بچههای یکشنبه؛ خاطرات زیادی از روزای انقلاب دارند
توسینژاد|همهچیز از جلسه یکشنبهها شروع شد! هرچند بزرگترهای جلسه لابد چیزی در وجود محمدتقی مهرابی دیده بودند که او را جذب قرارهای مخفی خود کردند؛ چیزی مانند دینداری و مسجدروبودن یا شاید جنمی که با توجه همزمان به کار و تحصیل از خود نشان داده بود. درهرصورت پای مهرابی به جمع انقلابیها کشیده و دیدش به اوضاع مملکت باز میشود.
او متولد سال ۱۳۳۸ در دامغان است، اما از دوسالگی با خانوادهاش در مشهد زندگی میکند؛ جایی در محدوده محله فاطمیه مشهد. او در نیمقرن گذشته بهجز چندسالی که دوباره مقیم دامغان میشوند، همیشه ساکن محله فاطمیه یا پیرامون آن بوده و امروز هم همانجا پشت مسجد چهاردهمعصوم (ع) امورش را میگذراند.
رفتوآمد انقلابی محله ما به مسجد، آشنایی و ارتباطهایی را با فعالان علیه رژیم پهلوی در دهه ۵۰ برایش رقم میزند که مسیر زندگی او را تعیین میکند. او طی این مسیر خاطرات و گفتنیهای بسیاری در ذهن انباشته که آنچه در ادامه خواهید خواند، بخشی از آن است؛ بخشی که ضمن بیان برگهایی از تاریخ شفاهی محله و حتی شهر مشهد، بر رویدادهای منجر به پیروزی انقلاب اسلامی تمرکز دارد.
۱۱ سال پس از ماجرای باروی دامغان...
مرحوم پدرم کارمند راهآهن بود و سه پسر داشت که من برادر بزرگتر بودم. دو سال بیشتر نداشتم که با خانواده ساکن مشهد شدیم، اما در هفتسالگی برای چندسالی به دامغان برگشتیم. یکی از خاطرات آن روزهای من مربوطبه جمعکردن هیزم از کنار باروهای تاریخی شهر دامغان برای تنور خانه است؛ یکبار همراه پسرعمههایم داشتیم هیزم جمع میکردیم که روی زمین عکسی دیدم؛ عکس روحانیای که حس خوبی به او پیدا کردم؛ آن را برداشتم و بوسیدم و داخل جیبم گذاشتم.
پسرعمههایم که چندسالی از من بزرگتر بودند، گفتند حق نداری این عکس را با خودت به خانه ببری! آنها نگهداری از عکس را خطرناک میدانستند؛ به همین دلیل وقتی زیر بار نرفتم، دست و پایم را گرفتند و عکس را از جیبم درآوردند. چند سال بعد، در سال ۵۱ پدرم در انفجاری که در تونل طزره دامغان رخ داد، درگذشت.
پس از آن، من و مادر و برادرهایم باز هم به مشهد آمدیم. من در نوجوانی شدم نانآور خانه؛ هم سر کار میرفتم و هم درسم را میخواندم. سال ۵۶ یعنی ۱۱ سال پساز ماجرای آن عکس در پای باروی دامغان، در پیادهرویی روبهروی بیمارستان حجازی مشهد تصویری دیدم که آن خاطره را برایم زنده کرد؛ بقالیای در پیادهرو نخی کشیده و روی آن روزنامه آویزان کرده بود و میفروخت؛ روی یکی از روزنامهها عکس آن روحانی را که کسی جز حضرت امامخمینی (ره) نبود، شناختم.
اگرچه با صحبتهای امام ازطریق جلسه خانگی هفتگیای که در آن شرکت میکردم آشنا شده بودم، چهرهاش را نمیشناختم. ۱۱ سال پساز جستجوی هیزم در کنار باروی دامغان، حالا در نزدیک محلهمان در مشهد عکسی را میدیدم که حس خوبی به آن داشتم...
فوتبالیستهای دیروز، شهیدان امروز
جلسه مخفی هفتگی از سال ۵۵ برای آگاهسازی مردم درمیان خانههایی در حدفاصل خیابان گاز تا میدان مجسمه (میدان شهدا) میچرخید. مربیان و مسئولان جلسه کسانی، چون حجتالاسلام صفایی و حجتالاسلام سیدجواد حسینی بودند که درزمینههای سیاسی و عقیدتی برای شرکتکنندگان روشنگری میکردند.
اعضای جلسه یکشنبهها فوتبالی بودند؛ مثلا خود من و محمد آبشناسان که شهید شد، در تیم ابومسلم بازی میکردیم
در مدت یکونیم تا دوساعت مسائلی در نقد حکومت شاه و نیز پیامهای امام (ره) و مراجعی، چون آیات عظام شیرازی و گلپایگانی و قمی عنوان میشد؛ پخش نوار صحبتهای کوبنده امام در سال ۴۲ علیه شاه یکی از اقدامات مهم در آن جلسه بود که یکشنبهها برگزار میشد. برای رعایت مسائل امنیتی برنامهریزی شده بود که حاضران که ۲۰ نفری میشدند، با فاصلههای زمانی نیمساعته یا پنجدقیقهای وارد و خارج شوند.
در این مجالس، افراد متدین و مومن دعوت میشدند. یکی از راههای شناسایی افراد مطمئن، برگزاری اردوی وکیلآباد و اخلمد و... برای بچههای مسجد چهاردهمعصوم (ع) بود که طی آن بزرگترهای جلسه، از بین این بچهها افراد موردنظر را برای شرکت در جلسه انتخاب میکردند.
مرا هم باتوجهبه شناختی که از پدر و مادرم داشتند و به دلیل صفتهایی مثل رازداری که در من دیده بودند، به این جلسه جذب کردند. اعضای جلسه یکشنبهها، بدوناستثنا همگی فوتبالی بودند؛ مثلا خود من و محمد آبشناسان که در زمان جنگ شهید شد، در تیم ابومسلم بازی میکردیم.
خیلی از شرکتکنندهها، بعدها در زمان دفاع مقدس شهید شدند یا اینکه امروز افرادی صاحبنام هستند؛ کسانی مانند شهید محسن سوداگران، شهید مهدی وحیدیان، شهید حسین روحالامین، سرلشکر حسن فیروزآبادی و...
یک سیلی و یک ساقپا!
سال ۵۶ سر کوچهای که قنادی گلستان قرار دارد، با چندتا از دوستان جلسه ایستاده بودیم. ناگهان بنزی از راه رسید و مقابلمان ترمز زد. چهار نفر لباسشخصی در آن بودند که به ما تذکر دادند که: «اینجا نایستید؛ بروید دنبال کارتان!»
راهمان را گرفتیم و رفتیم، اما لحظاتی بعد دوباره برگشتیم سر جایمان. چیزی نگذشت که باز سروکله بنز پیدا شد. اینبار دو نفر از آن نیروهای امنیتی پیاده شدند و دو نفرمان را کتک زدند؛ یک کشیده و یک ضربه به ساق پا، تنها نصیب من از برخوردهای فیزیکی عوامل رژیم در مدت فعالیتهای انقلابیام بود.
یکشنبه خونین
در سالهای۵۶ و ۵۷ مبارزات مردم علیه رژیم علنی شده بود و ما اعضای جلسه، راهپیماییهای مردمی را از محدوده سمزقند و گاز تا میدان مجسمه (شهدا) ساماندهی میکردیم. یکی از رویدادهای مهم تاریخ انقلاب که در خاطرم مانده، مربوطبه یکشنبه خونین مشهد یا ۱۰ دی ۵۷ است. روز پیش از آن، در جریان درگیری مردم و ارتش در محدوده استانداری، اتفاقات خونینی رخ داده بود و شماری از مردم و همچنین چندتن از نیروهای رژیم کشته شده بودند.
مردم خشمگین بهعنوان انتقامگیری خون شهیدانشان دونیروی رژیم را از مجسمه میدان شهدا دار زده بودند. صبح روز دهم دیماه، ارتش شاهنشاهی با تمام قوا و با تانکهایشان از مقر خود در خیابان سردادور راه افتادند و سر راهشان مردم را به رگبار بستند.
آن روز انقلابیون قصد داشتند ساختمان نیروی پایداری را که در محل کنونی هتل الغدیر در چهارراه نادری واقع شده و انبار سلاح و مهمات بود، تصرف کنند. چیزی هم نمانده بود که موفق شوند که ارتشیها رسیدند. آنها از میدان مجسمه تا چهارراه نادری و محدوده منزل آیتا... شیرازی که الان حسینیه شده، در و دیوار خانهها را به رگبار بستند؛ چون مردم درهای خانههایشان را بازمیگذاشتند تا انقلابیون در آنها پناه بگیرند.
رگبار مسلسل، مردم را وحشتزده کرده بود و شاید ۱۰ هزار جمعیت به داخل خانههایی پناه بردند که درِ آن باز بود. صدای حرکت تانکها که خانهها را میلرزاند، یک وحشت و صدای مسلسلهای سنگین وحشتی دیگر ایجاد کرده بود.
کابوسی که هنوز رهایم نمیکند
دوستی داشتم به اسم «ماشاءا...» که در قابسازی با هم کار میکردیم و در هیچ راهپیماییای شرکت نمیکرد. در روز حمله به ساختمان نیروی پایداری، به او اصرار کردم که همراه من به تظاهرات بیاید.
اولش قبول نمیکرد و میگفت من شانس ندارم و همین یکباری که با تو بیایم گلوله خواهم خورد! آخرش دوپشته با موتور راهی چهارراه نادری (شهدا) شدیم. بین راه، انقلابیون مقداری از بنزینمان را گرفتند تا کوکتلمولوتف درست کنند؛ آنها هر موتوری که رد میشد به اندازه نیازش برایش بنزین نگه میداشتند و باقی را از او میگرفتند؛ البته ته دلم از این کارشان راضی بودم.
نزدیک چهارراه نادری، وقتی عوامل شاه بهطرف مردم گلولههای پلاستیکی شلیک کردند، دوتا از این گلولهها به پایینتنه رفیقم اصابت کرد! او با ناراحتی از من جدا شد، اما در ادامه درمیان مردم به برادرم برخوردم.
در آن روز خونینِ بهرگباربستن مردم، صحنهای دیدم که هرگز از یادم نمیرود. من و برادرم و دیگر انقلابیون داشتیم از تیراندازی عوامل شاه فرار میکردیم، حین دویدن مقداری خم شده بودم تا گلوله به سرم نخورد که یکباره دیدم سر جوانی که جلو من میدوید با گلوله متلاشی شد... هنوز که هنوز است، خواب آن صحنه تکاندهنده را میبینم؛ جوانی که ۱۶، ۱۷ سالی بیشتر نداشت و کاپشن پوشیده بود و بعداز ترکیدن سرش هم کمی دیگر دوید تا نقش بر زمین شد...
از محدوده حرم بهسمت میدان مجسمه هزاران لنگهکفش در خیابان افتاده بود و دستکم ۵۰ موتورسیکلت زیر شنیهای تانک له شده بود.
تماشای ورود امام با تلویزیون صاحبخانه شاهدوست!
۱۲ بهمن ۵۷ که امام آمد، در خانهای در سمزقند مستاجر بودیم. صاحبخانهمان زمینداری شاهدوست به نام «مقدسی» بود که از ترس انقلابیون، خانه و زندگیاش را رها کرده و به روستایشان رفته بود. من و برادرم تصمیم گرفتیم به طبقه پایین برویم و با تلویزیون صاحبخانه، لحظه ورود امام را ببینیم.
خودمان بهدلیل برنامههای نامناسب تلویزیون، این وسیله را نداشتیم، اما بعد که صحبتهای امام در بهشت زهرا را شنیدم که فرمودند با سینما و رادیو و تلویزیون مخالف نیستند، تلویزیون توشیبای ۱۴ اینچ و سیاهوسفیدی به ۹۰۰ تومان خریدم که هنوز هم آن را دارم.
خلاصه، تلویزیون صاحبخانه از آن کُمُدیها بود که روشنشدنش طول میکشید. همینطورکه با نگرانی مشغول تماشای ورود امام بودیم، ناگهان در زدند. در را که باز کردیم یکی از همسایهها را دیدیم که میپرسید: شما سیبزمینی ندارید؟! این اتفاق بهنوعی لحظاتی بعد هم تکرار شد و این بار پشت در، پسر یکی از اقوام بود که آمده بود با ما ورود امام به ایران را تماشا کند...
آن سال دیپلمم را با معدل ۱۸ گرفتم. بعد هم وارد مرکز تربیت معلم شدم که تا پیش از کاردانی معدلم بالای ۱۹ بود و دانشجویی ممتاز بودم. امروز معلمی بازنشسته با مدرک کارشناسی علوم تجربی و مدیریت هستم و هنوز هم ارتباطم را با مسجد چهاردهمعصوم (ع) حفظ کردهام. از آذر ۵۸ عضو بسیج مسجد هم بودهام و در حال حاضر فرمانده پایگاه هستم.
* این گزارش یکشنبه، ۱۹ بهمن ۹۳ در شماره ۱۳۹ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

