کد خبر: ۱۰۹۶۷
۱۱ آذر ۱۴۰۳ - ۰۹:۴۵

دلتنگی‌های «ننه حسن» برای فرزند شهیدش «حسن قائمی»

طلعت‌خانم مادر شهید حسن قائمی است؛ پاسداری که از نخستین روز‌های تأسیس سپاه پاسداران به این نهاد مردمی پیوست و در سال‌۵۹ با شروع جنگ به جبهه‌های غرب کشور رفت.

طلعت‌خانم که حالا از مرز نود‌سالگی گذشته، با دستانی لرزان دستم را می‌گیرد و به گرمی سلام و احوالپرسی می‌کند. چین و چروک پوست دستانش گواهی بر سال‌های طولانی زندگی‌اش دارد، ولی وقتی به چشمانش نگاه می‌کنم که هنوز پُر از امید است، قلبم آرام می‌گیرد.

او هشت فرزند از سیزده فرزندش را با صبوری از دل بلا‌ها و بیماری‌ها گذراند و بزرگ کرد تا اینکه سرنوشت در سال‌۶۵ داغ بزرگی بر دلش نشاند. طلعت‌خانم مادر شهید حسن قائمی است؛ پاسداری از محله وحید که از نخستین روز‌های تأسیس سپاه پاسداران به این نهاد مردمی پیوست و در سال‌۵۹ با شروع جنگ به جبهه‌های غرب کشور رفت.

 

رخصت گرفتن از مادر

شهیدحسن قائمی، چهارمین فرزند خانواده، سال‌۱۳۴۲ در روستای حسن‌آباد نیشابور به دنیا آمد. او سال‌های نوجوانی را در بحبوحه روز‌های انقلاب گذراند و بعد از آن، به فرمان امام‌خمینی (ره) برای پیوستن به سپاه پاسداران اقدام کرد. هنوز به هجده‌سالگی نرسیده بود که زمزمه‌های شروع جنگ در غرب کشور در محافل مختلف پیچید و حسن از نخستین جوانان روستا بود که قرار شد به جبهه اعزام شود.

طلعت‌خانم درباره ماجرای اجازه‌گرفتن پسرش می‌گوید: یک روز، سه مرد غریبه آمدند که لباس پاسداری بر تن داشتند. فهمیدم همکاران حسن هستند. به من گفتند «حاج‌خانم، قائمی می‌خواهد بیاید جبهه؛ راضی هستید؟» من گفتم راضی‌ام. آنها انگار جا خوردند. فکر کردند نمی‌دانم جبهه کجاست. گفتند آنجا جنگ است، مجروحیت و شهادت دارد. دوباره گفتم بله، راضی‌ام. از پنج پسرم بالاخره یکی‌شان باید بیاید. آن موقع، جنگ هنوز جدی نشده بود، ولی بعد از مدتی همه پسرهایم به جبهه رفتند.

دلتنگی‌های «ننه حسن» برای فرزند شهیدش «حسن قائمی»


دیدار دو برادر در جبهه

امین، پسر دیگر طلعت خانم و برادر کوچک‌تر حسن، دو سال بعد به جبهه اعزام شد و تشابه نام او با رزمنده‌ای دیگر سبب شد حاج‌خانم فکر کند پسرش به شهادت رسیده است. ماجرا از این قرار بود که در زمان اعزام، مدارک شناسایی امین و رزمنده‌ای از روستای مجاور جابه‌جا می‌شود. مدتی بعد وقتی امین قائمی اهل جنداب به شهادت می‌رسد، اشتباهی خبر شهادتش را به روستای حسن‌آباد می‌برند! این‌طور می‌شود که طلعت‌خانم تا وقتی پسر خود را صحیح و سالم نمی‌بیند، باور نمی‌کند که خبر را اشتباهی آورده‌اند.

امین ادامه می‌دهد: حسن‌آقا از سال۵۹ به جبهه اعزام شد. من آن زمان شانزده‌ساله بودم و دو سال بعد در اول فروردین سال‌۶۱ با لشکر‌۵ نصر برای عملیات فتح‌المبین، خودم هم اعزام شدم. در آن سال‌ها، گاهی من و برادرم همدیگر را در جبهه می‌دیدیم، ولی وقتی به او می‌گفتم می‌خواهم نزدیک خودت باشم، می‌گفت همان جایی که هستی، خوب است.

 

دلتنگی‌های «ننه حسن» برای فرزند شهیدش «حسن قائمی»

 

وداع سخت

گویی آخرین دفعه که شهید‌حسن قائمی به مرخصی آمد، هم‌زمان با دامادی امین، برادر کوچک‌ترش، بود. اتفاقا همان زمان فرزندش هم به دنیا آمده بود و برای اولین‌بار فرصت دیدنش را پیدا کرد. اما هیچ‌کدام از این اتفاق‌های خوشایند دلیلی برای مرخصی حسن نبودند. دلیل اصلی مرخصی اجباری رزمنده‌ها درپی لورفتن یکی از عملیات‌ها بود.

تاریخ برگشت حسن به جبهه، فردای روز عروسی بود. طلعت‌خانم آن شب تا صبح کنار پسرش بیدار می‌ماند، ولی هرگز تصورش را هم نمی‌کند که فردا، روز خداحافظی ابدی با پسرش است؛ «صبح قنداق نوزاد تازه را برداشتیم و همه رفتیم راه‌آهن برای بدرقه حسن. یادم است هوا سرد بود و من بچه را زیر چادر زده و در سالن انتظار نشسته بودم. یک‌دفعه دیدم رزمنده‌ها با عجله سمت قطار می‌روند و از دور حسن را دیدم. این‌طور بود که نشد درست‌و‌حسابی خداحافظی کنیم.»

وقتی به او می‌گفتم می‌خواهم نزدیک خودت باشم، می‌گفت همان جایی که هستی، خوب است

طلعت‌خانم با یادآوری آن صبح سرد، بغض در گلویش می‌نشیند و می‌گوید: بعد از رفتن حسن، همه‌چیز به‌سرعت گذشت. احساس می‌کردم که قسمتی از وجودم با او رفته است. فکر اینکه دوباره حسن را می‌بینم یا نه دائم در سرم می‌چرخید.

بعد از آن وداع، مادر، همواره نگران و منتظر خبر‌های جبهه می‌ماند. دل‌نگرانی‌ها و انتظارها، مدام همراه او بود تا اینکه خبری تلخ شنید؛ «روزی خبر مجروحیت حسن را شنیدیم. نگران و مضطرب بودیم، ولی نمی‌دانستیم که او در کدام بیمارستان بستری است.»

بستری شدن در بیمارستان صحرایی

شهید حسن قائمی فرمانده گروهان در عملیات کربلای‌۵ در شلمچه بود. در همین عملیات وقتی به کمک یکی از هم‌رزمان مجروحش می‌رود، خودش آسیب بیشتری می‌بیند. او مدت کوتاهی در بیمارستان صحرایی منطقه، بدون آنکه هیچ‌یک از اعضای خانواده‌اش بدانند، بستری بود و سرانجام در همان بیمارستان به شهادت رسید.

طلعت‌خانم می‌گوید: خبر به گوشم رسید. زمین و زمان برایم متوقف شد. هر‌چه فکر می‌کردم، نمی‌توانستم باور کنم حسن که با غیرت برای کشورش جنگید، دیگر نیست. پسرم همیشه می‌گفت باید تا آخرین نفس برای کشور و ولایت دوشادوش رزمنده‌ها بجنگد.

 

دلتنگی‌های «ننه حسن» برای فرزند شهیدش «حسن قائمی»


استواری بی‌مثالی داشت

یکی از هم‌رزمان شهید برای محمد زاهدی که هم‌رزم حسن و داماد خانواده قائمی ا‌ست، تعریف می‌کند: روزی که فرمانده، حسن قائمی مجروح شد، عملیات چندان موفقیت‌آمیز پیش نرفته بود و از‌طرفی مسیر رودخانه را هم به‌سمت نیرو‌های ایرانی باز کرده بودند. در آن شرایط فرمانده به من گفت همه ابزار و ادوات را سوار ماشین کنم و تا جای ممکن به عقب برگردانم. نمی‌خواست که هیچ غنیمتی از ما به دست عراقی‌ها بیفتد.

زاهدی با دلتنگی و حسرت عمیقی از روز‌های جنگ و از رفقای شهیدش تعریف می‌کند. او معتقد است که شهدا تصادفی و ناگهانی به شهادت نرسیدند، بلکه در همه جنبه‌های زندگی دنیایی هم شهیدگونه می‌زیستند؛ «شهید حسن قائمی، استواری بی‌مثالی در خط ولایت داشت. یک بار که خیلی به هم ریخته بود، دلیل ناراحتی‌اش را پرسیدم. ماشین را نگه داشت و زد زیر گریه. گفت دیدم یک نفر به عکس امام (ره) اهانت کرده است.»

 

خرده روایت‌هایی از دلتنگی‌های «ننه حسن» برای فرزند شهیدش

 

دستی روی قلبم نشست

فقدان حسن، خانواده را دگرگون می‌کند. طلعت‌خانم با چشمانی اشکی می‌گوید: از روزی که خبر شهادت حسن را شنیدم تا روزی که قرار بود در معراج شهدای مشهد، پیکرش را تحویل بگیریم، چند‌روزی گذشت. نمی‌دانستم چگونه با پسرم روبه‌رو شوم. بالاخره آمد و برای دیدنش رفتیم معراج شهدا. همین که چهره حسنم را پیچیده در کفن سفید دیدم، سنگینی یک دست را روی سینه‌ام احساس کردم. انگار که یک نفر دستش را روی قلبم گذاشت.

شنیده بودم که حضرت‌زینب (س) به دیدار کسانی که غم‌دیده‌اند می‌آید و از صبر خودش به آنها می‌دهد. بعد دست‌های حسنم را گرفتم، سرد سرد بود. دست بردم تا بغلش کنم، دست‌هایم خونی شد. گفتند از پهلو ترکش خورده است.

پرسش ما این است: مادرجان حالا پشیمان نیستی که یک روزی اجازه دادی حسن را با خودشان ببرند؟ حاج‌خانم می‌گوید: اصلا پشیمان نیستم. تا قبل از شهادت حسن وقتی از کنار پدرومادر‌های شهدا رد می‌شدم، سرم را پایین می‌گرفتم. از آنها خجالت می‌کشیدم، اما بعد که من هم یک شهید دادم، از آن موقع سرم را بالا می‌گیرم.

 

دلتنگی‌های «ننه حسن» برای فرزند شهیدش «حسن قائمی»

 

آرامش در فراق

خواهر شهید یک آلبوم قدیمی را جلو رویم باز می‌کند. عکس تابوت شهید است در معراج شهدا. چهره‌ای رنگ‌پریده، اما آرام و لبخندی محو روی صورت. چشمم به صفحه بعد می‌افتد و عکسی نظرم را جلب می‌کند. رهبر انقلاب است، نشسته در اتاقی ساده و عکسی از شهید حسن قائمی در‌کنار او. ماجرا مربوط به چندین‌سال پیش است که در یکی از سفر‌های رهبر انقلاب به مشهد، بی‌هوا و سرزده به دیدار این مادر شهید آمده‌اند. به عکس‌ها نگاه می‌کنم.

تا قبل از شهادت حسن از کنار پدرومادر‌های شهدا که رد می‌شدم، سرم را پایین می‌گرفتم

صدای طلعت‌خانم در پس‌زمینه می‌آید که آرام پیش خود، خاطراتش با پسر را زمزمه می‌کند، انگار نه انگار که حالا نزدیک به چهل‌سال از فراق او و پسر شهیدش گذشته است. طوری حرف می‌زند که گویی پسرش همین الان اینجاست.

طلعت‌خانم وقتی به یاد آن روز‌ها و لحظه‌های پر از غم و اندوه می‌افتد، چشمانش پر از اشک می‌شود، ولی در چهره‌اش نوری از امید هم می‌درخشد. این جمله از وصیت شهید است: «شهادت چه زیبا رفتنی است، خود آمدن است، نه رفتن.»


تعبیر خوابِ پدر

طلعت‌خانم که دختر عزیز دردانه پدر و تنها فرزند خانواده بوده است، اتفاقا در کودکی دچار بیماری سختی می‌شود و پدر شفای او را با توسل به امام‌رضا (ع) می‌گیرد؛ تا‌آنجا‌که پدرش معتقد بود او به معجزه امام‌رضا (ع) زنده مانده است. سال‌ها بعد وقتی که طلعت‌خانم ازدواج می‌کند و خودش صاحب فرزندانی می‌شود، پدرش خواب عجیبی می‌بیند.

حاج‌خانم خاطراتش را مرور می‌کند و یاد خوابی که پدرش دیده بود، می‌افتد. پیرمرد در خواب می‌بیند که زمین و املاک و خیابانی در مشهد به تملک دخترش درآمده و برای آنهاست. 

وقتی این خواب را برای دخترش تعریف می‌کند، او می‌خندد و می‌گوید ما کجا و مشهد کجا! چطور ما از وسط ده حسن‌آباد به مشهد راه پیدا کنیم پدرجان؟ چند‌سال بعد وقتی که خیابان محل سکونت طلعت‌خانم در مشهد به نام شهید حسن قائمی مزین شد، طلعت‌خانم یاد خواب پدر خدابیامرزش افتاد. خواب پدر دیر، اما چه زیبا تعبیر شد.


* این گزارش یکشنبه ۱۱ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۵ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44