کد خبر: ۱۲۹۵۴
۰۹ دی ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
شهید سیدی را از میان ۵۰ جنازه یافتم

شهید سیدی را از میان ۵۰ جنازه یافتم

سیدمحمد سیدی، یکی از شهدای ۱۰ دی محل پورسیناست. بردارش می‌گوید: آن روز هلیکوپتری از آسمان به‌سمت مردم تیراندازی کرد. من شهید محمدسیدی را از میان ۵۰ جنازه که روی هم افتاده بودند، پیدا کردم.

دهم دی سال ۱۳۵۷، درحالی‌که انتظار می‌کشید پیروزی انقلاب را به چشم ببیند، شهید شد. برادر بزرگش جزو بنیان‌گذاران انقلاب در محله بود. وقتی شهید سیدمحمد سیدی خیلی کوچک بود، برادرش سیدعلی سیدی، دستش را می‌گرفت و با خود به مسجد می‌برد. در همین مسجد‌رفتن‌ها هم بود که واژه‌هایی مثل «امام» به گوش سیدمحمد خورد. این‌جور وقت‌ها رو می‌کرد به برادرش و می‌پرسید: «امام کیست؟» برادرش انگشت جلوی صورت می‌گرفت و می‌گفت: «یواش‌تر صحبت کن؛ مواظب باش.»

سیدمحمد، هرچه بزرگ‌تر می‌شد، هم امام (ره) را می‌شناخت، هم درباره ظلم و جور آن روز‌ها می‌دانست. در زمانه‌ای که جوان‌ها اهل ریش‌گذاشتن نبودند، ریش گذاشته بود. با شروع تحرکات انقلابی جزو فعال‌ترین انقلابی‌های محل بود. هر روز با دوستانش به تظاهرات می‌رفتند. آرزویش پیروزی انقلاب بود ولی پیش از رسیدن به آرزویش در یکی از درگیری‌ها شهید شد.

این گزارش درباره زندگی و شهادت سیدمحمد سیدی، یکی از شهدای ۱۰ دی محل پورسیناست که از زبان برادر بزرگش بیان می‌شود.

 

مذهبیِ تمام‌عیار

سیدمحمد از دوران بچگی، همراه من به جلسات قرآن می‌آمد. در جلسات روضه نیز همراه خودم می‌بردمش؛ طوری‌که وقتی به دوران نوجوانی و جوانی رسید، آدم مذهبیِ تمام‌عیاری شده بود. با اینکه در زمان طاغوت، جوان‌ها اهل ریش‌گذاشتن نبودند، او ریش می‌گذاشت.

در عین حال که متدین بود، جسارت خیلی کار‌ها را هم در خود می‌دید. آن زمان کسی جرئت نمی‌کرد نام حضرت امام خمینی (ره) را ببرد. یادم می‌آید روحانی‌ای در مسجد داشتیم که یک شب اعلام کرد هرکسی توضیح‌المسائل بخواهد، برایش تهیه می‌کند. آهسته از او پرسیدم: «توضیح‌المسائل آیت‌ا... خمینی (ره) را دارید؟» آن زمان کسی جرئت نداشت نام امام را ببرد. روحانی گفت دوباره اسمش را نبریم. وقتی خودش می‌خواست از امام (ره) چیزی بگوید، می‌گفت «آقای پهلوان»، چون بین مردم، ساواکی زیاد بود.

 در هر مکان و جلسه‌ای حضور داشتند. خلاصه گفت: «نه؛ من به‌هیچ‌عنوان نمی‌توانم رساله پهلوان را بیاورم. اگر بیاورم، هم شما و هم ما را می‌گیرند و بیچاره‌مان می‌کنند.» بعد برادرم با روحانی صحبت و او را قانع کرد که رساله را برایش بیاورند. سیدمحمد همیشه به مسجد می‌رفت و در نماز جماعت شرکت می‌کرد؛ برای همین هم بین اهالی محل به‌خصوص قدیمی‌ها بسیار محبوب بود.

 

شهیدِ بافنده

پیش‌از آنکه به روستای همت‌آباد (پورسینای فعلی) بیاییم، در مصلی ساکن شده بودیم. آن زمان، سیدمحمد وارد شغل بافندگی شده بود و با چندتا از رفقایش کار می‌کرد. در‌آمد آن‌چنانی نداشت. بین برادر‌ها وضع مالی من بهتر بود؛ برای همین وقتی که نزدیکی‌های انقلاب سیدمحمد سرگرم تظاهرات و راهپیمایی شده بود، تا حدی کمک‌حالش بودم. او فکر و ذکرش شده بود تظاهرات و انقلاب.

«سیدی» شهیدِ «ده دی»

 

محبوب محل

سیدمحمد از نظر ظاهری بسیار مورد پسند مردم بود. او که چندسالی در تهران زندگی کرده بود، از نظر پوشش و ظاهر با سایر اهالی محل تفاوت داشت. کت‌وشلوار اتوکشیده می‌پوشید، موهایش را روغن می‌زد و خلاصه به ظاهرش می‌رسید.

این زیبایی ظاهری او با نیت درونی‌اش و دل پاکی که داشت، آمیخته و از او چهره‌ای مثبت و محبوب در محل ساخته بود؛ طوری‌که حتی مخالفان انقلاب هم که جزو شاه‌دوست‌های محل بودند، به او اظهار دوستی کرده و از هر فرصتی برای صحبت‌کردن با او استفاده می‌کردند. حتی خیلی‌هایشان سعی می‌کردند او را از رفتن به راهپیمایی و تظاهرات بازدارند. می‌گفتند: «تو جوان خوبی هستی؛ حیف است کشته شوی.» ولی جواب سید‌محمد معلوم بود. طوری جواب آنها را می‌داد که ساکت می‌شدند.

 

۲ رفیق

یکی از رفقای سیدمحمد که همیشه با هم بودند، شهید‌جاقوری بود. همیشه با هم بودند و هر دو در کارگاه بافندگی کار می‌کردند. هر روز به‌اتفاق هم راه می‌افتادند و می‌رفتند راهپیمایی. آن زمان گوشی موبایل نبود. از یک روز پیش، با هم وعده می‌گذاشتند که فردا فلان‌جا همدیگر را ببینند.

بیشتر قرارهایشان هم چهارراه شهدا، مقابل خانه آقای شیرازی بود. آن دو به‌شدت به هم وابسته شده و مثل دوتا برادر بودند. وقتی که دوتایی راه می‌افتادند تا بروند راهپیمایی، شاه‌دوست‌های محل جلویشان را می‌گرفتند. نگاهی به دسته‌های کلنگی که در دستشان بود، می‌انداختند و به کنایه می‌گفتند: «اگر جایی پول نفت می‌دهند، بگویید ما هم بیاییم!» به راهپیمایان دسته کلنگ و تبر می‌دادند. این دوتا رفیق هم می‌گفتند: «بیایید بین مردم تا به شما هم پول نفت بدهند.»

 

شب شد و سید محمد برنگشت با عکسی که دانشجویان از شهدا گرفته بودند او را شناختم 

شور جوان‌های انقلابی در محل

محرم بود. در همین مسجد جامع، سینه و زنجیر می‌زدیم که چندجوان را دیدیم که برای خودشان عزاداری می‌کنند. ناگهان جلوی در مسجد شلوغ و شعار‌های «بگو مرگ بر شاه» بلند شد. جوان‌های داخل مسجد هم جذب آن گروه شدند. به خودمان آمدیم و دیدیم ۵۰ تا ۶۰‌نفر که بیشترشان هم عزاداران حسینی بودند، در محل شعار می‌دهند. برای همین است که همه می‌گویند انقلاب ما انقلاب خدایی بود؛ چون همین جوان‌های مومن و باخدا انقلاب کردند.

 

انقلاب در محل

بعد از این ماجرا جوان‌های محل هر شب شعار می‌دادند؛ مرگ بر شاه، درود بر خمینی. هر شب جمعیت بیشتر می‌شد. هر کس شهید می‌شد، عکسش را بزرگ می‌کردیم و در محل می‌گذاشتیم. بعداز شهادت ۷۲ تن این حرکت پررنگ‌تر شد. منبع و کانون این حرکات هم مسجد جامع پورسینا بود. اینکه امام می‌گفتند «مسجد سنگر است» واقعا برای ما عینیت داشت. همه بچه‌های حزب‌اللهی و مومن در مسجد جمع می‌شدند و شعار می‌دادند. در این بین، سیدمحمد خیلی فعال بود. در همه جمع‌های انقلابی، جلسات مسجد، منبر‌ها و... حضور پیدا می‌کرد.

شکایت کدخدا و فرار ژاندارم‌ها

آن زمان در محل کدخدا داشتیم. آدم خیلی خوبی بود ولی از رژیم سابق طرفداری می‌کرد. انقلاب را درک نکرده بود. رفته بود پاسگاه شکایت کرده بود که سیدعلی و برادرهایش راهپیمایی راه انداخته‌اند و بچه‌های ما را هم دنبال خودشان می‌برند. فردای آن روز، ماشین پاسگاه آمد و دم در مسجد ایستاد. ژاندارم‌ها ما را گرفتند.

 خیلی نترس بودیم. نمی‌دانم کار خدا بود یا خون جلوی چشم ما را گرفته بود که از هیچ‌کس نمی‌ترسیدیم؛ آنهایی را که علیه انقلاب اقدام می‌کردند، به‌هیچ عنوان تحویل نمی‌گرفتیم. آن روز استواری آمد جلو و رو به من گفت: «بیا اینجا» رفتم. سراغ برادرهایم را گرفت؛ یکی‌یکی نشانش دادم. این کارم به‌نظر همه شجاعانه می‌رسید؛ چرا‌که آمدن ژاندارم در آن زمان خیلی بد و مثل محاکمه‌کردن بود. در همان حالتی که داشتند ما را محاکمه می‌کردند، مردم شروع کردند به شعار‌دادن و دور جیپ حلقه زدند؛ مرگ بر شاه، مرگ بر شاه. ژاندارم‌ها هم که دیدند اوضاع خطرناک شده و از‌طرفی نمی‌توانستند تیراندازی کنند، از آنجا دور شدند. این وضعیت هر روز در محله ما شدت بیشتری می‌گرفت.

 

«سیدی» شهیدِ «ده دی»

 

شهادت

روز ۹‌دی بود و راهپیمایی بزرگی در‌حال انجام بود. حضرت امام (ره) اعلامیه داده بودند که فردای آن روز راهپیمایی شود. آیت‌ا... شیرازی آن زمان امام جمعه مشهد بود. علما جلو بودند و مردم از فلکه آب به‌طرف استانداری می‌رفتند که چندکامیون پر از سرباز‌های مسلسل‌به‌دست نزدیک مردم شد. یکدفعه سرباز‌ها ریختند پایین و با مردم روبوسی کردند. گفتند: «ما با شما هستیم.» سرباز‌ها راست می‌گفتند ولی درجه‌دارشان نه! مردم خوشحال فریاد می‌کشیدند و شعار «درود بر خمینی» سر می‌دادند. ناگهان دیدم هلیکوپتری از آسمان به‌سمت مردم تیراندازی می‌کند. مردم هم مثل برگ درخت بر زمین می‌ریختند.

فردای آن روز را تعطیل اعلام کرده بودند، اما من مجبور بودم بروم سرِ کار. در همین خیابان طبرسی کار می‌کردم. نانوا بودم. روز ۱۰ دی سید‌محمد و رفیقش شهیدجاقوری باز رفته بودند راهپیمایی. شب قبلش با مادرم خداحافظی کرده بود. همسرش برایم تعریف کرد که آن شب سیدمحمد اصلا نخوابید. قبل‌از آن هم به خانه مادر رفته و پا‌های مادر را بوسیده بود. مادرمان گفته بود: «مادر، تو سید اولاد پیغمبری. من لیاقت ندارم پایم را ببوسی.» سیدمحمد گفته بود: «بهشت زیر پای مادران است؛ پای تو برای من خیلی ارزش دارد.» قرآن خوانده بود، صورت بچه‌هایش را بوسیده بود، آنها را روی پایش گذاشته و خلاصه حالت معنوی خاصی در خانه به وجود آمده بود.

آن روز در نانوایی بودم که صدای گلوله به گوشم رسید. یک لحظه دلم لرزید؛ فکر کردم گلوله به قلب من خورده است. ظهر آمدم خانه که گفتند سید‌محمد هنوز برنگشته. رفتم با موتور دوری زدم؛ دیدم خبری نیست. شب شد و سیدمحمد نیامد. با پدر حسین جاقوری که خدا او را هم بیامرزد، دو‌نفری رفتیم سردخانه دنبالشان بگردیم. خبری نبود. بعد‌از دو روز، او را از عکسی که دانشجویان از شهدا گرفته بودند، شناختم و از میان ۵۰ جنازه که روی هم افتاده بودند، پیدا کردم.

نمی‌دانید وقتی جنازه‌اش را به محل آوردیم، مردم چه کردند. خودم تا‌به‌حال چنین تشییع جنازه باشکوهی ندیده بودم. می‌خواستیم او را ببریم بهشت‌رضا دفن کنیم، اما به‌خاطر حکومت‌نظامی موفق نشدیم. برای همین او را همراه دو شهید دیگرِ روز ۱۰ دی یعنی شهید‌معقول و شهیدشهریور، همین‌جا دفن کردیم. شهید‌جاقوری را، اما توانسته بودند ببرند بهشت رضا دفن کنند.

 

حتی یک خیابان به نام شهید سیدی نیست

شاید کمتر کسی از بین قدیمی‌های محل پیدا شود که خاطره‌ای از شهید سیدی نداشته باشد. پای حرف‌های هر کدام از آنها که بنشینی و از آنها بخواهی درباره تاریخ انقلاب صحبت کند، بخش زیادی از حرف‌هایشان برمی‌گردد به خانواده سیدی‌ها؛ به‌خصوص شهید سیدمحمد سیدی. خاطره‌هایی که خودشان هم می‌گویند معلوم نیست این خاطرات تا چند وقت بعد بماند. حرف اصلی این قدیمی‌ها این است که چرا حتی یک خیابان از محدوده بازه‌شیخ به نام شهید سیدی نیست؟! مگر همه جا شعار نمی‌دهیم که باید یاد شهدا را زنده نگه داشت؟

 

*این گزارش در شماره ۱۸۰ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۷ دی ماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44