کد خبر: ۱۲۷۲۶
۲۶ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
آزاده محله وحید، اسیر هیچ کس و هیچ چیزی نبود

آزاده محله وحید، اسیر هیچ کس و هیچ چیزی نبود

عبدالمهدی جراح‌زاده به‌عنوان سرباز وظیفه به جبهه‌ها اعزام شد؛ مرداد سال ۶۷ در جزیره مجنون به اسارت دشمن درآمد که۷۹۲‌روز به طول انجامید و سرانجام سال ۱۳۹۹ در اوج شیوع ویروس کرونا فوت کرد.

«سلام پدرجان. ۲۶ مرداد سالروز آزادی و تولد دوباره توست. روزی که تو و خیلی از دوستانت با قبولی در آزمون صبر و استقامت «آزاده» متولد شدید. مثل همیشه مخاطب حرف‌هایم خودت هستی... همه ما در دنیا اسیریم، شاید خودمان متوجه اسارت خود نباشیم. اسارت‌هایی که سرمنشأ همگی آنها غفلت است، اما تو و هم‌رزمانت زنجیر‌های اسارت جسم و جان خود را پاره کردید تا در دنیا اسیر هیچ‌کس و هیچ‌چیز نباشید. تا زمانی‌که در‌کنارم نفس می‌کشیدی در دنیای کودکانه خود توان تحلیل آزادگی تو را نداشتم، اما هرچه بزرگ‌تر می‌شوم، به عظمت تو و امثال تو بیشتر پی می‌برم.»

اینها جملاتی است از دل‌نوشته‌های دختری برای پدر آزاده‌اش؛ پدری که سه‌سال رنج دوری از وطن را در اردوگاه‌های دشمن و تحت شدیدترین شکنجه‌ها چشید تا امروز مردم این سرزمین در آسودگی باشند.

عبدالمهدی جراح‌زاده متولد سال‌۱۳۴۸ در شهرستان دزفول به‌عنوان سرباز وظیفه به جبهه‌ها اعزام شد؛ او در مرداد سال ۶۷ در جزیره مجنون به اسارت دشمن درآمد و این اسارت ۷۹۲‌روز به طول انجامید. عبدالمهدی سال ۱۳۹۹ در اوج شیوع ویروس کرونا فوت کرد. گفت‌وگوی ما با همسر و دخترش برای پاسداشت نام اوست.

 

گفتم حالا نوبت ماست‌

‌زندگی با جانبازان به‌ویژه آنها که در جنگ دچار آسیب‌های جسمی و روانی بسیاری شدند، سختی‌هایی دارد که هر‌کسی توان مقابله با آن را ندارد. زهرا سلیمی‌مقدم‌زیارت، همسر فداکار‌ی است که جان و جوانی خود را وقف بازمانده‌ای کرد که جنگ حتی سال‌ها پس‌از پایان دست از او برنداشت و همچنان زیر سقف خانه‌اش با آنها زندگی می‌کرد.

زهرا خانم تعریف می‌کند:‌وقتی تصمیم به ازدواج با آقای جراح‌زاده گرفتم، اگرچه زمزمه‌های مخالف را از بعضی اطرافیان می‌شنیدم، به نظرم بهترین تصمیم را گرفتم. مردی که به خواستگاری‌ام آمده بود از لحاظ جسمی ظاهرا سالم و تندرست بود. بعد‌ها متوجه شدم از ناحیه کمر و قسمت‌هایی از سر و صورت دچار جراحت و به‌ویژه آسیب‌های شکنجه است، اما فهمیدن این جریان هیچ باعث ناراحتی‌ام نشد و اتفاقا خوشحال هم شدم.

او حتی در آن سال‌هایی که تمام‌وقت مشغول پرستاری از همسرش بود، هیچ گله و شکایتی نمی‌کرد؛ «از این موضوع همیشه شاکر بودم که من هم در‌حال انجام خدمتی برای این کشور هستم. اگر در روزگاری، افرادی مثل همسر من برای دفاع از این آب و خاک از همه‌چیز خود گذشتند و حتی سلامتی خود را در این راه از دست دادند، حالا نوبت ما و وظیفه ما مراقبت و پرستاری از آنها بود.»

 

فکر کن از حالا دو تا بچه داری

جراح‌زاده تا سال ۸۷ همچون افراد معمولی، شغل خوب و زندگی آرام خودش را داشت. هیچ نشانی از بیماری یا مشکلات جسمی در وجودش پیدا نبود.

به دکتر گفتم من بچه نوزاد دارم؛ گفت از امروز فکر کن که دو تا بچه داری. از آن روز تا پانزده‌سال خواب درستی نداشتم

ثمره زندگی‌شان، آتنا، مدت کوتاهی بود که پا به زندگی آنها گذاشته و آرامش زندگی را برایشان چندبرابر کرده بود تا اینکه ناگهان اولین سرگیجه خودش را نشان داد؛ «یک شب برادرم و خانواده‌اش مهمان ما بودند. عبدالمهدی تازه از سر کار برگشته بود و رفت در آشپزخانه برای مهمان‌ها چای بیاورد که ناگهان با صدای بلند و وحشتناکی به زمین خورد.

بچه توی بغلم بود که دویدم سمتش. دیدم تشنج کرده است. آن‌قدر ترسیده بودم که نمی‌دانستم باید چه کنم. کار خدا بود که برادرم بود و فوری او را به بیمارستان رساند.»

تعریف می‌کند که بعد از آن، سرگیجه‌ها و تشنج‌ها پشت هم تکرار می‌شد و رفت‌و‌آمد دائم آنها به مطب‌ها شروع شد؛ «همه دکتر‌ها معتقد بودند مشکل از ضرباتی است که در زمان اسارت به فرق سرش خورده است و حالا کم‌کم داشت خودش را نشان می‌داد. هیچ راه درمانی هم نبود.

یکی از دکتر‌ها به من گفت کاری از دست هیچ‌کس ساخته نیست، جز مراقبت دائمی و دستورالعمل‌هایی که باید بلافاصله در زمان تشنج انجام داد. به دکتر گفتم من بچه نوزاد دارم؛ گفت از امروز فکر کن که دو تا بچه داری. من بعد از آن روز تا پانزده‌سال شب‌ها خواب درستی نداشتم...»

تعریف می‌کند که شب بالای سر همسرش بیدار می‌مانده است که نکند تشنجی رخ بدهد و او متوجه نشود. می‌گوید: دکتر او را از انجام هر کار سخت و سنگینی منع کرده بود. باید از هر سروصدا و دعوا و فشار عصبی دور می‌ماند.

زهرا خانم قبل از ازدواج، بهیار مطب پزشک بود و از پس همه کار‌های مربوط به پرستاری بر‌می‌آمد. اصلا انگار آن روز‌هایی که جراح‌زاده، مادر پیر و ناتوان خود را برای انجام امور پرستاری نزد خانم سلیمی می‌برد، او را برای چنین شب و روز‌های سخت و طاقت‌فرسایی انتخاب کرده بود.

 

خرده‌روایت‌هایی از زندگی مرحوم عبدالمهدی جراح‌زاده که 792 روز اسارت را در زندگی‌اش تجربه کردراه ناتمام یک رزمنده آزاده

 

برای خدا و مردم رفت

زندگی سخت و مشقت‌بار می‌گذشت. سرپرست خانه به آنی خانه‌نشین شده بود و هزینه‌های درمان هم روز‌به‌روز افزایش می‌یافت. زهرا خانم از روز‌هایی می‌گوید که همسرش مایل نبود پرونده‌اش را در بنیاد شهید به جریان بیندازد؛ «چندین و چند‌بار در آن سال‌ها به او گفتم و همیشه اولین جوابش این بود که من برای خدا و این مردم رفتم و انتظار هیچ کمک و پاداشی ندارم.

نکته دیگر اینکه پرونده او در بنیاد اهواز بود و پس‌از مهاجرتش به مشهد، پرونده را به خراسان انتقال نداد. من زن تنهایی بودم که کاری از دستم برنمی‌آمد، با‌این‌حال یک بار تا اهواز هم رفتم ولی به‌خاطر امور اداری و اجرایی، دو سال طول کشید که پرونده به مشهد منتقل شد. بعد از آن هم باز رضایت نداد که برای شرح وضعیت خودش و بالابردن درصد جانبازی به کمیسیون برود. در‌نهایت هم عمرش به دنیا نبود.»

همسر آزاده، شرایط سختی از زندگی، چه در زمان حیات همسر خود و چه در سال‌های پس‌از فوت او را توصیف می‌کند که شاید ضرورت داشته باشد به مسئولان گوشزد شود. کمک معیشت پرداختی به خانواده‌های آزاده و ایثارگر آن‌قدر ناچیز است که برای گذران امور ابتدایی زندگی هم کفاف نمی‌دهد.

در آن دورانی که باید شبانه‌روزی از همسر و فرزند کوچکش مراقبت می‌کرد، دیگر وقت و توانی برای کار نمی‌ماند و از‌طرفی مبلغ کمک‌معیشت حتی پاسخ‌گوی هزینه‌های درمانی همسرش هم نبود. حالا هم به لطف خواهر و برادر‌ها در منزل پدر مرحومش سکونت دارد و از این گله‌مند است که خیلی‌ها فکر می‌کنند خانواده‌های تحت پوشش بنیاد در رفاه کامل هستند.

 

هی تکرار می‌کرد من را حلال کنید، اگر به شما بدی کردم. تشکر می‌کرد به‌خاطر این همه سال پرستاری

ماجرای امانتی سی‌وچندساله

از همسر آزاده می‌خواهم اگر خاطراتی از دوران اسارت همسرش در خاطرش هست، برایمان بازگو کند. اما دلِ نازک و مهربان پدر خانواده، رضا نمی‌داد که با گفتن خاطرات تلخ، همسر و دخترش را ناراحت کند؛ «زیاد از آن روز‌ها صحبت نمی‌کرد. آدم توداری بود و مایل نبود که با یادآوری آن روز‌ها خودش و ما را آزرده خاطر کند.

از شکنجه‌هایی که در اردوگاه‌های عراق بر سرشان می‌رفت، خیلی کلی می‌گفت. اینکه همیشه غذای کمی می‌دادند و شکنجه‌های وحشیانه‌ای انجام می‌شد. مثلا اینکه یک‌بار بسیجی جوانی را با میخ طویله به جایی بسته و مورچه‌ها به سر و بدن او حمله‌ور شده بودند؛ چند‌روزی در این وضعیت نگهش داشته و مورچه‌ها بدنش را خورده بودند. اما خاطره شیرینی هم داشت که گاه‌به‌گاه از آن یاد می‌کرد و معتقد بود همین یک اتفاق خوب به کل دوران اسارتش می‌ارزید؛ یک‌بار در آن سه سال، اسرای ایرانی را به کربلا و به زیارت امام‌حسین (ع) برده بودند.»

به گفته سلیمی، همسرش هم مانند بسیاری اسرای دیگر سعی می‌کرد ضمن ساخت دست‌سازه‌هایی با وسایل دورریختنی، سر خود را گرم کند تا محیط زندان و زمان‌های کش‌دار آن برایش قابل تحمل شود. چند تسبیح با هسته خرما ساخته بود. یک تسبیح عجیب هم ساخته بود با شلنگ سرم و نخ جوراب.

تسبیح را آتنا دختر خانواده می‌دهد به دستم. ظرافت بی‌نظیری دارد و با اینکه عمری پشت سر گذاشته، هنوز زیباست. سلیمی ادامه می‌هد: این تسبیح، دو‌سه‌هفته است که به دستمان رسیده. دست یکی از هم‌رزمان و همراهان مرحوم بود. 

اسم آقای طحان را قبلا زیاد از زبان همسرم شنیده بودم و امسال به‌واسطه ارتباط با ستاد آزادگان خیلی اتفاقی پیدایش کردیم. آقای طحان وقتی دخترم را دید، تسبیح را به او داد و گفت «این یادگاری پدر توست که سی‌و‌چند‌سال امانت دست من بوده است و من آن را در زیارت‌های مکه و کربلا تبرک کرده‌ام؛ حالا تو مراقبش باش.»

 

حلالم کنید

سال ۹۹ و در اوج شیوع بیماری کرونا، وضع جسمی عبدالمهدی ناگهان رو به وخامت رفت. پا‌ها ناگهان بی‌حس و بدون حرکت شد و از فردای بستری‌شدن در بیمارستان، کبد و کلیه‌ها هم از کار افتاد. در تمام سه‌هفته بستری‌بودن در بیمارستان فقط اجازه ملاقات‌های کوتاه، آن هم از دور و از پشت شیشه به همسر این جانباز فداکار داده شد.

در آن روز‌ها تمام توصیه و تأکید پدر خانواده، «آتنا» دخترش بوده است؛ «هی تکرار می‌کرد من را حلال کنید، اگر به شما بدی کردم. تشکر می‌کرد به‌خاطر این همه سال پرستاری و هر بار از آتنا می‌گفت و سفارش او را به من می‌کرد که باید درس بخواند و به درجات عالی برسد و عاقبت به‌خیر شود. امیدوارم که من امانت‌دار خوبی باشم برای او.»‌

 

آزاده محله وحید، اسیر هیچ کس و هیچ چیزی نبود

خاطرات پدر و دختری

آتنا جراح‌زاده متولد سال ۸۷ و دانش‌آموز کلاس دهم رشته کامپیوتر در هنرستان است. ماجرای آشنایی ما با خانواده جراح‌زاده هم ازطریق آتنا و کلیپ هنری‌ای است که با همکاری بنیاد آزادگان و در مصاحبه با چند آزاده ساخته و درددل‌های خود با پدرش را هم در آن گنجانده است.

وجود بابا سراسر مهربانی بود. وقتی بزرگ‌تر شدم و توانستم سختی‌کشیدن‌هایش را درک کنم، به او افتخار می‌کردم

کلیپ به‌مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به ایران ساخته شده است. آتنا در یادگیری زبان انگلیسی هم موفق بوده و دستی هم به قلم دارد و با نوشتن درددل‌های خود برای پدر، مشق نویسندگی می‌کند؛ «اولین‌باری که حس کردم باید بنویسم، از شدت دلتنگی برای پدرم بود. آن‌قدر حرف داشتم با او و آن‌قدر روی دلم سنگینی می‌کرد که قلم را برداشتم و شروع کردم به نوشتن.»

از آتنا می‌خواهم بهترین و پررنگ‌ترین خاطره‌ای را که از بابا در خاطرش دارد، برایمان بگوید؛ «پدرم حوصله و هنرمندی‌اش را بعد‌از دوران اسارات هم داشت و کاردستی‌های زیادی با هم ساختیم و حالا یادگاری‌های اوست برای من.

یکی از بهترین خاطراتم از بابا مربوط به زمان‌هایی است که می‌نشستیم کنار هم و ساعت‌ها برای ساخت یک کاردستی با هم وقت می‌گذراندیم. این روحیه هنری و اینکه علاقه به درس‌خواندن در هنرستان دارم، احتمالا از پدرم به من ارث رسیده و از این بابت واقعا خوشحالم. وجود بابا سراسر مهربانی بود با من. وقتی بزرگ‌تر شدم و توانستم سختی‌کشیدن‌هایش را درک کنم، با همه وجود به او افتخار می‌کردم.»‌

می‌پرسم حالا با دلتنگی پدر چطور کنار می‌آیی؟ «با همین تسبیح ساخته خودش ذکر می‌گویم و شب‌های جمعه برایش قرآن می‌خوانم.»

به آتنا می‌گویم حتما حالا پدرت هم به تو افتخار می‌کند و در این مسیری که پا گذاشته‌ای، قدم‌به‌قدم همراه تو و دعاگوی موفقیت توست.

 

۷۹۲ روز اسارت عبدالمهدی جراح‌زاده

 

حرفی برای آینده

آتنا و همه بچه‌های جانبازان و آزادگان، روایتگر دیروز و امروز پدران خود برای آیندگان هستند. وقتی کارت شناسایی دوران اسارت پدر و عکس‌های کودکی آتنا و پدرش را نگاه می‌کنیم، به آتنا می‌گویم: تو شاید روزی فیلم‌سازی بزرگ یا نویسنده‌ای حرفه‌ای بشوی؛ بگو کدام بخش زندگی پدرت را برای ساختن یا نوشتن انتخاب می‌کنی؟ رشادت و جنگیدنش؟ شجاعت و اسارتش یا مقاومتش در روز‌های بیماری را؟

چشم‌های دخترک به نم نشسته است؛ زنده‌شدن یاد پدر در خاطرش اگرچه شیرین، اما غم‌افزاست. پس از مکثی کوتاه می‌گوید: روز‌های سخت بیماری‌اش را که پس از جنگ گذراند... خیلی‌ها از جنگ و رشادت‌های مردان این سرزمین شنیده‌اند، اما هنوز بسیاری افراد، از روز‌های رنج و غم و بیماری آن رزمنده‌ها حتی سال‌ها پس از جنگ بی‌اطلاع‌اند. نسل‌های بعد هم باید بدانند چه کسانی و با تحمل چه رنج‌هایی، امنیت و آسایش را برایشان فراهم کردند.

 

* این گزارش یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۷ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44