
روایت کشتارگاه و کافه سلاخهای مشهد!
سلاخها مشتریان همیشگی کافه چسبیده به کشتارگاه بودند؛ مغازهای کوچک با در و دیوار قدیمی و صندلیهای لاغرمردنی که دورتادور میزهای فلزی کوچک چیده شده بودند. یخچالی با تبلیغ کارخانه پپسی، یک گوشه این کافه، جاخوش کرده بود و دستگاه فر نفتی که بعدها به زور هفتهشتتا کپسول، گازی شده بود، گوشه دیگر آن قرار داشت.
از صبح علیالطلوع که جوانک کافهدار با چشمهای پفکرده، کلید توی قفل میانداخت و کرکره را بالا میداد، تا خود عصر که ظرفهای شسته را سرِ جایشان میچید و کافه را آماده صبحانه فردا میکرد، سلاخها، پیبرها، کلهپزها آنجا در آمدوشد بودند؛ برای خوردن صبحانه، نوشیدن چای یا خریدن سیگار.
خیلی وقت نداشتند. نهایت ۲۰ دقیقه در کافه میماندند و جوانک کافهدار خوب میدانست در این ۲۰ دقیقه چطور تخممرغ و سیبزمینی آبپز برایشان آماده کند یا سرشیر و کره و پنیر جلویشان بگذارد و در ضمن وقت خوردن یک استکان چای تازهدم هم برایشان باقی بماند.
بعد از آن هرکس به بخش کاری خودش در کشتارگاه میرفت. یکی به پاوار گوسفندی که محل سلاخی گوسفندها بود، دیگری به پاوار گاوی و شتری و نظافتچیها به بخشهای خودشان تا زمانی که وقتی برای خوردن چای یا کشیدن سیگار پیدا کنند.
کافه را جوانی به نام «عباس کارگرنژاد» میگرداند. خانهاش بغل کافه و جزو معدود ساختمانهای مسکونی آن اطراف بود. جوان از پانزدهسالگی ازدواج کرده بود تا همسرش همدم مادرش هم باشد. مادرش، خود کاسب بود و لیموناد آن حوالی را تامین میکرد؛ طوریکه خانواده کارگرنژاد را بیشتر به «لیمونادی» میشناختند تا اسم فامیلیشان.
آنطورکه کارگرنژاد تعریف میکند، مادرش تشنج داشته؛ برای همین هم بزرگترها زودتر برای او زن میگیرند تا کمکحال مادرش هم باشد. ازاینرو صاحب کافه، جوان پانزدهساله متأهلی بود که رفتارش بسیار پختهتر از سن و سالش نشان میداد.
او که اکنون روزهای پنجاهودوسالگیاش را سپری میکند، زمانی را به خاطر میآورد که پنجششسال بیشتر نداشت، پدرش حدودا چهلوپنجساله بود و او در محوطه بیرونی خانه که حاشیه میدان دام بود، درمیان گاشهای گوسفندان بازی میکرد. گاش، محل طویلهمانندی با دیوارهای یکمتری کاهگلی بود که گوسفندان خریداریشده را در آن نگهداری میکردند. آنجا جوی آبی هم بود که گوسفندان قبلاز کشتار، از آب آن مینوشیدند و بعد وارد کشتارگاه میشدند.
این گزارش، بخشی از مشاهدات و خاطرات عباس کارگرنژاد از کشتارگاه قدیم مشهد است که تا سال۱۳۷۲ در تقاطع شهیدشیرودی و شهیدرستمی فعلی برپا بود و بعد از آن به محدوده خارجاز شهر منتقل شد. یدان دام و محدودهای سراسر گاش
کشتارگاه خارجاز شهر قرار داشت. برای همین آنوقتها کارگرها یا سلاخها از شهر برای کار به آنجا میرفتند؛ در نقطهای میان باغهای چندهکتاری و زمینهای آستانقدس که همگی باغتره بودند. هرروز صبح آفتابنزده ماشینهای باری و نیسانهای پر از گاو و گوسفند و شتر جلوی کشتارگاه، مالهایشان را پیاده میکردند و بهسمت گاشها میبردند. گاشها، محلهای طویله مانندی بود که دلالها و مالخرها آنها را ساخته بودند. هرکس میدانست مالش را به کدام گاش ببرد و معامله را انجام دهد. بعضی مالهایشان را زنده میفروختند؛ چیزی شبیه به دستفروشی که مالها را درمعرض دید عموم قرار میدادند و میفروختند. برخی، اما مالها را برای کشتار و به مسئولان کشتارگاه میفروختند.
کارگرها یا صاحبان دام، گوسفندها را از محلی که از نیسانها پیاده میکردند تا گاشها میبردند. برای اینکه گلههای کوچک گوسفندان پراکنده نشود، بزی زنگولهدار را جلودار آنها راه میانداختند که به آن «جلوکش» میگفتند. بز، جلوی گوسفندها راه میرفت و هرازگاهی با تکاندادن سر و زنگوله به گوسفندها هشدار میداد از گله کوچکشان جدا نشوند. جالب بود که حتی یک گوسفند قاتی باقی گوسفندها نمیشد.
خلاصه گوسفندها را دلالها به فروش میرساندند و این وسط حق دلالیشان را از صاحب مال میگرفتند. همیشه هم پول نقد نبود. برخی آدمها آنقدر مطمئن و مورد اعتماد بودند که امضا و دستنوشتهشان سند بود؛ مثلا «حاجآقا گلزاری» نامی بود که روی کاغذ مبلغ را مینوشت و پایش را امضا میزد. آن کاغذ حتی اگر دست بچهای میرسید، تبدیل به پول میشد.
پولها هم بیشتر پول خرد بودند؛ سنگینش هزار تومانی بود. برای همین خیلی وقتها دلالها با چندکیسه پر از پول رفتوآمد میکردند.
داخل کشتارگاه
کشتارگاه خیلی بزرگ بود. شاید پنجبرابر فرهنگسرای غدیر که سال۷۲ روی خرابههای آن ساخته شد! مکانی چهارگوش که از ابتدای ورود، بخشهای مشخصشدهاش دورتادور آن قرار گرفته بودند. در انتهایش دو محل برای کشتار گاو و شتر قرار داشت؛ بهطورکلی به محلهای کشتار پاوار میگفتند.
از ورودی کشتارگاه که وارد میشدی، سمت چپت، دم در، اتاق اجراییات قرار داشت که دوسهتا مامور در آن نگهبانی میدادند. وظیفه آنها تامین امنیت کشتارگاه بود. آنها به شکایات مربوطبه معاملات کشتارگاه هم رسیدگی میکردند.
بعداز اتاق اجراییات، سه اتاق قرار داشت که اتاق دامپزشکان بود. آنها وظیفه داشتند دامها را پیش از کشتار معاینه کنند. بعد از آن، اتاق سرایدار کشتارگاه قرار داشت و پساز آن هم اتاق رئیس کشتارگاه که سرگرد ارتش بود.
پشت اتاق رئیس، چند اتاق برای استراحت نظافتچیها قرار داشت. از آن طرف، سمت راست، کلهپاککنیها مستقر بودند. آنها دیگهای بزرگی داشتند که زیرش را روشن میکردند و آب را جوش میآوردند و بعد کلهها را در آن پاک میکردند. عدهای همانجا کله میخریدند؛ برخی هم جگر یا دنبه. خلاصه در کشتارگاه هرکس گوشت یا کله و... میخواست، میتوانست بخرد؛ فقط باید قبضی تهیه میکردند که آن زمان به آن «پته» میگفتند. با ارائه قبض، خرید خود را تحویل میگرفتند.
کشتارگاه، کارکنان بسیاری داشت؛ از اوستاکار بگیر تا پایینکار و نظافتچی و سلاخ و... در هر بخش، نزدیک به ۵۰ نفر، شاید هم بیشتر، کار میکردند که جمعا حدود هزارنفری میشدند.
از این تعداد، بخشی کارگر رسمی شهرداری بودند و برخی بهصورت آزاد و بهعنوان شاگرد کار میکردند.
چاههای خونی
زیر پاوارهای گاوی و گوسفندی، جویهای بزرگی بود که خوناب حاصل از کشتار از آن میگذشت و میرفت به باغها و به خورد درختها میرفت. برای همین دیگر به درختها کود نمیدادند. دامهایی را که زردی یا مرضی داشتند و دامپزشک بعداز کشتار، تاییدشان نمیکرد، میانداختند توی چاههای عمیقی که در کشتارگاه قرار داشت. بعد هم برای جلوگیری از سوءاستفاده احتمالی، رویشان اسید و آهک میریختند تا لاشه دام بهطورکلی متلاشی شود و به هیچ طریقی مورد استفاده قرار نگیرد. آن زمان حدود ۱۲چاه وجود داشت که امروز یکی از آنها در خانه من قرار گرفته است. این چاهها انگار اصلا ته ندارند؛ بسیار عمیق هستند.
فن گاو خواباندن و ماجرای گاوی که به گلوله شکارچی تلف شد
آن زمانها کشتار دام در کشتارگاه، مثل امروز صنعتی نبود. آنطورکه شنیدهام، امروزه به دامها شوک وارد میکنند و بعد آنها را میکشند ولی آن زمان، کشتن هر دام برای خودش فنی میخواست؛ بهخصوص گاو که فنون خاص خودش را داشت؛ چیزی شبیه فن کشتیگیرها! کسی که فن کشتن حیوان را میدانست، دوشاخ گاو را با دستهایش میگرفت و گاو را تابی میداد و روی زمین میخواباند. گاو در آن حالت نمیتوانست حرکتی انجام دهد و از اینرو بهراحتی حیوان را میکشتند.
وقتی هنوز بچه بودم، روزی گاوی را دیدم که از دست سلاخ فرار کرده بود و هیچکس جلودارش نبود. نگو پیش از اینکه نوبت به کشتار او برسد، بوی خون به سرش زده و وحشی شده بود. سلاخ هم نتوانسته بود روی زمین بخواباندش. ازطرفی وقتی صاحبش پیش رفته بود، گاو، او را زمین زده و شاخهایش را روی سینه مرد گذاشته بود. صاحب گاو خوب میدانست در این وقت نباید هیچ تکانی بخورد؛ حتی چند دقیقهای نفسش را حبس کرده بود تا اینکه گاو از روی سینهاش بلند شده و شروع کرده بود به دویدن در فضای کشتارگاه. خوب به یاد دارم که هرکس توی کشتارگاه، جایی پنهان شده بود. از اجراییات آمدند. حتی چند تا ارتشی آمدند که نتوانستند گاو را بزنند تا اینکه سیدی شکارچی را آوردند که او توانست با یک تیر، گاو را از پای درآورد. یادم میآید گاو آنقدر شاخ زده بود که کانتیترهای فلزی حمل گوشت سوراخسوراخ شده بود.
کسی که فن کشتن گاو را میدانست، دوشاخش را با دستهایش میگرفت و گاو را تابی میداد و روی زمین میخواباند
انقلاب در کشتارگاه
زمان انقلاب در کشتارگاه شور و حال خاصی برپا بود. وقتی کارگران و سلاخان به کافه میآمدند، اخبار و اطلاعات را بین هم ردوبدل میکردند و درباره اتفاقات روز حرف میزدند. درمیان آنها فردی بود که اسمش در یادم نیست ولی بین کشتارگاهیان جزو افراد موثر در تحرکات انقلابی بود. بعضی وقتها چند نیسان میآمد جلوی کشتارگاه میایستاد و سلاخان و باقی کارکنان سوار بر آن میشدند و به راهپیمایی میرفتند. آنها شوق بسیاری برای انقلاب داشتند مثل باقی مردم.
آخر
بعداز انتقال کشتارگاه خیلیها بیکار شدند. آن عده که کارگر رسمی شهرداری بودند، در بخش فضای سبز مشغول کار شدند و باقی هم بیکار. در اینبین، کافه من هم از بین رفت. بعدها همان اطراف، مغازهای کوچکتر از فضای کافه ازطرف شهرداری دریافت کردم ولی با مشکلات فراوان.
کافه من آن زمان ۵۰ متر بود ولی حالا مغازهای ۳۲ متری به من تحویل دادهاند که سر دریافت آن دومترش هم کلی مکافات کشیدهام؛ زیرا اول فقط ۳۰ متر مغازه تحویلم دادند. از مغازه فعلیام رضایت ندارم؛ چون غیر از اینکه کوچکتر از کافه خودم است، برای اجارهدادنش مشکلاتی دارم که شهرداری در این زمینه با من همکاری نمیکند؛ بنابراین من جزو کسانی هستم که میگویم انتقال کشتارگاه به ضررم بوده است و مرا از سال۷۲ بهنوعی بیکار کرده است. از کارگران قدیم کشتارگاه هم خبر زیادی ندارم. تا جایی که میدانم بیشترشان فوت کردهاند و عدهای هم بسیار مریضاحوال هستند.
* این گزارش در شماره ۱۷۸ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۲۳ آذرماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.