محله مصلی بهعنوان یکی از قدیمیترین محلههای شهر در گوشه و کنار خود و در میان کوچهپسکوچههایش بناها، خانهها و مشاغل کهنی را جای داده است؛ از بنای تاریخی مصلی و آسیابها و کوچههای قدیمیاش و آبانبارهایی که حالا ردی از آن نیست گرفته تا محله صابونپزان و گرمابههای خاص آن که روزگاری برای خود برووبیایی داشته است. تعدادی از صاحبان این مشاغل نیز هنوز ریشسفید محلهشان هستند.
درست مثل حاج ماشاءالله و حاج غلامرضا آهنگر ۲ برادر ۸۲ و ۷۹ ساله محله مصلی که روزی روزگاری به جای این چهارچرخهای مکانیکی آهنی، گاریهای چوبی ساخت دست آنها در خیابانهای شهر جولان میداده و اکنون حاصل دسترنج آنها برای تماشا به نمایشگاه صنایع دستی محدوده ویرانی شاندیز منتقل شده و صدای چرخ گاریهایشان هم در لابهلای تاریخ این محله گم شده است.
این ۲ برادر را در پانزدهسالگی یک روز پدرشان در دکان یک استاد گاریساز پایینخیابانی میگذارد تا آنها بعد ۱۰ سال شاگردی با یادگرفتن فوتوفن کار خودشان در خیابان سرخس کارگاهی علم میکنند. کارگاهی که تا سال ۸۰ یعنی زمانی که شهرداری بهدلیل آلودگی محیطی گاریها را جمع میکند به کار گاریسازی و تعمیر آن میپرداخته است. با این ۲ برادر که خاطرات تلخ و شیرینی از کار و روزگار گذشته دارند، همراه میشویم.
ما از بچگی کارمان همین بود. اینجا که اکنون خیابان سرخس شده و برووبیایی دارد، بیابان بود. با برادرم آمدیم و یک تکه زمین گرفتیم و شروع کردیم به کار. هرچه هم درمیآوردیم نصف میکردیم و تو و من نداشتیم. خدابیامرز پدرم ما را در دکان گاریسازی گذاشت و از سال ۱۳۳۰ تا ۱۳۴۰ شاگردی کردیم.
همه کار هم میکردیم. گاری نو میساختیم، تعمیر و رنگآمیزی انجام میدادیم و خلاصه همهکاره گاریسازی بودیم. آنموقع که مثل اکنون ماشین نبود. مردم برای کارهایشان و حتی برای سفرکردن از گاری استفاده میکردند.
در دهه ۴۰ درشکهها همه از چوب بود و مثل اکنون از فلز استفاده نمیکردند. بهترین چوب را میآوردیم و عمر زیادی هم میکرد. با دست و زور بازو از صبح تا شب چکش به دست بودیم و پتک میزدیم تا یک چرخ گاری بسازیم. آنزمان هم برق نبود که کارها را راحت کند. حتی شبهایی که میخواستیم در مغازه بمانیم و کار کنیم، یک چراغ توری سردر مغازه میزدیم تا فضای کارگاه روشن شود.
وقتی کارخانه برق محله کارمندان را درست کردند تازه برق اینجا راه افتاد و از همینجا برای بازار رضا هم برق کشیدند. آنزمان فقط آنطرف خیابان آسیاب آرد ناجی موتور برق داشت که وقتی برق آمد، آن هم با برق شهری کار کرد. آسیاب بود تا سال ۸۰ که مردم بهخاطر سروصدای زیادی که داشت شکایت کردند و آسیاب تعطیل شد.
در کارمان با تیشه گرد میکردیم و با اره برش میدادیم. آنقدر شانه و دستهایمان درد میگرفت که از درد و خستگی شب خوابمان نمیبرد. از صبح تا شب با یک چکش دم کوره و آتش بودیم تا یک چرخ و گاری را که درست و حسابی کار میکند دست مردم بدهیم. فوت و فن خاص خودش را داشت.
مثلا همین آهنهای دور چرخها را روی کوره داغ میکردیم و، چون آهن خودش را ول میکرد، یکی دو سانت کوچکتر از دور چرخ آن را میگرفتیم و بعد که داغ میشد دور چرخ چوبی جامیانداختیم. آنقدر دم کوره و آتش بودیم که پیراهنهایمان سوراخ سوراخ بود.
آنزمان اینجا بیابان بود و مردمی که باغ انگور داشتند با گاری بار میبردند و میآوردند. خیلی وقتها میآمدند و وقت میگرفتند که گاریشان را برای تعمیر بیاورند. سرمان خیلی شلوغ بود و یکه و تنها بودیم.
حتی خیلی وقتها باغدارها و اربابها میآمدند و با پارتیبازی میخواستند که گاریشان را زودتر تعمیر کنیم. حتی یادم است که همان سالهای اولی که آمدیم اینجا یک روز روسها با گاری از همینجا رد شدند و سمت پنجراه رفتند. ۴، ۵ تا گاری اسبی بودند و چند تا خانم هم توی گاریها نشسته بودند که هرکدام یک سگ بغلشان بود.
حدود دهه ۴۰ ما گاریها را به ۱۰۰ تومان میساختیم. جنس گاریها همه از چوب بود و چرخهای ۶ تکه داشت. البته ابعاد گاریهای اسبی و الاغی فرق میکرد و الاغی کمی کوچکتر بود، ولی هر دو یک مدل ساخت داشتند. آنزمان هر وقت میخواستیم وکیلآباد و خواجهمراد برویم با یکی از همین گاریهایی که برای تعمیر میآمدند هماهنگ میکردیم که مثلا پنجشنبه صبح بیایند دنبالمان و ما را وکیلآباد ببرند.
میرفتیم و تا جمعه شب برمیگشتیم. آنزمان برای اینکه مردم داخل گاری راحت بنشینند دور تا دور آن را لبه باریکی قرارداده بودیم که حالت کشویی در آن تکیهگاه و دیواره قرار میگرفت که وقتی زن و بچه و بارها داخل گاری هست، نیفتد. وقتی هم که با گاری میخواستند بارکشی کنند این دیوارهها را برمیداشتند.
خیابانها آنزمان همه خاکی بود و از بست بالاخیابان یک جوی آب میآمد توی حرم و بعد هم میرفت به زمینهای کشاورزی پشت خیابان سرخس. آنزمان آب فراوان بود. لولهکشی آب هم آنزمان نبود. ما خودمان همینجا توی همین زمین چاه کندیم و دومتری زمین به آب رسیدیم. بعد که لولهکشی شد چاه را پر کردیم.
آنزمان تنها گاریساز مشهد ما بودیم که از قوچان و درگز هم گاری برای تعمیر پیش ما میآوردند. حتی همین شهرداری که خودش گاریها را جمع کرد آنزمان با گاری آشغالها را جمع میکرد و گاریهایش را برای تعمیر جای ما میآوردند. چیزی به اسم ماشین آشغالی نبود. حتی خاک خانههایی را که خراب میکردند هم با گاری اسبی بار میکردند و همینجایی که اکنون بیمارستان صاحبالزمان (عج) است، خالی میکردند.
آنموقع خاور و اینجور امکانات نبود که! حتی برفها را هم با گاری جمع میکردند. گاری کلا وسیله حملونقل مردم بود و آنزمان دم حرم غسالخانه بود و مردهها را با همین گاری به گلشور میبردند و دفن میکردند.
کار ما نجاری و آهنگری بود. آهنهایی را که میشکست میریختیم توی کوره و داغ میکردیم تا دوباره جوش بخورد، آنزمان دستگاه جوشکاری هم نبود که بخواهیم جوش بدهیم. زغالسنگ هم آنزمان نبود و با کنده و تپاله گاو، کوره را داغ میکردیم. از بس پای کوره نشستیم هر ۲ فلج شدیم. در ماه مبارک رمضان پای کوره دهان روزه عرق میریختیم و کار میکردیم.
همه چیز با زور بازوی خودمان بود. چوبهای گاری، چوبهای خاصی بود که از علافها میخریدیم و میدادیم چوببری تا برایمان برش بزنند. چوب دور تا دور گاری به فاصله هر پره که ۱۲ تاست را تکه تکه سر هم میکردیم. حتی محور وسط را هم آهنی میگذاشتیم و آنزمان بلبرینگ نبود. چرخهای عقب گاری ثابت کار گذاشته میشد و چرخهای جلو حرکت داشت که گاری بتواند بپیچد و بچرخد.
محور جلو هم ۲ تکه بود. جالبتر اینکه وقتی میخواستند چیزی بار گاری کنند مثل شن و ماسه با بیل اینکار را میکردند، ولی با بیل خالی نمیکردند و با چرخاندن سر اسب و یک حرکت کوچک گاری بار خالی میشد. البته اینکار هم فوتوفن خودش را داشت.
با اینکه گاریساز بودیم، اما خودمان دوچرخه داشتیم. اکنون هم دوچرخه به دیوار مغازه خودمان که تعمیرگاه ماشین شده آویزان است. پاهایمان سالم بود و با همین دوچرخه همهجا میرفتیم. اوایل که اینجا مغازه گرفتیم، خانهمان در عیدگاه بود، اما بعد فروختیم و آمدیم نزدیک قهوهخانه عرب و اکنون هم که همینجا محله مصلی هستیم.
برای اینکه گاریها را زیباتر کنیم یک طرح دایره با پرگارهای قدیمی اطراف گاری میکشیدیم که رنگ رنگی بود و هر قسمت آن یک رنگی بود. یکی آبی، یکی سفید و یکی قرمز. همه اینکارها از دست خودمان برمیآمد و رنگ روغن گاری را هم خودمان میزدیم. مالدارها و اربابها برای اینکه گاری متفاوتی داشته باشند از این طرحها زیاد روی گاریهایشان میخواستند بزنیم.
آنموقع پسر بزرگم، حسن آقا کنار گاریها اسممان را مینوشت تا تبلیغات کند. به «حاج محمد» معروف بودیم و مینوشت طراح، نقاش و سازنده حاج محمد گاریساز قهوهخانه عرب. مثلا نشانیمان را هم مینوشت که اگر کسی خواست سفارش بدهد، بداند کجا بیاید. البته تاریخ ساخت هم میزدیم تا چیزی از قلم نیفتد.
از همین نان خانه خریدیم و بچه عروس و داماد کردیم و مکه رفتیم. اگر سال ۸۰ شهرداری کار و بارمان را تعطیل نمیکرد باز هم ادامه میدادیم. اکنون هم پسرم همه فوتوفنهای کار را میداند و وسایل کار را نگهداشته است که اگر یک وقتی لازم شد از آنها استفاده کند. حتی گاریهای قدیمیساز ما اکنون در نمایشگاه ویرانی شاندیز به نمایش گذاشته شده است.
ساخت گاری به چشم راحت است، ولی زحمت زیاد دارد. هنری است که دستمزد کمی دارد و هیچکس ما را بهعنوان هنرمند نمیشناسد و حتی یادی نمیکند.
* این گزارش دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷ در شماره ۳۱۰ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.