کد خبر: ۱۲۹۵۹
۲۹ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
آتش‌نشان شهید همیشه می‌گفت معلوم نیست سالم برگردم!

آتش‌نشان شهید همیشه می‌گفت معلوم نیست سالم برگردم!

پدر شهیدفخریان چند ماه پیش از حادثه، خواب دیده بود به او می‌گویند «پدر شهید». می‌گوید: رضا می‌خواست به ارتش برود، اما ته دلم راضی نبود.در‌نهایت، شغل آتش‌نشانی را انتخاب کرد. همیشه برای عاقبت‌بخیری‌اش دعا می‌کردم.

صفائی، صدر| مادرش می‌گفت از رضا چیزی در خاطرش نیست. شوکه و مبهوت گوشه‌ای نشسته بود و تلاش می‌کرد از پسر بزرگش، رضا فخریان، آتش‌نشانی که یک شب از مرگش گذشته بود، خاطره‌ای به یاد بیاورد ولی نمی‌شد. چیزی نبود. می‌گفت می‌داند که پسرش دیگر نیست و باید با آن کنار بیاید ولی آن لحظه نمی‌توانست.

پدر چند ماه پیش از حادثه، خواب دیده بود به او می‌گویند «پدر شهید». آن زمان در دلش گمان برد که شاید این خواب، اشاره‌ای به پسر کوچک‌ترش باشد، اما پس از آن واقعه جان‌سوز، دریافت که این رؤیا درباره رضا بوده است. او که غم خود را دربرابر مصیبت امام‌حسین (ع) و یاران باوفایش ناچیز می‌شمارد، این روز‌ها بغض می‌کند و اشک در چشمانش حلقه می‌زند، اما بغضش را فرو‌می‌خورد و با همه دردی که در قلبش دارد، لبخندی بر لب می‌نشاند.

همسر شهید آن‌قدر آرام و صبور بود که کمتر کسی می‌توانست غم عمیق درونش را ببیند. او از همان روزی که رضا شغل آتش‌نشانی را انتخاب کرده بود، این واقعیت را پذیرفته بود که هر بار خداحافظی، ممکن است آخرین بار باشد. اما همیشه با توکل به خدا و خواندن آیات قرآن، آرامش را به قلب خود می‌بخشید.

اکنون، پس از او، باید بیش از هر زمان دیگری صبور باشد؛ چرا‌که علاوه‌بر دل خود، باید مأمنی باشد برای آرامش دو دختر کوچکش. از بین دو دختر شهید رضا فخریان فقط دختر بزرگش روی تابوت پدر توانست گریه کند. دختر کوچک‌ترش بغل مادر بود و انگشتانش را می‌خورد. وقتی خبر شهادت آمد، همه در مهمانی بودند، دور سفره، کنار بزرگ‌ترها. کسی گوشی تلفن دستش نبود و از حادثه خبر نداشت.

 

خواب شهادتش را دیده بودم

احمدآقا، پدر شهید رضا فخریان، سرباز کهنه‌کار جبهه‌ها و بازنشسته ارتش است. دوازده‌سال از عمرش را در مرزها، برای محافظت از این سرزمین گذرانده است؛ هشت سال، تمام جنگ و چهار‌سال در شرایط نه‌جنگ نه‌صلح، اما همیشه در‌حال پاسداری بوده است.

او که خود در میان خطر و دلهره زندگی کرده، حالا از پسری می‌گوید که راه پدر را ادامه داده است، اما نه با سلاح، که با آب و آتش؛ «رضا متولد‌۱۳۶۳ نخستین فرزندم بود. می‌خواست به ارتش برود، اما ته دلم راضی نبود. می‌دانستم اگر وارد ارتش شود، مثل خودم مجبور است دوری از خانواده را تحمل کند و در شهر‌های مختلف ساکن شود. دوست داشتم پسرانم در همین شهر باشند. در‌نهایت، شغل آتش‌نشانی را انتخاب کرد و وارد این حرفه شد.»

از او می‌پرسیم آتش‌نشانی هم خطرات خودش را دارد. از اینکه اتفاقی برایش بیفتد، ترسی نداشتید؟

چشمانش غرق در اشک می‌شود و فضا میهمان سکوت سنگین او. احمدآقا بغض گلو و اشک چشمانش را با لبخندی که بر لب می‌نشاند، پنهان می‌کند. پدر، با وجود اعتماد به روحیه سخت‌کوش و بی‌باک پسرش، در هر مأموریت دلش می‌لرزید؛ ترسی که تنها پدران می‌فهمند. برای همین، همیشه برای عاقبت‌به‌خیری‌اش دعا می‌کرد.

احمدآقا به اینجای صحبت که می‌رسد، می‌گوید: رضا بی‌غل‌وغش بود، ساده و روراست. ماه‌ها پیش‌از شهادتش، خواب دیدم که به من می‌گویند «پدر شهید». نمی‌دانم چرا، فکر می‌کردم شاید کوچک‌ترین پسرم ممکن است به شهادت برسد، اما خواب‌ها تکرار می‌شدند و من تعبیرش را نمی‌دانستم. تا اینکه روز جمعه، خوابم تعبیر شد.

او نگاهی به جمع خانواده می‌کند و سپس چشمانش بر قاب عکس رضا می‌افتد. نمی‌دانم زیر لب چه می‌گوید؛ فقط اشک‌های حلقه‌زده در چشمانش را می‌بینم که با نفسی عمیق، صدایش را صاف می‌کند و ادامه می‌دهد: آن روز جمعه، قرار بود مثل همیشه جمع خانوادگی برقرار باشد. به رضا گفتم: تو هم بیا. گفت: شیفت هستم. به عروسم گفتم: رضا که نیست؛ حداقل شما بیایید. همه دور هم جمع بودیم.

سفره که پهن شد، داماد و پسرم ناگهان از خانه بیرون زدند. با خودم گفتم حتما برنامه یا کاری دارند. وقتی برگشتند، هیچ خنده‌ای روی لب‌هایشان نبود. فهمیدم اتفاقی افتاده است. دامادم گفت: رضا دچار حادثه شده؛ بیایید برویم بیمارستان. پرسیدم: رضا چه شده؟ حادثه‌ای پیش آمده؟ در همان حال، لرزش لب‌های پسرم را دیدم و ماجرا را فهمیدم.

سکوت سنگینی بر فضا حاکم می‌شود. دوباره احمدآقا‌ست و اشک‌های حلقه‌زده در چشمانش. رضا پاره‌تن او بود و رفاقت این دو، تحمل این فراق را برای پدر سخت‌تر کرده است.

دوباره به ما لبخندی می‌زند و می‌گوید: یادم می‌آید که نمی‌توانستم حرف بزنم. بالاخره چهاربار نام امام‌حسین (ع) را فریاد زدم و آرام گرفتم. هر‌وقت قلبم از رفتن رضا درد می‌گیرد، این حدیث امام‌رضا (ع) را با خودم زمزمه می‌کنم «هرگاه خواستید گریه کنید، بر جدم حسین (ع) بگریید.»

«کسی که خوب زندگی کند، به پایان خوبی می‌رسد. پایان زندگی رضا، شهادت بود.» احمدآقا این جمله را می‌گوید و بار دیگر ما را میهمان سکوت پراحساس خود می‌کند.

 

عکس مراسم شهادتش را گرفته بود

در سکوت خانه فخریان، این بار نوبت همسر شهید است که حرف بزند. صدایش آرام، اما آکنده از صلابت است و در هر کلمه‌اش دنیایی از ایثار و عشق نهفته. او از روز‌هایی می‌گوید که رضا هنوز آتش‌نشان نبود و زمانی‌که این راه را انتخاب کرد؛ از همان روز که نگرانی، میهمان همیشگی دلش شد.

با اینکه چندان میلی به گفت‌و‌گو ندارد، به رسم میهمان‌نوازی در کنارمان می‌نشیند و این‌چنین از گذشته برایمان روایت می‌کند: هر بار که رضا به مأموریت می‌رفت، با خواندن آیت‌الکرسی و دعا، او را بدرقه می‌کردم. همیشه ترس داشتم؛ همیشه دغدغه. چندبار در مأموریت‌ها سوخته بود و ما خوب می‌دانستیم کارش چقدر پرخطر است.

حتی عکسش را گرفته بود و به شوخی می‌گفت «اگر شهید شدم، این را برایم بگذارید!» همیشه این را به من می‌گفت که «سالم می‌روم، اما معلوم نیست سالم برگردم.» این جملات بار‌ها تکرار شده بود، اما فکرش را هم نمی‌کردم که برود و دیگر برنگردد.

او ادامه می‌دهد: روز حادثه، وقتی چهره برادر شوهرم را دیدم، پرسیدم چه شده. گفت «برای دوستم اتفاقی افتاده.»، اما قلبم می‌دانست که این دوست، کسی نیست جز رضا. بی‌وقفه به او زنگ می‌زدم، اما جوابی نبود. دوباره و دوباره...، اما تمام تماس‌هایم بی‌پاسخ می‌ماند.

همسر شهید رضا فخریان با صبر و متانتی ستودنی سخن می‌گوید. او دوست دارد فرزندانش بدانند پدرشان قهرمانی بود که جانش را برای نجات دیگران کف دستش گذاشت و رفت.

همیشه می‌گفت که سالم می‌روم، اما معلوم نیست سالم برگردم. این جملات بار‌ها تکرار شده بود

اما سخت‌ترین بخش ماجرا، چگونه خبر‌دادن این اتفاق به کودکان او بود. او در‌این‌باره می‌گوید: دختر بزرگم، زینب، که هفت سال دارد، در هیئت‌ها بزرگ شده و با مفهوم ایثار و شهادت خو گرفته است.

وقتی به او گفتم بابا رضا شهید شده، اول قبول نمی‌کرد. با تعجب می‌گفت «من به بابا زنگ زدم، با من حرف زد! چرا الکی می‌گویید؟» در‌نهایت آن‌قدر با او صحبت کردیم که کم‌کم توانست ماجرا را بپذیرد. هرچند هنوز هم گاهی انکار می‌کند و چشم‌به‌راه برگشت پدرش است؛ و در پایان، سخن از رقیه، دختر کوچک خانواده است که به اقتضای سنش هنوز عمق این فقدان بزرگ را درک نکرده است.

 

 

خواب پدر درباره رضا فخریان تعبیر شد!

 

فقط چهره رضا برایم مانده است

مادر شهید، طیبه طاهری، گوشه‌ای نشسته و چشمانش به نقطه نامعلومی خیره شده است. وقتی از او می‌خواهیم از رضا بگوید، آهسته پاسخ می‌دهد: چه بگویم؟ همه‌چیز از یادم رفته. تنها چیزی که مانده، تصویر رضاست که پیوسته در‌برابرم است. مدام او را می‌بینم؛ انگار‌نه‌انگار که این چهل‌ویک‌سال را با او زندگی کرده‌ام. چیزی به خاطر نمی‌آورم... فقط چهره‌اش مانده.

سپس ادامه می‌دهد: باورم نمی‌شد. اول فکر کردم مجروح شده است، نمی‌خواهم باور کنم. می‌دانم شهادت خوب است؛ خدا را شکر که عاقبت‌به‌خیر شد. شهادت چیز کمی نیست. اما برای یک مادر، پذیرفتن آن سخت است. مادر می‌ماند و دلتنگی‌هایش. نمی‌خواهم فکر کنم که دیگر رضا را نمی‌بینم.

او از آگاهی همیشگی‌اش از خطرات شغل پسرش می‌گوید: می‌دانستم کارش پرخطر است؛ برای همین همیشه دعایش می‌کردم.

صحبت به دیگر فرزندانش می‌کشد و فلسفه‌ای عمیق از پذیرش تقدیر. مادر شهید می‌گوید: سه پسر و یک دختر دارم. قبل‌از شهادت رضا، پسر دومم هم پیگیر بود که وارد آتش‌نشانی شود. حالا بعضی‌ها می‌پرسند چرا اجازه می‌دهی؟ اما من با خودم فکر می‌کنم مرگ همیشه هست. شهادت، مرگ را جلو نمی‌اندازد. اگر قسمت باشد، هر‌جا که باشی، به سرت می‌آید. خداوند هرچه صلاح بداند، همان می‌شود.

اگر بترسم که در این شغل برایش حادثه‌ای پیش می‌آید، شاید در خیابان تصادف کند یا سکته؛ کیست که جلو مرگ را بگیرد؟ فقط امیدوارم مرگ هرکسی با عزت باشد.

سعی می‌کند خاطراتی را به یاد آورد. رو به احمدآقا می‌کند که اگر قسمتی را فراموش کرد، کمکش کند. می‌گوید: رضا بسیار مظلوم و آرام بود. البته شیطنت‌های پسرانه خودش را داشت، اما در دل، مهربانی بی‌پایان داشت. همیشه با لبخند به دیگران کمک می‌کرد. حالا یادش برایم مثل چراغی روشن در قلبم است که هرگز خاموش نمی‌شود.

در سکوت سنگین اتاق، گویی حضور رضا حس می‌شود؛ شهیدی که در قلب مادر برای همیشه زنده و جاودانه است.

 

تکیه‌گاهم بود

تنها دختر خانواده، یک سال از رضا کوچک‌تر است. از کودکی تا امروز، این دو پشت سر هم و همراه هم بوده‌اند؛ همبازی‌هایی که تمام دنیای کودکی‌شان را کنار یکدیگر ساختند.

خواهر شهید می‌گوید: همیشه می‌دانستم که می‌توانم روی او حساب کنم؛ او برای همه ما، پشتیبان و تکیه‌گاهی استوار بود. برادرم مهربان بود. هیچ وقت دوست نداشت برای کسی زحمتی ایجاد شود.

سپس به شرح آن روز سرنوشت‌ساز می‌پردازد: آن روز، همه در خانه پدرم دور هم جمع بودیم. در آرامش و بی‌خیالی کامل، گمان هیچ اتفاقی را نداشتیم. اما ناگهان، خبر آمد. بی‌هیچ مقدمه‌ای گفتند رضا شهید شده است. حتی پیش از آن، خبر در شبکه‌های مجازی پخش شده بود، اما دورهمی گرم ما و دوری از موبایل‌هایمان باعث شد که تا آن لحظه، از رفتن رضا بی‌خبر بمانیم. وقتی شنیدیم، انگار جهان برای من چند لحظه از حرکت ایستاد.

او با لحنی آکنده از حسرت و عشق ادامه می‌دهد: رضا همیشه مراقب بود که آرامش و خوشی ما برهم نخورد. به نظرم آن روز هم، از همان دنیای دیگر، نمی‌خواست دورهمی ما را برهم بزند...، اما پذیرفتن این واقعیت برایمان سخت است. خیلی سخت.

 

خواب پدر درباره رضا فخریان تعبیر شد!

 

انگار ایستگاه سرد و یخ‌زده است

تنها سه روز از شهادت شهید رضا فخریان می‌گذرد، به ایستگاه‌۱۸ آتش‌نشانی رفتیم تا با دوستانش صحبت کنیم.

فضای ایستگاه غرق در سکوت و اندوه است. بنر‌های تسلیت با تصویر آرام و متبسم شهید، بر دیوار‌های محوطه و ساختمان نصب شده‌است. روی میزی در حیاط، تعدادی از وسایل شخصی رضا را به یادگار از او چیده‌اند؛ گواهی بر حضوری که اکنون غایب است.

درمیان جمع، مرتضی مسلم‌زاده، رفیق و همکار قدیمی شهید، بیش از همه متأثر است. آن‌چنان بغض گلویش را گرفته که به‌سختی می‌تواند سخن بگوید. او که خود سال ۱۳۸۶ وارد خدمت شده، از سال۱۳۹۰ هم‌دوره‌ای رضا فخریان بوده است.

برای آقا‌مرتضی، این روز‌ها تلخ‌ترین روز خدمت است. او حضور رضا را هنوز در ایستگاه احساس می‌کند و می‌گوید: رضا سخت‌کوش، دل‌رحم و مأخوذ به حیا بود. غلو نمی‌کنم و همه همکاران همین را تأیید می‌کنند. زمانی که در ایستگاه شش بولوار شهید مفتح خدمت می‌کردیم، اصلا به شیفت‌های پیاپی اعتراضی نمی‌کرد و به‌جای دیگران هم شیفت می‌داد.

آقا‌مرتضی با حسرت به قاب عکس رضا نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: با بودن او، اینجا گرمای خاصی داشت. حالا انگار ایستگاه سرد و یخ‌زده است.

 

آرام، متین و کاری بود

مسعود عابدی ابتدای خیابان ابوطالب‌۱۷ مغازه فروش لوازم یدکی موتور دارد و خودش همسایه طبقه پایین خانه شهید‌رضا فخریان است. او شهید را این‌طور معرفی می‌کند و می‌گوید: مرد بسیار آرامی بود. هر‌چه از آرامش او بگویم کم است. وقتی خبر شهادتش را در فضای مجازی دیدم، باورم نمی‌شد که این همان آقا رضای خودمان باشد. شب قبلش او را دیده بودم. هر‌دو نفرمان ماشین‌هایمان را داخل پارکینگ گذاشتیم و همان‌جا با هم سلام و احوالپرسی کردیم. با شنیدن خبر شهادتش حالم بد شد و خیلی ناراحت شدم.

او می‌دانسته که آقا‌رضا آتش‌نشان است و به خاطر شیفت‌هایی که دارد، کمتر در محله رفت‌وآمد داشته است. آقا‌مسعود می‌گوید: شهید به خاطر شغلش بیشتر شیفت بود و همسایه‌ها کمتر او را می‌شناختند. بعد از شهادتش، عکسش را به همسایه سر کوچه نشان دادم؛ ولی، چون او را ندیده بود، نمی‌شناختند.

 

* این گزارش شنبه ۲۹ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۸ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44