روایتی از پیشه رنگرزی که دیگر رنگ و روی ندارد
توی مغازه کوچک و کمنور که سرکی کشیدم، مرد جوانی سرگرم کار با کوره و دیگ رنگ بود و با یک چوب بلند و قطور که آنقدر در دیگ جوشانِ رنگ، شور خورده و لباسهای رنگ پریده را نو کرده بود که دست آخر خودش هم سیاه شده بود، کار میکرد.
سیاهی رنگ، طوری به جسم چوب نشسته بود که انگار نسبش به زغال برمیگشت و از مادر، سیاه روییده بود. راستش هر چه سبک سنگین کردم تا سر حرف را با او باز کنم، نشد. چنان سگرمههایش توی هم بود که از شما چه پنهان جرئت نکردم بروم سراغش. روی صندلی پایه کوتاه دم در هم پیرمردی نشسته بود و یک جورهایی آفتاب میگرفت. دست نوازش آفتاب ملایم صبح بهاری، حکم لالایی را برای پیرمرد داشت و بگی نگی روی جایش ولو شده بود که حس کردنِ سایه و حضورم، چرتش را پاره کرد.
تا بیایم دست و پایم را جمع و جورکنم و عذر پاره کردن چرتش را مِنمِنکنان بیاورم، با یک لبخند همه چیز را به حالت عادی برگرداند و شانههایم را سبک کرد.
من: شما تنها رنگرزی این محله هستید؟
حاج ممّد:ها بابا جان، چیزی بِریِ رنگ کِردن دِری؟
من: والا... آره... فقط... چیزه...
حاج ممّد: چیه بابا؟ بِرِچی زبونت بند آمِده؟ چی دِری؟
من: گنجشک.
با شنیدن این کلمه طوری نگاهم کرد که انگار داشت یک موجود فضایی را میدید.
حاج ممّد: چی؟!
من: گنجشک ... چغوک.
حاج ممّد: مِدِنُم گنجیشک هَمو چغوکه، مارِ گِرفتی؟
من: نه بهخدا، من دل و جیگر مار گرفتن ندارم، چغوک گرفتم.
حاج ممّد: منظورُم ایهَ مورِ سرکار گذشِتی؟ از کُجِ آمِدی تو؟
من: نه به جدم، سرکاری کدومه؟
حاج ممّد:جدت کیه؟
من: خوب بابابزرگم دیگه.
حاج ممّد: مِدِنُم باباکُلونِتَ، قیافت که به سِیّدا نُمُخُورَ، سیّدی؟
من: نه.
حاج ممّد: پس بِرِچی میگی به جدُّم،ای قِسَم مالِ سِیّدایَ.
من: یعنی جدِّ ما که سیّد نبوده دل نداره یه قسم به جونش بخوریم؟
حاج ممّد: مثلِایکه بیکاری، برو باباجان، برو ردِ کارِت وقتِ مارِ نگیر.

من:گفتم که میخوام گنجشک رنگ کنم.
حاج ممّد: لاالهالاا...، اَصَن بِرِچی مِخِی چغوک بندهخدا رِ رنگ کنی؟ کُخ دِری؟
من: کُخ؟ کُخ چیه؟
حاج ممّد: از کوجِ آمِدی تو که نِمِدِنی کُخ چیَه؟ وِلِش کن اصَن، بِرِچی مِخی چغوکِ رنگ کنی؟
من: میخوام جای قناری بفروشمش.
حاج ممّد: یَک چیزِ شنیدی خدا زِدَه، اوو ضربالمِثَلَ؛ کو همو چغوکتِ بِده ببینُم اَصَن.
من: الان؟
حاج ممّد: ها، هم حالا، چیَ نِدِری؟ مُگُم به قیافت نُمُخُورَ که جُربُزه یَک چغوک گیریفتنم دِشتَ بشی.
من:شما اگه اوکی بدی میرم میارم.
حاج ممّد: چی بُدُم؟
من: هیچی.
حاج ممّد: نِه واستا بیبینُم چی گفتی، علی، علــی.
علی:ها بابا، چیَه؟
حاج ممّد: بیا ببینای چی مِگَه.
من: چیزی نگفتم بهخدا حاجآقا، واسه چی علیآقا رو از کار میندازی؟
حاج ممّد: الان مَلوم مِرَ، یَک دِقهَ واستا.
علی: ها؟ چیَه؟
حاج ممّد: بیبینای چی مِگَه، مارِ سرِ کار گُذِشته، مِگَه نِمِدِنم چی چی بده.
علی: ها؟ چی گفتی یَره، بابابزُرگُم چی بِدَه، ها؟
من: هیچی علیآقا.
علی: اسم مو رِ از کُجِه مِدِنی تو؟
من: الان بابا بزرگتون صداتون کرد.
علی: خوب او صِدا کِرد، تو بِرِچی پسرخالهَ مِری؟
من: ببخشید.
علی: چی رِ ببخشُم؟ اصَن چیکار دِری اینجهِ؟
حاج ممّد:مِگَه مُخوام چُغوکُمِ رنگ کُنُم جای قِناری بُفروشُم، حالا مَعرکه هیچیَم نِدِرَه.
- خدا شِفات بِدَه، به قیافشم نُمُخورَ چیزِ دِشتَ بشَه.
من: به حاج آقا هم گفتم اگه اوکی بدن میارمش.
حاج ممّد: ها، اوو وختیم همی رِ گُف علی.
علی: حرفِ بدی نِزِدَ بابابزرگ، شانست گیریفت حرف نامربوط نِزِدی.
اوو زِمانا شبا مِرَفتُم باشگا، با خدابیامرز احمد وفادار همباشگاهی بودُم، دورانی بود
من: نه آقا خدا نکنه.
علی: چیکاره هستی شما؟
حاج ممّد: بیکارَ.
من: نه حاجآقا همچین بیکارم نیستم.
حاج ممّد:چیکارهایی اگه راس مِگی؟
من:خبرنگارم.
حاج ممّد: مُگُم بیکاری.
من: دست شما درد نکنه حاجآقا، خبرنگاری شغل خوبیه.
حاج ممّد: کو کارتتِ بیبینُم.
من:بفرمایید.
بعد چند لحظهای که کارت رو جلوی چشماش عقب و جلو برد.
حاج ممّد:ای که تاریخِش گذِشتَه.
من: ها...
حاج ممّد: ها؟ ینی خودِت نِمِدِنی؟!
من: خوب... اون زیاد مهم نیس حالا حاجآقا.
حاج ممّد: کی گُفته مهم نیس؟ خیلیم مُهمَ.
من: حالا ینی با من حرف نمیزنید؟
حاج ممّد: مو حرفی نِدِرُم با شما بِزِنُم، تازَه تاریختم گُذِشتَه.
من:تاریخ من نه حاجآقا، تاریخ کارتم.
حاج ممّد:همچی فرقیَم نُمُکُنَه، خوب مِخِی مصاحبه کنی؟
من: بله با اجازتون.
حاج ممّد: شرمندَه.
من: ینی چی؟
حاج ممّد: ینی مصاحبه نُمُکُنُم.
من: دست خالی برگردم؟
حاج ممّد: خودت مِدِنی.
من: علی آقا شما یه چیزی بگین؟
علی: ها؟ مو به بابابزُرگُم چی بُگُم؟
من: هیچی، یه گپ دوستانه که میزنید؟
حاج ممّد: ها، اوو که اشکال نِدِرَه.
من: چند سال مشغول به این کار هستین؟
حاج ممّد: ۵۵سال، ایی که مصاحبهَ یِ، مگه نِه علی؟
علی: ها؟ بابابزرگُم راس مِگَه، قِرار شد مصاحبه نُکُنی.
من: باشه، حالا اینکه میگن گنجشکُ رنگ میکنن جای قناری میفروشن یعنی چی؟
حاج ممّد: ایی رِ به آدمایی مِگن که دِغل بازی توو کارِشان دِرَن، ینی یه چیزِ کم ارزش رِ به جای یه جای یک چیزِ خوب به مردم قالب مُکُنَن.
علی:ها؟ بیا یَک چایی بخور، گُلُوت خشک رِفتَه.
من: ممنون، اینکه میگن طرف قورباغه رو رنگ میکنه جای فلوکس واگن میفروشه هم همین معنی رو میده؟
حاج ممّد: ها؟ فولوکس واگن چیَه؟ چی مِگَه علی؟
علی: یَک جور ماشینَ بابابزرگ، حرف بدی نِزَد.
حاج ممّد: اوو رِ دیگَه نِمِدِنُم.
من:الان چند تا رنگرز مثل شما توی مشهد کار میکنن؟
حاج ممّد:۳، ۴ تا... قِدیما ۳۰تا بیشتر بود، الان همَه یا جَم کِردَن یا مُردن.
من: چی رنگ میکنین شما؟
حاج ممّد: (باخنده) همه چی به جز چغوک و آدم.
من: آدم؟ مگه آدم هم رنگ میکنن؟
حاج ممّد: چوجور.
من: یعنی چی؟ چطور؟
حاج ممّد: ها... یَک سوال درست پرسیدی، آدم رنگ کِردَن خیلی بَدَ، بیمعرفتیَ، از مردانگی به دورَ، ولی یک عدهای ایی کارِ مُکُنَن. با دروغو کِلک و دودوزه بازی. خیلی نامردیَ، ما خیلی چیزا رنگ کِردِم الا آدم، قِدیما کمتر بود، حالا خیلی بیشتر شدَ.

من: واسه چی فکر میکنین الان بیشتر شده؟
حاج ممّد: نِمِدِنُم والا، دلیل که زیاد دِرَه، اما به نِظرِ مو قِدیمیا دلِشا صافتر بود.
من: شما چند سالتونه؟
حاج ممّد: به ۸۰ نِزدیکُم.
من: اون عکس روی دیوار مغازه کیه؟ خودتونین؟
حاج ممّد: علــــی، علــــی.
من: واسه چی علیآقا رو صدا میکنین حاجآقا، اگه دوس ندارین جواب ندین.
حاج ممّد: نترس بابا، مُخوام بُگُوم عسکِ بیِره.
علی:ها؟ جان بابابزرگ، چیزی گفتَ واز؟ چی گفتی؟
من: هیچیبهخدا.
حاج ممّد: نِه چیزی نُگُفته بِنده خدا، همو عسکِ رِ وردار بیار.
من: زحمت شما علیآقا، ببخشید ها.
علی:ها؟ خواهش مُکُنُم، دستور بابابزرگَ. بفرمایِن.
حاج ممّد: هاااا..ای خودُمُم، پینجا، شصسال پیش، هـــی جوونی کجایی...، کُوشتی مِگِرفتُم جوونیا، هیکلِ نِگا کن بعد برو بِرِ بِچِه محلات تعریف کن... اوو زِمانا صب تا شب سرِ کار بودُم، روزِ صدتا تین ۱۷کیلویی رِ از چشمه آب مِکِردُم میاوُردُم دِکون، کارایی که ما اوو زِمان مِکِردِم اگه جوونای حالا بُکُنن، قُر مِرَن.
- هی جوونی.
حاج ممّد: ها؟
من: هیچی، میفرمودین.
حاج ممّد:ها دِگَه، اوو زِمانا شبا مِرَفتُم باشگا، با خدابیامرز احمد وفادار همباشگاهی بودُم، دورانی بود، هر روز کِله پاچَه مُخوردُم با یَک نون سنگک کامل، بِرِ همی قوّت داشتِم، پیاز ورمِداشتم یَک موشتی مِزَدُم روش که له مرفت ... علـــی، بیا بابا.
علی: ها؟ جان بابابزرگ.
حاج ممّد: بیا یَک چایی دیگه بِریز ایی عسکِ رَم بذار سرجاش.
من: نه، حاجآقا، ممنون، من دیگه بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم، چایی نمیخواد، زحمت علیآقا میشه
حاج ممّد:بِرِ شما نُگُفتم بیارَ، بِرِ خودُم گفتُم.
من: بله...
حاج ممّد: شوخی کِردُم باباجان، اوو اول تو مارِ سر کار گذاشتی حالا مو جبران کِردُم.
من: مارِ سر کار گذاشتم؟! مگه میشه مار رو سرکار بذاری؟ خطرناکه.
حاج ممّد: از کُجِ آمِدی تو؟ مارِ ینی مو رِ.
من: میدونم حاجآقا شوخی کردم.
حاج ممّد: مگه مو با تو شوخی دِرُم؟ علـــی، علـــــی.
من:خوب حاجآقا من دیگه برم.
حاج ممّد: نِه یک دِقَه واستا علی بیَه.
علی:ها؟ جان بابابزرگ.
حاج ممّد: ایی جوون سر به سرُم مِذِرَ.
علی: ها؟ سر به سر بابابزرگِ مو مِذِری؟
من: نه علیآقا خدا نکنه.
حاج ممّد: شوخی کردُم علی جان، طلفک گنا دِرَ...، برو به سِلامت بابا.
من:ممنون، خداحافظِ شما.
حاج ممّد: فقط یادِت بشه هرچی رنگ کِردی، بکن، آدما رِ رنگ نکن، خدا رِ خوش نِمیه.
من: یادم میمونه حاجآقا، یاعلی
حاج ممّد: دستِ علی به همرات.
* این گزارش در شماره ۵۲ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۲۳ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.
