کد خبر: ۱۲۷۷۱
۰۶ مهر ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۰
نقاشی که در سومین عملیات شهید شد

نقاشی که در سومین عملیات شهید شد

شهید حسین عسکریان از همان نوجوانی در کنار درس کار نقاشی ساختمانی می‌کرد. اما جنگ که شروع شد درس و کار را رها کرد. مادرش می‌گوید: در سه عملیات شرکت کرد و سومین عملیات شهید شد.

سربندی سفید به پیشانی می‌بست و چرتکه نقاشی‌اش را روی دیوار، از بالا به پایین می‌کشید و از پایین به بالا. چرتکه رنگ برای دستان کوچکش، بزرگ بود. از آن دست‌های مردانه می‌خواست که با قدرت، آن را روی سطح دیوار حرکت دهد ولی حالا باید به دستان ظریف نوجوانی عادت می‌کرد که به قدرت فکر و دل پاکش آن چرتکه را حرکت می‌داد. شهید حسین عسکریان سال ۱۳۴۶ به دنیا آمده بود و وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود و بعد از آن شهید شد، تنها ۱۹ سال داشت. یک ۱۹ ساله که مرد خانه هم بود و خرج خواهر و برادرهایش را هم می‌داد.

 

نقاشی ساختمان در کنار تحصیل

سن و سال زیادی نداشت که به‌همراه خانواده از تربت حیدریه به مشهد آمدند. در خانواده فرزند متفاوتی بود. از آنهایی که دلواپس خانواده‌شان هستند و حاضرند هرکاری برای کم‌کردن مشکلات انجام دهند. از‌طرفی بسیار خوش‌خلق بود و درس‌خوان. با هر کسی هم دوست نمی‌شد؛ یعنی دوستانش همان بچه مثبت‌ها و بچه درس‌خوان‌ها بودند. به‌این‌دلیل پدر و مادرش را اذیت نمی‌کرد. در فامیل هم به‌خاطر احترامی که به بزرگ‌تر‌ها می‌گذاشت، بسیار محبوب بود. به خاطر همین محبوبیتش هم بود که بعد از شهادت، جای خالی‌اش به‌شدت احساس می‌شد؛ حتی اقوام و فامیل خودشان برایش مراسم می‌گرفتند.

به رفتن به مکتب و قرآن‌خواندن هم علاقه‌مند بود. برای همین سه ماه تابستان را به مکتب می‌رفت. درکنار درس کار می‌کرد و خرج خانه را فراهم می‌کرد. شغلش نقاشی ساختمان بود. با اینکه آرزو داشت درسش را ادامه دهد و کاره‌ای شود تا باری از دوش خانواده بردارد، در موقعیتی قرار گرفت که باید کار می‌کرد تا مخارج خانواده و درمان برادر بیمارش را بدهد. هرچقدر هم کار می‌کرد، پول‌هایش را نگه‌می‌داشت و آخر سر به پدر و مادر و خواهر و برادرش می‌داد.

 

سه تا پسر داشتم؛ یکی‌شان سرطان داشت و فوت کرد؛ برای همین رفتن حسین خیلی خیلی اذیتم کرد

همیشه خوابش را می‌دیدم

مادر شهید در خاطرات مکتوبی که از فرزند شهیدش ثبت کرده است، می‌گوید: همیشه خوابش را می‌دیدم که به من می‌گفت «مادر جان غصه نخور. به فکر خودت باش. من حالم خوب است.» برای من کار می‌کرد و خرج خانه را می‌داد. چنین پسری کمیاب است. بهش گفتم مادر نرو خیلی شلوغ است. می‌گفت مادر دین خدا به گردن ماست. اگر نرویم، مملکت را می‌گیرند، ناموسمان را می‌گیرند. رفت و در سه‌تا عملیات هم شرکت کرد؛ عملیات سوم دیگر برنگشت. جنازه‌اش را برایمان آوردند. سه تا پسر داشتم؛ یکی‌شان سرطان داشت و فوت کرد؛ برای همین رفتن حسین خیلی خیلی اذیتم کرد.

خواهر شهید خاطرات بسیاری از برادرش دارد. تعریف می‌کند: وقت رفتن به جبهه ۳۰ هزار تومان به من داد. با اینکه خودش پول لازم داشت، بیشتر پولش را به من داد. همیشه همین‌طور بود. دوست نداشت من چیزی لازم داشته باشم و نتوانم آن را تهیه کنم. همیشه به من پول می‌داد تا بهانه‌ای برای درس‌نخواندن نداشته باشم.

او ادامه می‌دهد: فقط به ما کمک نمی‌کرد. به فامیل هم توجه زیادی داشت. آنها آن‌قدر او را دوست داشتند که وقتی شهید شد برایش مراسم می‌گرفتند و دلتنگش می‌شدند.

می‌گفت به جبهه کمک کنید

او در بیان خاطره‌ای دیگر می‌گوید: سه تا النگو داشتم. می‌خواستم برای کمک به جبهه هدیه کنم. آن زمان مادرم مخالفت کرد و گفت «کسی از تو انتظاری ندارد.» از این حرف دلم گرفت و گریه کردم. حسین به خانه آمد و پرسید چرا چشمانم اشک‌آلود است. ماجرا را برایش توضیح دادم.

 گفت نباید از حرف مادر ناراحت شوی. تو می‌توانی باحجاب باشی و از این طریق به جبهه کمک کنی. من می‌خواهم به جبهه بروم. شاید خدا مرا لایق شهید شدن دانست. این یک جهاد و نوعی کمک است. امیدوارم برای خانواده و کشورم مایه سربلندی باشم.

خواهر شهید ادامه می‌دهد: شب آخر مرخصی‌اش بود؛ آخرین مرخصی. از او پرسیدم چقدر پول داری، گفت ۴ هزا تومان. گفتم: چرا از پدر پول نمی‌گیری؟ این مقدار برای تو کم است. گفت: فکر نکنم دیگر لازم داشته باشم. از خانه بیرون رفت. هنوز راه زیادی نرفته بود که برگشت. پرسیدم: چرا برگشتی؟ گفت: شب آخر دیدارمان است. می‌خواهم این یک شب را پیش تو و مادر بمانم.

 

تنها کسی که دانه انارش نیفتاد خودش بود

یک بار دیگر هم که به مرخصی آمده بود، رفته بود زیارت امام رضا (ع). در راه برگشت چند کیلو انار خریده بود و با خود آورد. موقع خوردن گفت هرکس انارش را تا آخر بخورد، بدون اینکه یک دانه از آن روی زمین بیفتد، بهشتی می‌شود. همین‌طور می‌خندید و انار می‌خورد. تنها کسی که انارش را تا آخر خورد، بدون اینکه دانه‌ای از آن روی زمین بیفتد، خودش بود. آن روز چیزی ته دلم تکان خورد. با خودم گفتم او بهشتی است.

 

* این گزارش در شماره ۱۵۹ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۱۲ مردادماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44