با ورود نیروهای مدافع حرم به سوریه، تروریستهای داعش و همپیمانانشان از روستا و شهرهایی که با وحشیگری تصرف کرده بودند یکی پس از دیگری عقبنشینی میکردند و نوبت به روستای استراتژیک خانطومان سوریه رسید.
مدافعان حرم کار را بهقدری برای بیش از 2000شورشی جبهه النصره در این روستا سخت کرده بودند که برای آنها راهی به جز فرار یا تسلیم باقی نمانده بود. عملیات در خانطومان با موفقیت همراه شد و بیشتر تروریستها پس از تحمل تلفات شدید پا به فرار گذاشتند و تعدادی از آنها نیز که در حلقه محاصره گیر افتاده بودند در منازل روستا پنهان شدند.
مرتضی دوران رزمنده 21ساله برای پیداکردن این تروریستها و پاکسازی روستا همراه با همرزمانش به تعقیب پسماندههای آنها پرداخت که ناگهان از یک خانه به سمت آنها تیراندازی شد. مرتضی و همرزمانش بلافاصله سنگر گرفتند. سکوتی عجیب خانطومان را فراگرفت تا اینکه پس از حدود 30دقیقه مرتضی تصمیم گرفت برای بررسی شرایط و شناسایی موقعیت تکتیرانداز سرش را افزایش دهد که در همان لحظه صدای یک شلیک سکوت خانطومان را شکست.
در این گزارش روایتهایی میخوانیم از زندگی شهید افغانستانی مدافع حرم ، مرتضی دوران در گفتوگو با مادر و پدر و برادری که هرگز او را ندیده است.
چشمهای مادر مرتضی پس از گذشتن 5سال از شهادت پسرش همچنان اشکآلود است. هفتهای نیست که بییاد پسرش سپری شود. میگوید: از اواخر سال1393 رفتار مرتضی در خانه به طور کامل تغییر کرد. او مدام از وضعیت سوریه و مدافعان حرم سخن میگفت.
رقیه قنبری ادامه میدهد: مرتضی همیشه نگران سلامت من بود و حرفی نمیزد که موجب ناراحتیام باشد اما آن روز در نهایت در پاسخ سؤالم که میخواهی بروی سوریه، با تردید گفت «بله مادر. آرزو دارم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه بروم.»
مادر شهید مدافع حرم درباره اولین حضور فرزندش در سوریه میگوید: اردیبهشت سال1394 مرتضی ناگهان گفت میخواهد با همکارش به جزیره کیش برود و چند روز بعد چمدانش را جمع کرد و با همدیگر خداحافظی کردیم. راستش میدانستم امکان ندارد او به کیش رفته باشد اما دوست داشتم باور کنم.
چند روز بعد مرتضی از سوریه تماس گرفت و عذرخواهی کرد. او توضیح داد که طاقت ناراحتی من را ندارد و به همین دلیل از من خواست حلالش کنم. پس از آن مکالمه حدود یک ماه سخت را پشت سر گذاشتم تا اینکه در ماه مبارک رمضان زنگ در خانه به صدا درآمد و حسی به من گفت مرتضی برگشته است. در را که باز کردم و مرتضی را دیدم سر تا پایش را نگاه کردم تا مطمئن شوم پسرم سالم است.
مرتضی درباره اتفاقات و خاطراتش در سوریه به پدر و مادر چیزی نمیگفت و وانمود میکرد دیگر قصد رفتن به آنجا را ندارد تا آرامش پدر و مادر را حفظ کند. تا اینکه او دوباره به مدافعان حریم حرم میپیوندد. رقیه خانم درباره حضور دوباره پسرش در سوریه تعریف میکند: اواخر مرداد همان سال پدرم به شدت بیمار شد و من از صبح زود تا نیمه شب برای پرستاری از او میرفتم.
یک روز صبح زود مرتضی را دیدم که داشت برای بیرون رفتن آماده میشد. یک ساعت بعد دخترم با من تماس گرفت و گفت برادرش گفته برای کار به دماوند میرود و به مادر بگو آنجا تلفن همراه آنتن نمیدهد پس نگران من نباشد. ظهر روز بعد مرتضی با من تماس گرفت و گفت در حال سوارشدن به هواپیماست و از من خواست او را ببخشم.
چند هفته بعد نیمهشب همسرم از خواب بیدار شد و گفت خواب مرتضی را دیده که در یک میدان جنگ حضور دارد و زخمی شده است. چند روز بعد از آن عموی دیگر پسرم با من تماس گرفت و گفت نگران نشوم اما پای مرتضی زخم کوچکی برداشته است. دیگر چیزی از صحبتهای برادر همسرم نشنیدم. با مرتضی چندین بار تلفنی صحبت کردم اما دو روز سخت را پشت سرگذاشتم تا اینکه او بالأخره با عصا به خانه آمد.
محمد، برادرکوچک مرتضی، است که هرگز برادرش را ندیده اما هر بار که پدر و مادر به بهشت رضا(ع) میروند پیش از آنها خودش را به مزار برادر شهیدش میرساند و با او درددل میکند.
محمد میگوید: وقتی مرتضی برای سومینبار به سوریه رفته بود تازه متولد شدم به همین دلیل همه میگویند خداوند من را به جای برادرم به پدر و مادرم هدیه داده است. من با اینکه مرتضی را ندیدهام اما صدها بار تمام تصاویر و فیلمهای او را دیدهام و مادرم خاطراتش را برایم بازگو کرده و همیشه دلتنگش میشوم.
دو ماه بعد مرتضی پس از بهبودی زخمهایش برای آخرین بار عازم سوریه میشود. مادر از آخرین دیدارش با پسر میگوید: سومینبار که مرتضی راهی سوریه شد از دوستش خواست به ما خبر دهد. خودش هم پس از رسیدن به سوریه تماس گرفت و خبر رسیدنش را داد. نزدیک به یک ماه از او خبری نداشتم تا اینکه او در روز ولادت حضرت زهرا(س) تماس گرفت و روز مادر را تبریک گفت.
مرتضی از من خواست با تمام وجودم حلالش کنم و او را ببخشم. پس از این صحبت 40روز خبری نداشتم. هرچه سراغش را از دوستانش میگرفتم نتیجه نداشت تا اینکه ابتدا به همسرم خبر شهادتش را دادند. البته پیش از ما گویا دوستانش از طریق رزمندگان در سوریه اطلاع پیدا کرده بودند. آنها چندینبار برای دادن این خبر به خانه ما آمده بودند اما توان بیان آن را پیدا نکرده بودند.
ابراهیم پدر مرتضی درباره خاطراتش از مرتضی میگوید: پدر من پیش از انقلاب اسلامی از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بود.او آنقدر عاشق ایران بود که با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از اسلام و این آب و خاک راهی جبهه شد و با دشمن جنگید.
مرتضی با شنیدن خاطرات پدرم از جبهه بزرگ شد به طوری که هر وقت پدربزرگش را میدید از او درخواست میکرد اتفاقاتی که در جبهه شاهد بوده است و عکسهایش از جبهه را به او نشان دهد.
آقا ابراهیم سختترین روز زندگیاش را وقتی میداند که میخواسته خبر شهادت مرتضی را به همسرش برساند: سومینبار که پسرم به سوریه رفت ما 40روز از او خبری نداشتیم. وقتی 2نفر از سپاه و لشکر فاطمیون به منزل ما آمدند و خبر شهادت پسرم را دادند حس میکردم انجام سختترین کار دنیا بر دوش من قرار گرفته است.
از اقوام خواستم برای اینکار به من کمک کنند اما وقتی همسرم آنها را دید همان لحظه تمام ماجرا را فهمید.