آنجا بود و هرکسی مشغول کار خودش بود و جوی صمیمی با هم داشتیم.
کافه داشآقا در تیمچه بود. از همان سردر تیمچه که وارد میشدیم یک نفر واکسی شبیه نورمن نشسته بود
جو خیابان ارگ آن زمان با نگاه هنری شما چقدر هماهنگ بود؟
از نظر من خیابان ارگ فضایی خودمانی داشت. بعدها نشستم و با خودم فکر کردم چرا من بدیهای ارگ را نمیدیدم. علتش هم این بود که ذهنم درگیر نقاشی بود.
حتی اگر کسی کنار خیابان شیرخط بازی میکرد و یا عربده میکشید بهجای اینکه بخواهم داوری اخلاقی درباره او داشته باشم به حالات او دقت میکردم و فیگورهای آنها در حالات مختلف سوژه نقاشیام میشد.
کنار بساطم پسری فرفره رنگی داشت و بهنوعی کارش شرطی بود. فرفره چهار رنگ داشت و مشتری اگر رنگی که بعد از چرخیدن روی آن ثابت میماند را درست میگفت مبلغی برنده میشد.
من دهها هزار بار رنگهای زیبایی که در حال چرخش بودند، میدیدم، اما حتی یک دفعه هم میل پیدا نکردم بروم و بخواهم برنده شوم. خودم را برنده میدیدم. چراکه کلی رنگ زیبا دیده بودم.
همه زندگیام همین بوده حتی در کارهای زشت بخش خوبش را میدیدم و سعی میکردم به بقیه مسئله آلوده نشوم. همچنین باید بگویم همه اقشار مردم در این خیابان حضور داشتند.
یادم میآید که عصرهای پنجشنبه چند گروهان سرباز را به سینما میآوردند که فیلم ببینند. سینما ایران یکی از این سینماها بود. سربازها هم معمولاً میل داشتند از من خرده شیرینی بخرند چراکه هم ارزان بود و هم جنبه تنقلات داشت و هم آنها را سیر میکرد.
یک کیلو شیرینی خرده را به ۸ ریال میفروختم که میتوانست غذا و تنقلات یک خانواده ۴ نفره در سینما باشد. در دورهای برای جذب افراد مذهبی و یا سنتی، سینما ایران شگردی به کار برد.
فیلم خانه خدا را پخش کرد. ما هم به افرادی که از سینما بیرون میآمدند میگفتیم حاجی ۸ قرونی (قران: پول قدیمی). همه مراسم حج را با ۸ ریال میدیدند و کلی کیف میکردند.
خودم ۳۰ بار این فیلم را دیدم. سینما ایران بیشتر فیلمهای هنری با آن همه رنگ شاد و دکورهای زیبا پخش میکرد. برای همین است که در نقاشیام از خیابان ارگ، فیلمی هندی(مادر هند) در سر در سینما ایران قرار دادم.
کارنامه نقاشی شما در همه این سالها چه نکات شاخصی دارد؟
در جشنواره توس سال ۱۳۵۳ شرکت داشتم. انتخاب تابلو حماسی رستم و سهراب برای موزه توس، دریافت جایزه ۱۰ هزار تومان پول نقد در حاشیه همین برنامه اتفاق افتاد که قصه ویژهای دارد.
نمایشگاه انفرادی در نیشابور و راهیابی ۲ اثر طبیعت از خیام و کمال الملک به موزه خیام سال ۱۳۶۲ اتفاق افتاد. در اولین جشنواره امام رضا در مشهد سال ۱۳۸۲ هم دبیر جشنواره و هم به عنوان شرکتکننده فعالیت داشتم.
در میان ۲۰ نفر از پیشکسوتان تجسمی خراسان نفر اول جایزه حج را دریافت کرده و اثر مذهبی من با موضوع مسموم شدن امام هشتم و در شمایل قهوهخانهای و به شکل (سه لته) ترسیم شده است.
من تقدیر شده بهعنوان پیشکسوت گرافیک خراسان سال ۱۳۸۶ از جانب معاونت هنری شهرداری مشهد هستم و همچنین در سال ۱۳۹۰ از جانب اداره کل فرهنگ و ارشاد خراسان رضوی عنوان پیشکسوت هنرهای تجسمی خراسان را دریافت کردم.
سال ۱۳۹۱ هم ۸ اثر آبرنگ من (تصویرسازی کتاب داستانهای شاهنامه به نام داستان باستان) به وسیله مسئول موزه توس خریداری شد و در موزه توس قرار گرفت.
حدود ۶۰ نمایشگاه گروهی در داخل و خارج کشور برگزار کردهام که دبیری اغلب این نمایشگاهها را نیز عهدهدار بودهام. این نمایشگاهها در شهرهای مختلف خراسان، تبریز و تهران همچنین در کشورهای ترکیه، بلغارستان، ترکمنستان، پاکستان و ارمنستان بوده است.
ازجمله افتخاراتم پایهگذاری اجلاس قدیر (هنرمندان و پیشکسوتان تجسمی خراسان) است که این نشست به صورت مرتب در آتلیه شخصیام از سال ۱۳۷۲ ادامه دارد. این جلسه نشست هنرمندان تجسمی به نام مبارک استادم، قدیر صباغیان، مزین بود و تابهمن ۹۲ که ایشان دعوت حق را لبیک گفتند با حضورشان تشکیل میشد.
پس از آن به یادشان در سالروز تولد ایشان ۲۰ مرداد نمایشگاهی از هنرمندان تجسمی خراسان برگزار شد و هر سال با یک نگارخانه اضافهتر از سال قبل ادامه میدهیم.
با هم دوست باشیم. مقامهای دنیوی مهم نیستند. نمیدانم چرا تا نوبت انتخابات صنفی میرسد کدورتها از سر گرفته میشود! اگر قرار باشد دوستی بین گروههای مختلف مردمی بیشتر شود، هنرمندان مقدم هستند.
* این گزارش سه شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۷ در شماره ۳۱۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.