کد خبر: ۱۲۲۲۲
۱۳ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۱:۰۰
دعوت ناگهانی برای غذای حضرت

دعوت ناگهانی برای غذای حضرت

این خاطره ۳۵ سال پیش در حرم برای حاج خلیل یداللهی اتفاق افتاد. مردی مقابلم ایستاد و چیزی در کف دستم گذاشت. مشتم را باز کردم و دیدم ژتون غذای حضرت است؛ آن هم درست برای چهار نفر، به اندازه اعضای خانواده‌. دعوت شده بودم! مرد بدون اینکه کلام دیگری بگوید، در بین جمعیت ناپدید شد و حاج‌خلیل که در بهت و شوک بود، مشتش را باز کرد و دید ژتون غذای حضرت است؛ آن هم درست برای چهار نفر، به اندازه خانواده‌اش: «اشک در چشمانم حلقه زده بود. نمی‌توانستم باور کنم. انگار آقا از سبزوار دعوتم کرده بود تا شب میلادش مهمانش باشم.» که

همین‌که وارد حرم امام‌رضا (ع) شد، مردی را دید که باعجله راه می‌رود. مقابل در ورودی باب‌الرضا (ع) ایستاد تا سلام بدهد که ناگهان متوجه شد مرد روی زمین نشسته است؛ انگار که نفسش گرفته باشد.

در همین فکر بود که مرد خودش را به او رساند و مقابل خلیل یداللهی که در چندقدمی او بود، ایستاد و گفت دستت را بده به من! و ناگهان اتفاقی افتاد که با وجود گذشت ۳۵ سال، از یاد حاج‌خلیل، ساکن محله امام‌رضا (ع)، نرفته است.

 

به مقصد حرم

حاج‌خلیل از معتمدان محله امام‌رضا (ع) است. پاتوقش پس از بازنشستگی مسجد حضرت‌محمد (ص) است. او تعریف می‌کند: سال ۱۳۶۸ برای انجام مأموریتی ده‌روزه همراه چند نفر از همکارانم به سبزوار رفته بودم. روز پنجم یا ششم آن مأموریت با ولادت امام‌رضا (ع) مصادف شده بود. دلم پر می‌زد برای زیارت و حضور در حرم؛ مثل هر سال.

دلش راضی نمی‌شد که در نزدیکی امام‌رضا (ع) باشد و برای زیارت نرود؛ بنابراین به همکارانش گفت عصر به سمت مشهد حرکت می‌کند و صبح زود برای ادامه کار برمی‌گردد. همکارانش هم که مشتاق زیارت بودند، با او همراه شدند. حاج‌خلیل با ماشین خودش آنها را به خانه‌هایشان رساند و سپس راهی خانه‌اش شد: «به همسرم گفتم لباس بپوش و بچه‌ها را آماده کن تا برای زیارت به حرم برویم.»

همسرش خواست غذایی آماده کند تا شام بخورند و بچه‌ها گرسنه نمانند، اما حاج‌خلیل که دلش طاقت نداشت و می‌خواست زودتر به حرم برسد، به او گفت نمی‌خواهد شام درست کند، همان اطراف حرم ساندویچی می‌خرند و می‌خورند.

حرم مثل همیشه شلوغ بود. جمعیت زیادی در حال رفت‌وآمد بودند. او ماشین را در خیابان خسروی پارک کرد و دست فرزندش را در دست گرفت و به سمت باب‌الرضا (ع) روانه شد. همین‌که دست بر سینه گذاشت تا سلامی به آقا بدهد، صحنه‌ای عجیب دید: «مردی با شتاب و نفس‌زنان به سمت ما می‌دوید و چند نفری هم به دنبالش بودند تا اینکه نفسش گرفت و روی زمین نشست.»

حاج‌خلیل که دلش طاقت نداشت و می‌خواست زودتر به حرم برسد، به او گفت نمی‌خواهد شام درست کند

آقا خلیل اولش خیلی توجه نکرد، اما ناگهان آن مرد مقابلش ایستاد: «خیلی سریع گفت دستت را به من بده. آن‌قدر این حرفش یک‌باره و با جدیت بود که ناخودآگاه دستم را جلو بردم و او چیزی در کف دستم گذاشت.»

 

دعوت شده بودم!

مرد بدون اینکه کلام دیگری بگوید، در بین جمعیت ناپدید شد و حاج‌خلیل که در بهت و شوک بود، مشتش را باز کرد و دید ژتون غذای حضرت است؛ آن هم درست برای چهار نفر، به اندازه خانواده‌اش: «اشک در چشمانم حلقه زده بود. نمی‌توانستم باور کنم. انگار آقا از سبزوار دعوتم کرده بود تا شب میلادش مهمانش باشم.»

هنوز هم با یادآوری آن صحنه صدایش می‌لرزد: «آن زمان مثل الان نبود که در مساجد و خانه‌ها به‌وفور ژتون غذای حضرت بین مردم توزیع شود. مردم خیلی مشتاق بودند که از غذای متبرک حضرت نصیبشان شود. مهمان آقاشدن خیلی سخت بود و این سعادت نصیب من شده بود. آن چند نفر هم به همین خاطر، دنبال مرد راه افتاده بودند.»

آقا خلیل و خانواده‌اش غذا را گرفتند و به‌جای اینکه به مهمان‌سرای حضرت بروند، در گوشه‌ای از صحن نشستند؛ همان‌جا که گنبد طلایی حضرت پیداست و غذایشان را میل کردند. حاج‌خلیل آن‌قدر حس خوبی داشت که هنوز هم با یادآوری آن لحظه، همان حس و حال برایش زنده می‌شود.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۱۳ خردادماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۲ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44