صورت مهربان و حالت مادرانهاش آنقدر به دل مینشیند که میخواهی لحظاتی طولانی ساکت بنشینی و فقط نگاهش را به قاب عکس پسرش تماشا کنی. معصومهخانم صاحبدلی هشتادوسهساله و ساکن محله ثامن در منطقه ۵ است و حالا گرد فراموشی بر ذهنش نشسته.
وصیتنامه و عکسهای پسر شهیدش را، روبهرویش روی زمین چیدهاند. با تسبیح سبزرنگش ذکر میگوید. با اینکه آلزایمر دارد، همین که نام پسرش را میآوریم، اشکهایش آهسته روی صورتش میغلتد.
گل از گل بیبیفاطمه، دختری که این روزها انیس و مونس اوست، میشکفد و بیشتر دلش میخواهد از آن روزها بگوید. از روزگار بودن با برادر بزرگ، از غرور مردانهاش، از انس و الفتی که با مادر داشت، از زخمهایی که در جبهه برمیداشت و از همه پنهان میکرد. در زبان مادر و خواهر شهیدسیدمحمد محمدی، گلایه جایی ندارد. این همسایههای محله ثامن منطقه۵ فقط از سیدمحمد میگویند و روزگار رفته بر خودشان.
سیدمحمد حدود پنجسال بهعنوان پاسدار در جبهههای جنگ تحمیلی برای وطن جنگید و پساز تحمل ترکشها، زخمها و آسیبهای فراوان درنهایت با گلولهای در قلبش به آرزویش رسید؛ شهیدی که حتی پساز نابیناشدن یک چشمش در میدان نبرد، دست از مبارزه نکشید.
لحاف و تشک آبیرنگش را گوشه خانه پهن کردهاند و هرروز همانجا مینشیند. آلزایمر دارد و از معلولیت هم رنج میبرد. علاوهبراین از دوره شیوع کرونا به بعد هم زمینگیر شد و حالا با دخترش زندگی میکند.
معصومهخانم چادری سفید با گلهای سوسنیرنگ به سر دارد و وصیتنامه و عکسهای پسر شهیدش را روبهرویش روی زمین چیدهاند. تسبیح سبز به دست دارد و دائم ذکر میگوید. از بین عکسها وصیتنامه را برمیدارم و دستنویس شهید را میخوانم. ابتدای آن نوشته: «خداوندا! اکنون که مشتاقانه به سویت و برای ملاقات تو پر میکشم، مرا ببخش...»
بیبیفاطمه، خواهر شهید، ابتدا درباره خانوادهشان صحبت میکند. مادر او از نوجوانی دست و پایش معلولیت داشته است، پدرش سیدمحمدجان محمدی به خواستگاریاش میرود و تشکیل خانواده میدهند و صاحب هفت فرزند میشوند. پساز ازدواج به محدوده پورسینا در منطقه۶ میآیند. چند سال بعد به گلشهر نقل مکان میکنند و در محله امیرالمؤمنین (ع) ساکن میشوند. اما شانزدهسال پیش پدر خانواده به رحمت خدا رفته است.
از این خانواده همه پسرها به جبهه رفتهاند. سیدعلی که بزرگترین فرزند است، سال۱۳۶۶ به جبهه میرود و آنجا شیمیایی میشود. گویا آخرینباری که به جبهه میرود، در مسیر برگشت به خانه نمیرسد و تکلیف و وضعیتش مشخص نیست. اما بیشترین زمان حضور در جبهه را سیدمحمد دارد که به شهادت هم رسید.
او از سال۱۳۶۱ تا زمان شهادتش در سال ۱۳۶۵ پیوسته به جبهه میرفت و برمیگشت. بیبیفاطمه میگوید: زمانیکه به جبهه میرفت، تا وقتی مجروح نمیشد، به خانه برنمیگشت و گاهی مثلا هشتماه طول میکشید تا به خانه برگردد. خیلی از جراحتهایش را نشان نمیداد و ما اصلا نمیفهمیدیم، مگر اینکه مشخص و معلوم بود؛ مثل وقتی که در منطقه میمک ترکش به چشمش خورد و آن را از دست داد.
«.. مردم عزیز و شهیدپرور اگر فرزندانتان در جبهههای نبرد به کمال انسانیت رسیدند، مبادا مصیبت ورزید، زیرا شهادت ارثی است که از اولیای خدا به ما رسیده است...» این بخشی از وصیتنامه شهید است.
حین مطالعه دستنوشته او، بیبیفاطمه درباره برادر شهیدش میگوید: همه خانواده میگویند سیدمحمد از هشتسالگی نماز میخوانده است و مادرم میگفت «اگر یک روز نماز صبح محمد را بیدار نمیکردیم، تا شب دلخور بود و گلایه میکرد.»
ایمان محمد خیلی قوی بود، انگار خدا او را برای شهادت خلق کرده بود و به رسالتش رسید. یک بار هم خاطرم هست که از طبقه پنجم افتاد و آسیبی ندید. اگر در آن حادثه معلول میشد نمیتوانست تا این میزان در جبهه حضور داشته باشد. گاهی با خودم فکر میکنم همه این اتفاقات دستبهدست هم داد تا او به خواسته خودش یعنی شهادت برسد.
سیدمحمد ۲۲دیماه۱۳۶۵در شلمچه و عملیات کربلای5 به شهادت رسید. بیبیفاطمه میگوید: وقتی از جبهه به مرخصی میآمد، باز هم روحیهاش عالی بود. اصلا اینطور بگویم که محمد هیچوقت یکجا بند نمیشد. به مرخصی که میآمد، همان لحظه، کیفش را میگذاشت و سر کار میرفت، کار کارگری یا سرگذر. بقیه زمان روز را هم در پایگاه بسیج محله میگذراند.
خاطرم هست که از مادر میپرسید «مادر! پول لازم نداری؟» مادرم هم همیشه میگفت چرا و محمد همان لحظه میرفت سر کار. غیر از این به خواهر و برادرها هم پول میداد. این اواخر چندباری شیمیایی شده بود و گاهی که اخلاقش به خاطر وضعیت جسمانیاش تند میشد، همانجا به دست و پای مادرم میافتاد و حلالیت میطلبید. شبها هم زیر پای مادرم میخوابید.
همه اینها به کنار، در همان چندروز مرخصی به فامیل سر میزد، هر چند خیلی کوتاه؛ به صله ارحام خیلی اعتقاد داشت. حلال و حرام و محرم و نامحرم را هم خیلی مراعات میکرد. درمجموع اخلاق سیدمحمد با همه ما فرق میکرد و خیلی خاص بود.
«.. من سیدمحمد محمدی که اکنون در جبهههای نبرد اسلام و کفر به سر میبرم، هدفم جز اطاعت و دعوت خدا و همواره رضای او نیست. من میجنگم و کشته میشوم و تسلیم ذلت و خواری دشمنان اسلام نمیشوم. امیدوار هستم که خداوند از من راضی باشد و این جان بیارزش و بیمقدار را در راه دینش از من به لطف موردقبول درگاهش واقع گرداند...»
سیدمحمد قبل از اینکه یک چشمش را از دست بدهد، بارها با تیر و ترکش مجروح شد و دستنوشتههای او گواه این ادعاست.
بیبیفاطمه میگوید: سال۱۳۶۳ بود که چشمش ترکش خورد و آنجا تازه فهمیدیم که غیر از آن بارها هم مجروح شده است. کلا درباره اتفاقات جبهه چیزی نمیگفت و دوستانش به مادرم گفته بودند که پسرت به فرماندهی نیز رسیده است. بعدها فهمیدیم که در جبهه تخریبچی بوده و بیسیمچی، غواص و آرپیجیزن هم بوده است. درمجموع دوستانش میگویند که همه کار از دست سیدمحمد برمیآمد و در همه پستها خدمت کرد.
از خواهر شهید درباره احوال مادرش در روزهای خدمت سیدمحمد میپرسم؛ از اینکه مثلا پساز مجروحشدن او یا شهادتش چه حس و حالی داشته است. بیبیفاطمه میگوید: مادرم دل بزرگی دارد. چندبرادرم فوت شدند و محمد هم شهید شد، اما مادر زمانیکه میتوانست حرف بزند درباره آنها می گفت «خدا خودش داده و خودش گرفته است.»
به نظر من خدا گِل اینها را طور دیگری سرشته است. مادرم میگفت شب شهادت سیدمحمد خواب دیده است بانوانی با چادر مشکی وارد خانه شدهاند و یک گل قرمز به دستش داده و تسلیت گفتهاند و شروع کردهاند به قرآنخواندن.
خواهر شهید ادامه میدهد: صبح فردا چند پاسدار به در خانه آمدند و به پدرم گفتند «پسرت مجروح شده است»؛ پدرم گفت «به من واقعیت را بگویید، چون محمد اگر مجروح شود، اصلا به ما خبر نمیدهد.» آنها گفتند که برادرم شهید شده است. با برادرم، سیدعلی، به معراج شهدا رفتیم. همان روز ۲۲۰ شهید آورده بودند. تابوتها در دو ردیف چیده شده بود و صورت شهدا دیده میشد.
مادرم همانطورکه دنبال محمد میگشت، به من گفت «جوانهای رشید را نگاه کن که به شهادت رسیدهاند؛ پسرهایی رشیدتر از محمد... من چطور میتوانم گریه و زاری کنم؟» مادرم که آن همه شهید را دید، دلش تسلی پیدا کرد که تنها پسر او نبوده که از دنیا رفته است.
بیبیفاطمه که بین برادرها و خواهرها به محمد نزدیکتر بوده و از همه بیشتر او را دوست داشته است، با یادآوری خاطرات اشک میریزد و روایتی هم درباره روز تشییع پیکر برادرش دارد، از اینکه تابوت بر سر دستها روان بوده و انگار وزنی نداشته است. او میگوید: بعد از آن هم برای مراسم تدفین اصلا حواسمان نبود که سخنران یا مداح دعوت کنیم، اما گروهی به بلوک ۳۰ بهشترضا (ع) و به سر مزار آمدند و مراسم باشکوهی برگزار کردند و رفتند.
بیبیفاطمه درباره آخرین مرخصی برادرش میگوید: داشتم جلو در خانهمان را جارو میکردم که یکباره دیدم مقابلم ایستاده است. جا خوردم؛ چون عصر آمده بود و سابقه نداشت آن موقع با آمدنش، غافلگیرمان کند. سیدمحمد آمد دست و پای مادرم را بوسید و گفت «تنها دو روز مرخصی دارم و بعد از آن عملیات است. سریع آمدهام و همین الان دوباره باید برگردم. آمدهام تا از شما خداحافظی کنم.» جوری خداحافظی کرد و رفت که انگار بازگشتی نخواهد بود. همان هم شد و پیکرش برگشت.
اینجاست که خواهر باز بخشی دیگر از دستنوشتهاش را با صدای بلند میخواند: «خدمت خانواده گرامی: سلام مرا خالصانه بپذیرید و پدر و مادر عزیزم که عمری را برای پرورش من صرف کردید، مرا ببخشید. حال که مردن برای همه اتفاق میافتد، چه بهتر و شایسته است که با افتخار در جبهه حق کشته شوی که خود یک انتخاب است...»
مادر شهید نمیتواند صحبت کند، اما نام و عکس پسرش دوباره داغش را تازه میکند. حدود دو هفته پیش، بیبیفاطمه و همسرش، او را به کربلا و نجف بردند. سیداحمد او را بر دوش گرفته و به زیارت برده است. آنجا هم با دیدن گنبد و بارگاه امامانمعصوم (ع) اشک در چشمانش حلقه زده است. گویا بعضی چیزها هرگز از خاطر انسان پاک نمیشود، حتی اگر بیماری فراموشی آورده باشد. بیبیفاطمه میگوید: اینکه مادرم بعضی چیزها را به خاطر میآورد، شبیه معجزه است.
سیداحمد حسینی که ۵۸سال دارد، همسر بیبیفاطمه و رزمنده جنگ تحمیلی است. او درباره روایت شهادت سیدمحمد میگوید: گلوله مستقیم به قلبش خورده بود. گویا از میان دریاچه یا رودخانهای درحال عبور بوده است که از سمت چشم نابینایش به او شلیک میشود و به قلبش اصابت میکند.
سیداحمد درباره روزهای آخر دفاع مقدس میگوید: قبل از پذیرش قطعنامه هم صحبت آن بود و زمانیکه حرفش پیش میآمد، رزمندهها گریه میکردند. خیلیها آرزوی شهادت داشتند. با اینکه من و امثال من مهاجر بودیم و از افغانستان آمده بودیم، جنگ برای ما جنگ اسلام و کفر بود. همین الان هم اگر تقابل کفر و اسلام باشد، باز خدمت خواهیم کرد.
او هم برای تأیید حرفهایش به بخشی از وصیتنامه سیدمحمد اشاره میکند که دقیقا همین حال و هوا را دارد؛ «.. امت خداجوی ایران، سلام حق بر شما باد و سپس سلام و درودهای آخرین را از من بپذیرید. زیرا شما بهراستی و بهخوبی اکنون دینتان را به این انقلاب ادا کردید و میبینید که به حمدالله رهبرمان از بابت این انقلاب نگرانی ندارد. اما ببین و بنگر که این ملت چه فریاد میزند. میگویند «ما اهل کوفه نیستیم/ علی (ع) تنها بماند/ مگر امت بمیرد/ امام تنها بماند...».
بیبیفاطمه در پایان دوباره به خصوصیات اخلاقی برادرش اشاره میکند و میگوید: باز هم میگویم که محمد با همه ما فرق داشت. از ابتدا یادم است که همیشه طرف حق میایستاد؛ هرکه میخواست باشد. تعارفی نداشت، حتی اگر به ضرر خودش تمام میشد.
صحبت پایانی او هم درباره بیمهری عدهای است. فاطمهخانم میگوید: بعضیها کنایه میزنند که خانواده شهید هستید و حسابی نانتان در روغن است. درصورتیکه چنین نیست؛ چندماه پیش، از بنیاد شهید درخواست بالابر برای مادر را داشتم و گفتند نمیتوانند بدهند، چون اگر هم داشته باشند، برای جانبازان استفاده میکنند. مردم این چیزها را نمیبینند.
الان مادرم را حتی نمیتوانیم تا بهشترضا (ع) و مزار محمد ببریم. خاطرم هست روزی، جایی یک نفر همین حرفها را میزد؛ فرد دیگری خطاب به او گفت «تصورکن هموزن بچهات طلا بدهند و درعوض او را کنار دیوار بگذارند و بکشند؛ آیا راضی میشوی؟!»
پایان وصیتنامه شهید، گفتوگوی او با مردم است. سیدمحمد با دستان خودش نوشته است: «.. ملت قهرمان، اکنون برایتان پیامی دارم. مبادا در مسائل جنگ دلسردی ورزید، و تا میتوانید با تمام قوای خویش برای به دستآوردن اهداف این انقلاب به پیش روید. من به سهم خود جانم را فدا میکنم و شما مسئولیت دارید دربرابر خدا که ادامه دهنده جهاد فیسبیلالله باشید.»
*این گزارش دوشنبه ۱۳ شهریورماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۴ شهرآرامحله منطقه ۴ و ۵ چاپ شده است.