
جای خالیِ رضا فخریان در ایستگاه۱۸ آتشنشانی مشهد
«زمان کش آمده بود. در بلبشوی گرما و آتش و دود ایستاده بودم. چشم از ساعتم برنمیداشتم. هرثانیه که میگذشت، انگار هزار ساعت گذشته؛ قلبم تندتند میزد. در دل خداخدا میکردم خبری از آقارضا برسد تا دلم آرام بگیرد اما....» اینها جملات مرتضی مسلمزاده، یکی از دوستان و همکاران صمیمی شهید رضا فخریان است، آتشنشانی که هفته گذشته درپی حادثه آتشسوزی هولناک یک کارگاه مبلمان که اخبار مشهد را به خود جلب کرده بود، به شهادت رسید.
این خبر که یک شهر را در ناراحتی و حیرت فرود برد، اشک و غمِ دوری و ازدستدادن را میهمان چشم همکاران و دوستان یک آتشنشان کرده بود. شهیدرضا فخریان، معاون کشیک ایستگاه۱۸ سازمان آتشنشانی مشهد بود که در این حادثه، جان خود را فدای نجات همشهریانش کرد.
در جستوجوی نامونشان و آشنایی با مرام و منش این شهید، در اولین شیفت خدمت پساز شهادت او، به این ایستگاه در محله شهید آوینی آمده و پای خاطرات چند نفر از همکارانش نشستهایم.
نزدیکتر از برادرانم
بنر تسلیت و عکس رضا فخریان بر دیوار ایستگاه۱۸ آتشنشانی نصب شده؛ میزی هم کنار در ورودی برای یادبود و گرامیداشت او قرار داده شده است که روی آن لباس آتشنشانی، رحل قرآن، چندشاخه گل و تعدادی از وسایل و نشانههای یادگاری شهید قرار دارد.
سه نفر از همکارانش به استقبال ما میآیند. برای شروع از آنها میخواهیم هرکدام که بیش از همه با او ارتباط داشته است، سرِ صحبت را باز کند.
فرمانده مرکز به مرتضی مسلمزاده که راننده ماشین است و روز حادثه همراه مرحوم فخریان بوده، اشاره میکند. رفاقت و همکاری آقامرتضی با رضا به هفتسال پیش برمیگردد، وقتی که در ایستگاه۶ خدمت میکردند.
هنوز هم برایش حرفزدن از دوستش سخت است. هربار میخواهد نام او را بر زبان بیاورد، گویی دل و زبانش میلرزد. احترام و محبتش به رضا در کلامش پیداست و «آقارضا» از دهانش نمیافتد؛ «هرچه از اخلاق و متانت و بزرگی آقارضا بگویم، کم گفتهام. در کارش بسیار سختکوش بود و همیشه سعی میکرد بهترین عملکرد را در کار و رفتارش داشته باشد. من باآنکه شش برادر دارم، بیشتر حرفها و درددلهایم را به او میگفتم.»
متواضع و مأخوذ به حیا بود
رضا فخریان، معاون و دست راست رضا حسنزاده، فرمانده این شیفت مرکز بود؛ و حالا حسنزاده حرفهای زیادی برای گفتن دارد و میگوید: شاید پررنگترین ویژگی شهید، مأخوذبهحیابودنش بود. هیچ وقت به یاد ندارم صدایش را برای کسی بلند کرده باشد. باوجود تأثیر فضای مجازی که این روزها، اثرش در افراد کاملا مشهود است، او رفتارش مؤدبانه و متواضعانه بود. حتی شوخیهای مرسوم را انجام نمیداد، چه برسد به اینکه بخواهد کلام ناسزایی از دهانش خارج شود.
مکالمات بیسیم را میشنیدم که خبر از آقارضا میگرفتند و همه اعلام بیاطلاعی میکردند
به گفته حسنزاده تعهد اخلاقی، آمادگی جسمانی، کاربلدی و خستگیناپذیری برای خدمت، از دیگر شاخصههای شهید بود که بهراحتی در هر نیروی سازمانی پیدا نمیشود.
شیفتهای شیرین با همراهی آقارضا
آقاسیدعلی یکی دیگر از همکاران فخریان است که روز حادثه، تنها فردی بود که در محل ایستگاه و پشت دستگاه بیسیم نشسته بود و هماهنگی اعزام نیروها را انجام میداد. به نظر او شغل آتشنشانی برخلاف خیلی از مشاغل دیگر، بهدور از روزمرگی است و همکاران در شیفتهای ۲۴ساعته کنار هم زندگی میکنند و همین موضوع باعث انس بیشتر بین آنها میشود و به همان میزان نیز، وقتی اتفاقی برای یکی از اعضای سازمان میافتد، غم و اندوه بر دلها مینشیند؛ «ما مثل خانواده میمانیم و آقارضا هم برای ما مثل عضوی از یک خانواده عزیز بود.»
او به خاطرهای که دقیقا روز قبل از حادثه برایش افتاده اشاره میکند که بهدلیل دلدرد شدیدی که داشت و نمیتوانست در مرکز بماند، رضا به او مرخصی داد و گفته بود نگران کارها نباشد؛ «آن روز آقارضا وقتی دید من از درد به خودم میپیچم، مجبورم کرد مرخصی بگیرم و به درمانگاه بروم و وقتی حالم بهتر شد به مرکز برگشتم. سلامتیام برای او مهم بود. همان شب باز اتفاقی برای همسرم افتاد و حالش بد شد. آقارضا تا موضوع را متوجه شد، بیمعطلی از من خواست به منزل بروم و همسرم را به بیمارستان ببرم.»
شاهدی از پشت بیسیم
سیدعلی اسحاقی
من در ایستگاه و پشت بیسیم نشسته بودم. ساعت حدود ۱۱:۳۰ بود که از ما درخواست نیروی پشتیبانی کردند و همه ماشینها به محل حادثه رفتند و ایستگاه خالی شد. چون ایستگاه نباید بدون نیرو و ماشین باشد از ایستگاه شهیدمفتح، نیروی کمکی برای ما اعزام کردند؛ اما بعداز چنددقیقه، همانها هم به محل اعزام شدند، همچنین خودرو لجستیکی توربوفن را هم برای اطفای حریق درخواست کردند.
این اعزامهای پشتسرهم، مرا بیشتر و بیشتر نگران میکرد به این معنا که حریق، بحرانیتر شده است. مکالمات بیسیم را میشنیدم که خبر از آقارضا میگرفتند و همه اعلام بیاطلاعی میکردند.
در دل خداخدا میکردم که خبری از آقارضا برسد تا خیالم راحت شود اما وقتی تیم بدون او برگشت، فهمیدم اتفاقی افتاده است
تماس گرفتم با یکی از همکارانِ حاضر در محل که «از آقا رضا چه خبر؟ مگر آنجا نیست؟» جوابهایش مبهم بود. در مکالمات بیسیم نیز همه از آقارضا حرف میزدند و دنبالش میگشتند تا اینکه خبر شهادتش را شنیدم.
گوشی همراه رضا دائم زنگ میخورد. همسرش بود و من نمیتوانستم بدون اینکه صدایم بلرزد، پاسخ بدهم. از همکار ایستگاه دیگر که به ایستگاه ما آمده بود، خواستم بگوید که آقارضا زخمی شده و به بیمارستان منتقلش کردهاند. گفتیم اینطور بگوییم تا از زبان ما نشنوند.
۳۰ دقیقه تا شهادت
مرتضی مسلمزاده
آقارضا صبح حادثه دائم به من میگفت «مرتضی، امروز حالم خوش نیست و دلم میخواهد الان نگهبانی بدهم که عصر بتوانم استراحت کنم.» تا اینکه بیسیم زدند و خواستند به محل حادثه اعزام شویم. در عملیات، آتشنشان فقط سیدقیقه کپسول اکسیژن دارد و باید قبل از آن برای تنفس، از محل آتشسوزی بیرون بیاید. لباسها هم نهایتا همین اندازه مقابل اشتعال، مقاوم است. آن روز وقتی آقارضا رفت توی دل حادثه و سیدقیقه گذشت و نیامد، از همان ثانیه اول دلم داشت میترکید. انگار زمان کش آمده بود. در بلبشوی گرما و آتش و دود ایستاده بودم. چشم از ساعتم برنمیداشتم.
هر ثانیه که میگذشت، انگار هزارساعت گذشته است. قلبم تندتند میزد. نهتنها من که بقیه هم ناآرام بودند. در دل خداخدا میکردم که خبری از آقارضا برسد تا خیالم راحت شود. امیدم به این بود که آقارضا گوشه دیگری از کار باشد. وقتی تیمی که با او همزمان به دل حادثه زده بودند بدون او برگشتند، فهمیدم اتفاقی برایش افتاده است. هنوز غم ازدستدادنش در دلم سنگینی میکند. جایش همیشه برایم خالی است. آقا رضا مرد باخدا و بااخلاقی بود.
* این گزارش دوشنبه ۳۱ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۴۰ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.