کد خبر: ۱۲۶۵۹
۰۶ مهر ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
دریادل؛ پدر شهید بی‌نشانی که در اروند رفت

دریادل؛ پدر شهید بی‌نشانی که در اروند رفت

حاج‌آقا کرمانی می‌گوید: دوسالی جبهه بودم و به‌ همین خاطر درجه دریادلی گرفتم. وقتی آمدم پسرم قربانعلی رفت جهبه و در اورند شهید شد. پسرم، همانند دیگر شهدای آن عملیات نشانی ندارد، جز یادش که در دلمان زنده است.

قاسمی- امینی| همان‌جایی سر می‌رسیم که نشسته روی پله‌سنگی جلوی نانوایی روبه‌روی خانه‌اش در خیابان حر ۱۷. سرش را به عصای چوبی‌اش تکیه زده و خاطراتش را مرور می‌کند. گاه افسوس‌وار، سری تکان می‌دهد و گاه با فروخوردن غصه‌هایش، قهقهه‌ای سر می‌دهد.

از روی پله سنگی، خانه‌اش را می‌بیند که درش نیمه‌باز است و بنگاه معاملات املاکی که برای گذران وقت‌های تمام‌نشدنی روزانه‌اش، آن را راه انداخته است. این کار همیشگی‌اش است که بنشیند و این‌طور به همه عمر و جوانی از‌دست‌رفته‌اش زل بزند. گاه از فکر اینکه حالا کجای این دنیا ایستاده سرش گیج می‌رود و با همین سرگیجه است که از جا بلند می‌شود و راهی صندلی‌های خالی بنگاه نبش خانه‌اش می‌شود تا سرش را به کاری بند کند و از خیالات بیرون بیاید.

حاج‌آقا کرمانی که ۷۷ سال دارد، نشسته و سرش را روی عصای چوبی‌اش تکیه زده که می‌رویم و کنارش می‌نشینیم. همسرش گل‌افروز هم همان‌جا است. دنیای دیگری که با بازی سرنوشت هم‌خانه‌شان کرده. وقت کم است و حرف زیاد؛ برای همین بلند می‌شویم و به تعارف حاج‌خانم و حاج‌آقا راهی خانه‌شان می‌شویم که همیشه خدا درش به روی مهمان باز است.

این پا و آن پا می‌کنیم کجا بنشینیم که دیوار روبه‌رو با دو قاب عکس متفاوت که روی سینه گرفته بودشان، بهمان زل می‌زند. می‌نشینیم جایی که دیوار و قاب عکس‌ها روبه‌رویمان باشند. عکس پسری که شهید شده و پدری که به‌خاطر حضور در جبهه، درجه افتخاری بسیج گرفته است.

 

درجه دریادلی گرفتم

حاج‌خانم می‌رفت زیر سماور را روشن کند که حاج‌آقا با افتخار انگشتش را به طرف عکس‌ها گرفت. اول عکس پسر شهیدش را نشان می‌دهد و بعد عکس خودش را که با لباس رزم ایستاده بود. با همان لهجه روستایی که مخصوص حوالی بزنگان است، از روز‌هایی حرف می‌زند که جبهه‌رفتن و جنگیدن بدیهی‌ترین کار هر کس بود: «امام فرمان داده بودند جلوی دشمن بایستیم؛ برای همین رفتم مسجد جامع شهرک شهید رجایی و برای رفتن به جبهه ثبت‌نام کردم. قبل‌از آن وارد بسیج شده بودم و به‌عنوان یک بسیجی در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کردم. همین حالا هم ۳۰ سالی می‌شود که بسیجی هستم و هنوز هم به بسیجی‌بودنم افتخار می‌کنم. خلاصه چند روز بعد راهی جبهه شدم. دوسالی جبهه بودم و به‌خاطر همین مدت، درجه دریادلی هم گرفتم. این ماجرا قبل‌از شهادت پسرم بود.»

صدای حاج‌خانم را از آشپزخانه می‌شنویم که می‌گوید: «این مرد برای انقلاب خیلی خون دل خورده. بعضی وقت‌ها بهش می‌گویم درجه که نان و آب نمی‌شود، برمی‌گردد می‌گوید: برای آخرت که می‌شود.»

 

حالا نوبت من است

حاج‌آقا به مرخصی آمده بود که پسرش، قربانعلی برمی‌گردد به او می‌گوید: «حالا نوبت من است؛ دیگر جبهه نرو. تو پیش مادر و بچه‌ها بمان. خودم به جبهه می‌روم.» قربانعلی حدود دو سال در کردستان می‌جنگد و پس‌از آن به جنوب رفته و در اسفند سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شهید می‌شود. آن زمان، شرایط زندگی بسیار سخت بوده و حاج‌آقا قبول کرده پیش خانواده بماند.

 

قربانعلی حدود دو سال در کردستان می‌جنگد و پس‌از آن به جنوب رفته و در اسفند سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شهید می‌شود

نشان قربانعلی در دریا

قربانعلی جزو نیرو‌هایی است که در اروندرود به شهادت رسیده است. حاج‌آقا می‌گوید: «شهید من، همانند دیگر شهدای آن عملیات نشانی ندارد، جز یادش که همیشه در دلمان زنده است و برکت این زندگی است. او و دیگر شهدای دفاع مقدس عاقبتی جز شهادت نداشتند و چه بهتر از این.»

حاج‌خانم با چای تازه دم‌کشیده از راه می‌رسدکه حاج‌آقا صندلی تاشو‌ی خود را می‌گذارد نزدیک ما و همان‌جا روبه‌رویمان می‌نشیند. تصویر روبه‌رویمان را زن و شوهر سالخورده‌ای تشکیل می‌دهد که بین چای‌خوردن‌هایشان نگاهی به هم می‌اندازند که اگرچه به‌معنای امروزی‌ها خیلی عاشقانه نیست، ردی از عشق و محبت در آن جریان دارد؛ و در پشت سکوتی که بعد از سوال‌هایمان حاکم می‌شود، یک قصه دور و دراز جا خوش کرده است.

 

گوسفندان زیر چرخ تانک روس‌ها

آن زمان بچه بوده و خیلی کم‌سن؛ پنج یا شش‌ساله. برای همین هم جز چند تصویر مبهم از روس‌ها چیزی به خاطر نمی‌آورد؛ مثلا اینکه آنها وقتی از مرز شوروی وارد سرخس شدند، خوک‌ها را از درخت آویزان و شقه‌شان می‌کردند بعد هم می‌خوردنشان.

یک تصویر مبهم دیگر هم از زمان ورود روس‌ها و عبورشان از مرز شوروی به یاد می‌آورد که خود داستانی دارد. تعریف می‌کند: زمانی که تانک‌های روسی از مرز می‌گذشتند، به‌خاطر زمین‌های گل و لای آن محدوده، هرچه گوسفند سر راه بوده، زیر چرخ تانک‌ها می‌ریختند تا بتوانند راحت عبور کنند. گوسفندان زیادی زیر چرخ‌های آن تانک‌ها تلف شدند. برادر بزرگم که بعداز پدرم، کدخدای ده شده بود و بسیار مال (گوسفند) داشت، همه گوسفندانش در همین ماجرا تلف شدند.

 

فقیر شدیم

همین موضوع و برخی اتفاقات دیگر باعث شد ما کم‌کم فقیر شویم؛ آن‌قدر فقیر که نان جو و ارزنی را که مادرم می‌پخت، می‌خوردیم. آن نان‌ها ارزان‌تر بودند. طوری‌که در دوره جوانی وقتی تازه ازدواج کرده بودم، خانه‌به‌دوش بودم و هر چندوقت یک‌بار از این روستا به آن روستا نقل مکان می‌کردم تا شاید بتوانیم غذایی به دست آوریم. یادش به‌خیر؛ دلم برای آن روز‌ها تنگ شده؛ اگرچه کم سختی نکشیدیم.

روز‌هایی که روی زمین‌ها کارگری می‌کردیم. یادم می‌آید خسرو میرزا و اسدا... میرزا اربابان آن زمان ده بودند. روز‌های بسیار سختی بود. خیلی‌خیلی سختی کشیدیم و بچه‌های قدونیم‌قدمان را با بدبختی بزرگ کردیم.

 

 

رسم حفظ ناموس برادر

گل‌افروز، همسرم زمانی در دهشان برای خودش برو‌بیایی داشته، تک‌دختر کدخدای ده بوده که در ابتدا برادرم که او هم کدخدای ده خودمان بود، از او خواستگاری می‌کند و به عقد برادرم درمی‌آید، اما برادرم بعد‌از چند سال زندگی با گل‌افروز و با داشتن پنج‌فرزند به رحمت خدا می‌رود.

گل‌افروز سنی نداشت؛ حدودا ۲۰ ساله بود. بنا به رسم آن زمان که باید ناموس برادر را حفظ می‌کردیم، با گل‌افروز ازدواج کردم. پیش از این ماجرا یعنی وقتی از جبهه برگشته بودم، بنا به دلایلی از همسر اولم جدا شده بودم. از همسر اولم چهار فرزند داشتم و گل‌افروز هم از برادرم پنج‌فرزند داشت. گل‌افروز آن زمان سرپرستی فرزندان مرا به عهده گرفت و فرزندان خودش را به برادرش سپرد.

حاج‌خانم که تا حالا سکوت کرده، می‌گوید: نمی‌توانستم فرزندان خودم را درکنار فرزندان همسرم نگه دارم؛ برای همین آنها را به برادرم سپردم. بعضی وقت‌ها می‌گویم همان‌قدر که برای نگهداری فرزندان برادر شوهرم، ثواب کردم، برای دور‌کردن فرزندان خودم گناه کردم ولی در آن وقت، چاره دیگری نداشتم. حالا پنج‌فرزند هم از هم داریم و با فرزندان خودم هم ارتباط داریم.

 

مو‌های شپش‌زده‌شان را با قیچی می‌بریدم

گل‌افروز‌خانم که روز‌های سختی را پشت سر گذاشته، خاطرات بسیاری دارد که وقتی از او می‌خواهیم برایمان تعریف کند، نمی‌داند از کجا شروع کند. او در بیان یکی از خاطراتش می‌گوید: در ده که زندگی می‌کردیم، همه مردم شپش می‌گرفتند. زن‌ها را می‌دیدم که لابه‌لای موهایشان را شپش گرفته بود و یک لحظه آرام نداشتند. دلم برایشان می‌سوخت. قیچی برمی‌داشتم و موهایشان می‌بریدم تا این‌طوری آنها را از شر شپش‌ها خلاص کنم.

 

خانه امید بچه‌ها

کمتر کسی باور می‌کند حاج‌آقا کرمانی و گل‌افروز‌خانم از پس این همه مشکلات برآمده باشند و امروز هر‌کدام از بچه‌هایشان کار و بار خوبی داشته باشند. همین‌طور‌که خودشان هم می‌گویند، از بابت آنها هیچ نگرانی ندارند و پنجشنبه و جمعه، خانه‌شان مملو از حضور فرزندان و عروس‌ها و داماد‌ها و نوه‌ها می‌شود. حاج‌آقا کرمانی می‌گوید: «این خانه، خانه امید است» و در‌حالی‌که می‌خندد، ادامه می‌دهد: «البته کاروان‌سرا هم هست؛ یعنی درِ این خانه همیشه باز است و هر روز یکی از بچه‌ها به اینجا می‌آید.» گل‌افروز‌خانم ولی تنها نگرانی‌اش از پسر بزرگشان است که به‌خاطر پارگی یکی از رگ‌های سرش، حال و روز خوشی ندارد و دعا می‌کند هرچه زودتر بهبود پیدا کند.

چایمان را خورده‌ایم و گپمان را زده‌ایم با زن و شوهر سالخورده‌ای که خنده تنها مسکن درد‌های گذشته‌شان است؛ درحالی‌که می‌گویند امروز حال و روز خوبی دارند و بچه‌های خوب‌تری که تنهایشان نمی‌گذارند. محله‌شان را دوست دارند و سعی می‌کنند هرکاری از دستشان برمی‌آید، برای هم‌محله‌ای‌هایشان انجام دهند. یک وقت‌هایی هم که حوصله‌شان سرمی‌رود، زن و شوهر می‌روند بیرون و روی پله سنگی روبه‌روی خانه می‌نشینند و به روز‌های سپری‌شده‌شان فکر می‌کنند. پیش از ما خیلی از اهالی محل، پای حرف‌ها و خاطراتشان نشسته‌اند و از حرف‌های تازه‌ای که برایشان می‌گفتند، کیف کرده‌اند؛ مثل ما که حالا همه آنها را ثبت می‌کنیم.

 

* این گزارش در شماره ۱۵۴ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۸ تیرماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44