کد خبر: ۱۱۶۰۰
۱۸ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰
جوان ۱۶ ساله محله مهرآباد دو ماه پس از عقد به شهادت رسید

جوان ۱۶ ساله محله مهرآباد دو ماه پس از عقد به شهادت رسید

غلام‌حسین حدادی‌بازه یکی از شانزده‌ساله‌های محله مهرآباد است که سال ۶۲ در عملیات والفجر ۳ به شهادت رسید. او دوماه بعد از مراسم عقد، هوایی رفتن به جبهه شد و برای رفتن به هیچ کس چیزی نگفت.

روایت مردان جنگ و بند پوتین‌هایی که نه سمت خاکریز‌ها که انگار به راه آسمان بسته می‌شد، تمامی ندارد.غلام‌حسین حدادی‌بازه یکی از شانزده‌ساله‌های محله مهرآباد بود که سال ۶۲ در عملیات والفجر ۳ به شهادت رسید. گزارش پیش‌رو حاصل گفت‌و‌گو با لیلا علیزاده مادر شهید، غلام علی حدادبازه پدر شهید و خدیجه حدادی‌بازه، خواهر شهید است.

 

در عطر خوش خاطره

خدیجه هنوز هم وقتی به پاشویهِ حوضِ خالی از شمعدانی نگاه می‌کند، غلام‌حسین را می‌بیند که با کتانی‌های سفیدش ایستاده و بغلی از کتاب‌های با کش بسته‌شده‌اش را گذاشته همان‌جا کنار پا و آستین وضویش را بالا زده. این عادت همیشه برادر بزرگ‌ترش بود که صلات ظهر نفس‌راست‌نکرده، از مدرسه که برمی‌گشت، نماز اول وقتش را با صدای موذن مسجد اقامه ببندد.

معصومه، خواهر دیگر غلام‌حسین، بعد از شهادت برادرش می‌‍‌شود دانش‌آموز کلاس اول راهنمایی. شیفت عصر همان مدرسه‌ای ثبت‌نامش می‌کنند که چند سال قبلش غلام‌حسین هر صبح راهش را رفته و برگشته. توی همان کلاس و پشت همان نیمکت می‌نشیند و هر عصر با چشمِ‌تر به خانه برمی‌گردد.

سال به نیمه نرسیده، ترک تحصیل می‌کند، اما به هیچ‌کس نمی‌گوید در کلاس اول راهنمایی هرجا که چشم کشیده، دست‌خط برادرش را دیده که به یادگار حرفی نوشته. این تنها خاطره‌هایی است که با نم چشم و بغض گلو می‌نشیند توی دهان و برای خبرنگار دوره می‌شود. لیلا، اما حسابش جداست. هر روز توی کشیک حرم می‌چرخد سمت ضریح و دلش را توی قفل‌های گره‌خورده به پنجره فولاد قرص می‌کند. داغ جوان تازه‌دامادش سرد نشده که هیچ، هرسال هم که می‌گذرد، آتشش بیشتر زبانه می‌کشد.

به قول خودش، پیری آدم را دل‌نازک می‌کند. می‌گوید: «دو روز مانده بود به عاشورای سال ۴۶ به‌دنیا آمد. توی همین خانه، کنار همین دیوار‌ها قد کشید. ۸ سالش تمام نشده بود که شد بچه‌هیئتی. قدش که بلندتر شد، کشیک کوچه می‌ایستاد. از همه همسن‌وسال‌هایش رشیدتر بود. همین غلط‌انداز بودن قدوبالایش هم باعث شد تا ۱۶ سال را تمام نکرده، آقایش برایش آستین بالا بزند و اسم دختر برادرش را بنویسد توی سجل غلام‌حسین. دختر‌ها شب عروسی‌اش خیلی ذوق داشتند. ذوق خرید لباس عروسی. غلام‌حسین آن روز‌ها تنها پسرمان بود.»

 

روایت شهادت جوان 16 ساله محله مهرآباد؛ دو ماه پس از عقد

 

رمضان ۱۳۶۲

غلام‌حسین دوماه بعد از مراسم عقد، هوایی رفتن به جبهه می‌شود. غلام علی آن روز‌ها هنوز این‌قدر‌ها قد خم نکرده بود و می‌توانست با سرایداری مسافرخانه، نان‌آور زن و بچه‌اش باشد. شبی هم که غلام‌حسین رفت، توی مسافرخانه بود. اصلا غلام‌حسین به کسی چیزی نگفته بود. تنها دو روز بعد از اعزام، نامه اولش آمد که: «من رفتم. حلالم کنید. از همسایه‌ها تقاضا دارم اگر برای تحقیق درباره سن‌وسالم آمدند، همکاری کنند و حرفی نزنند. من راهم را انتخاب کرده‌ام».

 

اولین شهیدی که از در سردخانه بیرون آمد، غلام‌حسین بود. اجازه نمی‌دادند ببینمش. پسرم صورت نداشت

۱۶ روز بعد

غلام‌حسین دارد ستاره‌های هر شبش را در آسمان تربت‌جام می‌شمرد. اواخر ماه رمضان است که فرمانده پادگان آموزشی، بچه‌ها را صدا می‌زند. غلام‌حسین توی جمع نشسته و این جمله‌ها را آرام می‌شنود: «۱۶ روز از اعزامتان گذشته. می‌دانم که باید یک ماه آموزش ببینید، اما چون منطقه نیرو کم دارد، ناچار شدیم دوره آموزشی را به صورت فشرده برگزار کنیم. حالا می‌توانید برای دو روز برگردید خانه و از آنجا مستقیم به منطقه اعزام شوید.»

غلام‌حسین ساک سفر بازنکرده، برمی‌گردد. مستقیم می‌رود پیش غلام علی. غلام علی با ابرو‌های گره‌کرده‌ای که هنوز از داغ فراق سفید نشده، روبه‌رویش می‌ایستد و می‌گوید: «به تو واجب نیست. تو هنوز سن‌وسالت به جبهه رفتن نرسیده؛ بمان و نرو.»

غلام‌حسین لبخندی می‌زند و می‌گوید: «اگر من نروم، همان‌طور که یک روز آمدند و خرمشهر را گرفتند، چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم پایشان به مشهد رسیده. حالا می‌خواهی نروم؟». غلام علی دلش نمی‌آید ببیند حرم آقایش لگدکوب پوتین بعثی‌ها باشد؛ برای همین سکوت می‌کند و دیگر حرفی نمی‌زند. غلام‌حسین شب آخرین دیدار، خواهرهایش را صدا می‌زند تا چادر سرکنند و سمت بازار بروند. با همان ۱۰۰ تومان پس‌اندازی که برای اعزام به جبهه جمع کرده، برای هرکدامشان یک روسری به یادگار می‌خرد تا همه‌چیز رنگ‌وبوی خداحافظی بگیرد.

 

۳ روز بعد

لیلا با شکمی که چهارماهه باردار است، دارد برای یک‌دانه پسرش آش پشت‌پا می‌پزد. عطر دارچین و نعنا کوچه را پر کرده. لیلا دارد توی هر هم‌زدنی برای سلامتی غلام‌حسینش دعا می‌خواند که برادرشوهرش می‌گوید: «عملیاتی شب قبل شروع شده». لیلا گمان نمی‌کند ۳۲‌سال بعد بنشیند روبه‌روی خبرنگاری و حال آن روزش را این‌طور تعریف کند: «انگار کن یکی مرا تا آسمان هفتم بالا برد و بعد به زمین انداخت. گوشه‌ای نشستم و دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. باور کنید به دلم برات شد که غلام‌حسین شهید می‌شود.»

 

روایت شهادت جوان 16 ساله محله مهرآباد؛ دو ماه پس از عقد

 

۹ روز بعد

صبح خروس‌خوان روز شهادت امام‌جعفرصادق (ع) یک جیپ که دو پاسدار و یک خانم، سرنشین آن هستند، توی کوچه می‌ایستد. زن سراغ خانه غلام‌حسین را می‌گیرد. لیلا با سومین نامه غلام‌حسین توی درگاهی ایستاده. زن می‌پرسد: «غلام‌حسین، پسر شماست؟» لیلا در حالی که آخرین نامه را مشت کرده، دستش را سمت زن می‌گیرد و با چشم‌هایی که خیره به اطراف، دنبال گمشده‌ای می‌گردد، می‌گوید: «بله، این هم نامه‌اش است. زن نگاهی به شکم لیلا می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «پسرتان مجروح شده. توی بیمارستان است. آمده‌ایم شما را ببریم.»

لیلا چند قدم به عقب می‌رود و آرام روی زمین می‌نشیند. همسایه‌ها شستشان خبردار می‌شود. برادر لیلا را صدا می‌زنند و با هم راهی بیمارستان می‌شوند: «زن گفت پسرتان را ساعت ۱۲‌شب گذشته آوردند. من آن روز‌ها نمی‌دانستم شهدا را این ساعت شب می‌آورند. پشت در سردخانه ایستادیم. برادرم به‌اشتباه اسم غلام‌حسین را حسین گفته بود و همین باعث شد تا ساعت‌ها منتظر آمدنش بمانیم. وقتی اسمش را درست صدا زدیم، گفتند اولین شهیدی که از در سردخانه بیرون آمد، غلام‌حسین بوده. اجازه نمی‌دادند ببینمش. پسرم صورت نداشت. سوخته بود، با این حال من شناختمش. مادر که باشی، عطر جگرگوشه‌ات را می‌شناسی.»

یک ساعت بعد

زنگ می‌زنند به غلام علی. می‌گویند حال یکی از اقوام به هم خورده و بیاید بیمارستان. غلام علی می‌رود. توی راه هم اصلا خیال نمی‌کند که شاید خبر غلام‌حسین را آورده باشند. آخر غلام علی هیچ‌وقت نشنیده بود که خبر کسی را ۱۲‌روز بعد از اعزام به جبهه بیاورند.

حالا ۳۲ سال از آن روز‌ها می‌گذرد، هر سال روز شهادت امام‌جعفرصادق (ع) توی خانه لیلا و غلام علی مهمانی است. فامیل و آشنا از دور و نزدیک می‌آیند و خاطره غلام‌حسین را دوره می‌کنند. معصومه و خدیجه، مادر شده‌اند. بچه‌هایشان به مدرسه می‌روند. روی نیمکت‌ها یادگاری می‌نویسند، اما دل هیچ‌کس نمی‌لرزد. شهر در امن و امان است و همان‌طور که دایی غلام‌حسین خواسته بود، پای هیچ بعثیِ اشغالگری به پایینِ پای گلدسته‌های طلایی مشهدالرضا (ع) نرسید.

 

* این گزارش در شماره ۱۶۱ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۶ مردادماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44