
هوا بارانی است، اما من بیاعتنا به هوا و پرسه زدنهای آدمهایش راه میافتم به دنبال یک مقصد خاص. این مقصد را خیلی دوست دارم. همیشه وقتهای دلتنگی میروم آنجا بین آدمهایش که دارند زندگیشان را میکنند، خوب زندگی میکنند.
این خوب آنقدر تماشا دارد که ارزشش را دارد به کسی بگویم چند قدم پایینتر از پنجراه یک کوچه است اسمش بهشت، میتوانی خودت را رها کنی و تا انتهایش بدوی. میتوانی بروی هر چه خستگی داری بگذاری پای سفره یکی از آنهایی که بساط کوچکش را بوی نان داغ سنگک برداشته است. من آدمهای این شهر، این کوچه و این خیابان را عجیب عاشقم.
نه قرار نیست خاکش با خاک کوچههای دیگر فرقی داشته باشد. یا اینکه سنگهایش خوشگلتر و خوشریختتر از سنگهای کوچه بالایی باشد. اصلا ربطی به این چیزها ندارد. من به خاطر تجربههای که زندگی کردن کنار این آدمها میدهد. این خیابان چند وجبی را دوست دارم و جغرافیای خاصش، جغرافیای حساسی که از هر طرفش بروی به آدمها میرسد به یک گذشته شیرین و شنیدنی.
به آنهایی که هر روز خواب نیمروزشان را کنار بساط پهن کردهشان مزه میکنند و همان جا پلکهایشان را میگذارند روی هم تا دنیا به روی خستگیهایشان لبخند بزند.
حتی حجرههای کوچکش هم آنقدر جاذبه دارد که عدهای را دور هم کنار یک چراغ کوچک جمع کند و بگذارد روزگار سخت نگذرد. بگذارد آنهایی که دنیا پشتشان را خم کرده است از گذشتههای شیرینشان بگویند و با آن لختی بخندند. حتی کنار هم بغض بترکانند و از آنهایی تعریف کنند که خاک روی چشمهایشان را گرفته است و نمیگذارد دنیا را ببینند و بفهمند بعضی آدمها چقدر دلتنگشان هستند و چقدر این روزها بینشان خالی است.
روبهروی یک پنجره میایستم حیف که دستی سالها روی آن ننشسته است. همان که شاخههای درخت هی قد دوانده و دوانده و تا جایی از شیشه باز باشد و جای روزنی به داخل پیدا شود. بازیگوشی شاخههای درخت پنجره را ناجور تماشایی کرده است.
بیبی توی ذهنم چرخ میخورد. بیبی که مادربزرگ است، بیبی که گیسش سفید است، چادرش گلی است از ککومک صورتش هم بدش نمیآید و قطاب هم درست میکند.
بیبی انگار پشت حجره یکی از اتاقها ایستاده است. غذایش را بار گذاشته بیخیال لم داده است به پنجره این خانه قدیمی و دارد کوچه را میپاید.
کوچهای که مثل یک درخت بزرگ است با شاخههای متعدد و به هم تابیده و سردرگمی شیرینی که آدم را به وجد میآورد. کوچهای که توی دالانهایش شاخههای خم شده راه آدم را باریک میکند. حالا فکر کن اردیبهشت هم باشد و هوای بارانی این روزها که گیجیاش برای آدم میماند.
حاجی میگوید: خرمالوهای گس را هم اینجا میتوانی مزه کنی و گاری کوچک و لقلقیاش را میکشاند بیرون تا نشانم دهد این فصل هم میتواند خرمالوداشته باشد.
حاجی، مرد پیری است که پایش از کودکی لنگ میزده؛ اصلا مادرزادی بوده است. اما همین پای علیلش را به دنیایی نمیفروشد. میگوید: خیلیها همین را هم ندارند. میگوید برای خیلیها شاید کم باشد، اما برای من خودم یکی دنیایی است بابا.
بابا میخواهد امروز را هم خوب زندگی کند، گاریاش را میگذارد پناه سایه درخت. چشمهایش را ریز میکند تا همین جمله را بگوید: «زندگی همیشه سخت بوده بابا، تو سختش نگیریها، باشد.» سر تکان داده و نداده دور میشوم.
این خیابان باید همینطور بکر بماند، هویتش را بگذارد برای آدمهای نسلهای دور
از کنار روزنامهفروشی میگذرم و به بوی نان تازه و کیک میرسم. کنار حجرههای قدیمی زندگی تازه دارد وارد میشود و من این را دوست ندارم. دلم میخواهد این خیابان همینطور بکر بماند، هویتش را بگذارد برای آدمهای نسلهای دور. دوست دارم یکی بیاید کنار حجره مرد آهنگر نگذارد آتش کورهاش خاموش شود. میخواهم دستهای مرد زنگولهساز آنقدر همیشه پر باشد که نخواهند برود سراغ کار و جای دیگری...
بازار داغی مرد روغنفروش خیلی خوب است، اما مشتریهایی هستند که نشان حجرههاش را نمیدانند. من نشان مرد روغنگیر را به همه آدمها خواهم داد.
راهم را میگیرم و دور میشوم. کسبه محله هر روز دور هم جمع میشوند و از چیزهای مختلف گپ میزنند و بعد پولی باشد، کبابی میزنند و میروند سراغ زندگیشان.
این خیابان همهجور آدم دارد؛ از مردی که تمرین خطاطی میکند تا پدر قهوهخانه عرب دوست دارم با یکی از آنها همکلام شوم.
خیابان سرخس را که میشنوید چه چیزی به ذهنتان میرسد. این را از همان پیرمردی میپرسم که بار روی دوشش را زمین گذاشته است تا لختی استراحت کند. مرد نامش را بین حرفهایش فراموش میکند. انگار گذشته برای همه آدمها شیرین است تعریف میکند.
یاد گذشته میافتم، زمانی که نه آبی بود و نه برق. یک رودخانه بود، وقتی میخواستیم از روی آن رد شویم پاچههایمان را بالا میزدیم. آن زمان نانوایی نبود نان را با دوچرخه میآوردند جلوی در خانه و ما میخریدیم.
مَشتی هم بارکشی را میکند توی همین حجره. میگوید: کاروانسرا، میگوید کاروانسرا زیاد پیدا میشود اینجا، خاص همین محله و خیابان است میرود تا دور شود صدایش میکنم تا گذشتهای اگر دارد کوتاه تعریفش را کند. مرد سردرگم بین گفتن و نگفتن میماند حواسش را داده است به داخل تا کار کش نیاید و دیر نشود همان لحظههای کوتاهی که ایستاده است تعریف میکند.
آن زمان کله و پاچه را با دوچرخه میآوردند میفروختند. آب لولهکشی نبود خیلی از خانهها آبانبار در خانههایشان داشتند. آن زمانها به هم نزدیک بودیم دستمان میرفت توی یک کاسه. بزرگ و کوچک حد هم را میدانستند. کسی بیاحترامی را یاد داشت مگر...
مرد میرود تا مرد میان سال کاسب جماعت همه تقصیرها را گردن فناوری بیندازد، نمیدانم چقدر حرفش به حرفهای آدمهای دیگر ربط پیدا میکند، میگوید: الان دیگر کسی زحمت رفتن و حضوری دیدن را به خود نمیدهد، گوشی تلفن را بر میداریم و همه چیز را همان جا تمام میکنیم. این لطف همه دیدارهای ماست.
تازه شب هم که میرسیم خانه زورمان میآید با هم گپ بزنیم. کنترل تلویزیون دستمان میگیریم و شروع به دیدن میکنیم. رابطهها همین طور غریبهوار شده است. اگر کسی با کسی کار نداشته باشد کسی به کارت کار ندارد.
مرد بلند قد، میوهفروشی میکند، سالهای میان سالی دلچسبی دارد در این خیابان میگوید: قدیمیهایش هنوز هم با هم گرمند و گرم میگیرند. او هم مثل خیلیهای دیگر دلگیر است که حالا حتی اعضای خانواده با هم حرف نمیزنند. چشم و هم چشمیها رابطهها را سردتر کرده است.
میگوید: سفرهها همه رنگارنگاند با چند جور غذا، اما دل خوش نیست. قدیم چند خانواده دور هم جمع میشدند یک سیب را چند قاچ میکردیم و یک پیاله تخمه، اما خوش بودیم.
زن رهگذر اتفاقی کوچه است. سنش به هفتاد میرسد، اما جوانتر به نظر میآید. میدانم همه آدمها گذشته شیرینشان را دوست دارند و بیمقدمه آنها را میکشانم به همان روزها زن تعریف میکند یک چراغ علاءالدین قدیمی داشتم که رویش غذا میپختم، آب را برای حمام و لباس شستن روی همان چراغ گرم میکردم خانه را هم گرم میکردیم. ۱۲نفر سر همین چراغ غذا میخوردیم.
زن برای حرف زدن مشتاق است، میگوید: هر چیز قشنگی که وارد زندگی ما میشود یک چیز را میگیرد. قدیمها وقتی پسری به مشکلی بر میخورد میرفتند سراغ پدر و اگر بزرگتری حرف میزد همه سرشان را پایین میانداختند و گوش میکردند. حالا، اما خیلی از بچهها به خودشان جرئت میدهند به پدر خانواده بگویند، ساکت این فرهنگ از کجا آمده که پدر صبح تا شب برود سر کار و آن وقت نتواند به بچههایش بگوید از این طرف آن طرف بنشین...
شما که دارید برای این کوچه و آدمهایش مینویسید برای این فرهنگهای فراموش شده هم بنویسید. قدیم به بچهها میگفتند برو بمیر میرفتند میمردند. شرمشان میآمد سر بلند کنند. حالا توی روی آدم میایستند.
بنویسید اینها همه را بنویسید.این گزارشها خواندن دارد...
زن هم دور میشود تا من پایان حرفهایش را با این جملهها خطخطی کنم، اینجا در زندگی همه آدمهایش شادی هست، همه آدمها زندگیشان را دوست دارند. همه آدمها دارند حظ آن را میبرند و میدانند و ایمان دارند، هنوز هم هستند کسانی که از دستهای پدرشان شرم کنند. قدر مهربانیهای مادرشان را خوب بدانند و برای کودکیهای شیرینشان دست تکان دهند.
*این گزارش در شماره ۹۷ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۸ اردیبهشت ماه سال۱۳۹۳ منتشر شده است.