کد خبر: ۱۱۴۳۹
۱۶ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۰
محمدرضا سهیلی نگذاشت خون مردم کف خیابان ریخته شود

محمدرضا سهیلی نگذاشت خون مردم کف خیابان ریخته شود

آقای سهیلی از شلوغی خیابان ارگ در بحبوحه انقلاب تعریف می‌کند: باید جمعیت را کنترل می‌کردم؛ فریاد زدم «من به دستور آیت‌الله شیرازی این افراد را باید تحویل دهم و اجازه نمی‌دهم مویی از سرشان کم شود.

شنیدن صدای شعاردادن‌ها برایش طبیعی شده بود، اما وقتی صدای شلیک گلوله می‌آمد، چیزی درونش تکان می‌خورد. روز اول صدای شعار آمد و بعداز آن، صدای شلیک گلوله. بی‌درنگ خودش را به بالای ساختمان و مقر فرماندهی رساند.

در آن لحظه، تصویر وحشت‌زده مردان و زنانی که در‌حال فرار بودند، جلو چشمانش نقش بست. برخی روی زمین دراز کشیده بودند، انگار امیدی به پناه‌گرفتن نداشتند. در‌این‌میان، صدای تیز افسر‌نگهبان بلند شد؛ «تیربارچی، آتش!»، اما هنوز کلام افسر به پایان نرسیده بود که سهیلی فریاد زد «کسی حق تیراندازی ندارد!»

محمدرضا سهیلی، رئیس دژبانی ارتش در روز‌های پر‌التهاب انقلاب‌۵۷، شاهد لحظات تلخ و شیرین بسیاری بوده است. او اکنون در محله امام‌خمینی(ره) زندگی می‌کند و هر‌سال، با نزدیک‌شدن به سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، خاطرات آن روز‌های پر‌تلاطم دوباره در ذهنش زنده می‌شود؛ خاطراتی که انگار قرار نیست هیچ‌گاه از خاطرش رنگ ببازد.

 

از تیم اسکورت شاه تا همراهی انقلاب

سهیلی چهره‌اش تکیده شده است و چین‌و‌چروک‌های عمیق دور چشم‌هایش، نشان از گذر سال‌های زیادی دارد. دستانش وقتی خاطرات تلخی را به خاطر می‌آورد، می‌لرزد. با تمام این تغییرات، حافظه‌اش در هشتاد‌وسه‌سالگی مانند ساعت کار می‌کند. ۴۶ سال از روز‌های انقلاب می‌گذرد، اما او به‌راحتی خود را در همان لحظات و در لباس نظامی می‌بیند؛ انگار همین دیروز اتفاق افتاده‌اند.

دوست و آشنا و بسیاری از هم‌محله‌ای‌ها او را با یک ویژگی می‌شناسند: «مردی که روزگاری جزو تیم اسکورت محمدرضا پهلوی بود و سال‌۵۷ به انقلابیون پیوست.» برخی دیگر نیز این‌گونه خطابش می‌کنند: «حاج‌آقا سهیلی، همان مردی است که جلو خون و خون‌ریزی مقابل باغ ملی را گرفت.»، اما خودش داستانی بزرگ‌تر و شنیدنی‌تر از این دو ماجرا دارد.

اصالتا بیرجندی است. پدرش کارمند اداره دارایی بود و او را تشویق به ادامه تحصیل می‌کرد. آقا‌محمدرضا انگشتانش را در هم قلاب می‌کند و می‌گوید: آن موقع نوجوان‌های هم‌سن‌و‌سال من دنبال درس‌خواندن نبودند. من هم، چون لباس نظام و آن آراستگی را دوست داشتم، برخلاف میل پدرم در هجده سالگی خودم را به ارتش معرفی کردم.

سال‌۳۸ بعد از ورود به ارتش، دوره‌های آموزشی مختلفی را گذراند، مدتی را در بیرجند خدمت کرد، سپس به مشهد منتقل ‎شد؛ «دژبان لشکر بودم، اما یکی از آن جوان‌های پرشور و ماجراجو؛ از آنهایی که سرشان برای ماجراجویی درد می‌کرد. رانندگی با موتور را به‌خوبی بلد بودم، همین موضوع هم باعث شد به عضویت تیم تشریفات درآیم.»

 

بخشی از تیم تشریفات بودم

با یادآوری آن روز‌ها لبخند می‌زند و طعم خوش جوانی را مزه‌مزه می‌کند؛ «وقتی روی موتور می‌نشستم، کسی به گرد پایم نمی‌رسید. آن‌قدر به من اعتماد داشتند که خیلی زود سرتیم تشریفات شدم. هر‌بار که شاه، فرح یا مقامات ارشد کشور به مشهد می‌آمدند، من و چند نفر دیگر سوار بر موتور، آنها را از فرودگاه تا حرم همراهی می‌کردیم.»

سهیلی به آماده‌باش چندین گروه برای حضور شاه در مشهد اشاره می‌کند و می‌گوید: تیم حفاظت گارد شاهنشاهی، از تهران شاه را همراهی می‌کردند، اما افسران راهنمایی‌و‌رانندگی، مأموران شهربانی و دیگر نیرو‌های شهر مورد‌نظر نیز در آماده‌باش کامل بودند. ما هم، به‌عنوان نیرو‌های نظامی سوار بر موتور، بخشی از تیم تشریفات بودیم، یعنی حفاظت از شاه به عهده ما نبود.

او انگار در فضای آن روز‌ها غرق شده است؛ همان‌طور که روی صندلی مقابلم نشسته، دستش را بالا می‌آورد و با انگشتانش عدد سه را نشان می‌دهد؛ «جلوتر از همه حرکت می‌کردم و با اشاره دستم، بقیه موتورسواران آرایشی را که مدنظر داشتم، به خود می‌گرفتند، مثلا با نشان دادن عدد سه، سه موتورسوار در یک ردیف قرار می‌گرفتند.»

سال‌ها گذشت و او همچنان در ارتش خدمت می‌کرد. در این مدت، دوره‌های مختلف را می‌گذراند که یکی از آنها، دوره بازجویی در تهران بود. اما اینکه چرا سهیلی از ارتش و نظام روی بر‌گرداند، خود ماجرای دیگری است.

 

زلزله طبس، جرقه‌ای برای تغییر مسیر

لحظه‌ای مکث می‌کند، انگار می‌خواهد تک‌تک آنچه را که دیده است، به‌دقت بازگو کند؛ «شهریور سال‌۵۷، تعدادی از نیرو‌های ارتش برای کمک به زلزله‌زدگان طبس اعزام شدند، اما من به‌عنوان عضو تیم تشریفات مأمور شدم که هنگام بازدید محمدرضا پهلوی، او را از لحظه پیاده‌شدن از بالگرد تا زمان بازدید همراهی کنم.»

حضور در زلزله طبس و دیدن درد و رنج مردم و نابسامانی‌های موجود، دل سهیلی را به درد آورده بود؛ «مردان و زنانی را دیدم که با دست‌های خالی، خاک را به‌دنبال نشانه‌ای از خانواده‌شان زیر‌و‌رو می‌کردند. از سوی دیگر، کمک‌های مردمی مانند چادر، پتو، غذا که از کشور‌های اروپایی و آمریکا می‌آمد، به دست زلزله‌زدگان نمی‌رسید.»

سهیلی با اندوه ادامه می‌دهد: حتی به نظامی‌هایی که برای کمک آمده بودند، رسیدگی نمی‌شد. تعدادی از روحانیون به مردم آب و غذا می‌رساندند. من دوره‌های مختلفی را به چشم دیده بودم، اما وقتی رنج مردم و حتی هم‌قطارهایم را دیدم که ۲۴‌ساعت بدون حتی یک وعده غذایی مشغول کمک بودند، همان‌جا بود که فهمیدم دل این حکومت برای مردم نسوخته است.

بعد‌از بازگشت از طبس، نگاه سهیلی به نظام تغییر کرد. با اوج‌گرفتن هیاهوی انقلاب از آذرماه، او نیز بی‌سروصدا هوای انقلابیون را داشت.

 

محمدرضا سهیلی نگذاشت خون مردم کف خیابان ریخته شود

 

سمت جدید سهیلی

با اینکه سال‌ها از آن زمان گذشته است، همچنان نمی‌خواهد نامی از ارتشی‌های آن دوران ببرد؛ «با بالا‌گرفتن اعتراضات مردمی، حکومت نظامی شروع شد. در آن زمان، رئیسم به‌عنوان مجری حکومت نظامی در شهر منصوب شد. مردی شاه‌دوست که ارادت خاصی به خاندان پهلوی داشت.»

هر‌بار شاه، فرح یا مقامات ارشد کشور به مشهد می‌آمدند، من آنها را از فرودگاه تا حرم همراهی می‌کردم

سهیلی خوب به یاد دارد که رئیسش، با دو محافظ و یک راننده، از شرایط حکومت نظامی سوءاستفاده می‌کردند. آنها شب‌ها در شهر می‌چرخیدند و با قوطی رنگ، شعار دیوار‌هایی را که رویشان «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» نوشته شده بود، تغییر می‌دادند. حتی گاهی شعار‌های جعلی می‌نوشتند تا وانمود کنند مردم هنوز طرفدار حکومت هستند.

او تعریف می‌کند: دی‌ماه‌۵۷، با اوج‌گیری اعتراضات انقلابیون، همین رئیس شاه‌دوستم، از ترس اینکه مردم به مقر فرماندهی‌اش هجوم نیاورند، به بهانه بیماری سر خدمت حاضر نشد. ازطرفی، چند روزی بود که از معاونش هم خبری نبود.

در چنین شرایطی، فرمانده لشکر‌۷۷ به‌صورت شفاهی و موقت، سهیلی را که فرمانده تأمین و حفاظت دژبانی بود، به‌عنوان جانشین و رئیس دژبانی ارتش منصوب کرد. حالا فرصت برای او فراهم شده بود؛ فرصتی برای جلوگیری از کشتار و همراهی با مردم.

 

نقشه‌ای برای ایجاد تفرقه

روزی نبود که خبری از اعتراض مردم نباشد؛ تظاهرات پررنگ‌تر شده بود و مردم به‌صورت علنی، مخالفت خود را اعلام می‌کردند. حکومت نظامی هم نتوانسته بود جلو انقلابیون را بگیرد. سهیلی از روز‌های نزدیک به واقعه ده‌دی مشهد این‌طور برایمان تعریف می‌کند: خانه تعدادی از مستشاران آمریکایی در خیابان پاستور بود. همیشه دو دژبان به‌عنوان محافظ در مقابل این خانه‌ها نگهبانی می‌دادند.

مترجم آمریکایی‌ها پیش سهیلی آمد و از او خواست تعداد نگهبان‌ها را اضافه کند؛ «به او گفتم باید به لشکر بگوید؛ اگر موافقت کردند نیرو می‌فرستم. لشکر هم با این موضوع موافقت نکرد.»

یکی از روز‌های دی‌ماه سال‌۵۷ انقلابیون مقابل خانه مستشاران آمریکایی جمع شدند و می‌خواستند وارد خانه شوند. دژبان که نگهبانی می‌داد، به آنها گفت اگر متفرق نشوند، ناچار است جلو آنها بایستد. در همین حین، یک نفر از انقلابی‌ها پنهانی از دیوار خانه بالا رفت و دو دژبان را دستگیر کرد. مردم آن دو نفر را به مسجد کرامت و نزد آیت‌ا... شیرازی بردند.

سهیلی که ادامه ماجرا را از یکی از راننده‌های مستشاران شنیده است، این‌گونه برایمان تعریف می‌کند: دژبان‌ها در حیاط منتظر تصمیم انقلابی‌ها بودند که تعدادی از ساواکی‌ها با لباس شخصی آمدند و به آنها گفتند که «انقلابیون می‌خواهند شما را اعدام کنند؛ بهتر است فرار کنید» و آنها را با یک آمبولانس فراری دادند، اما دژبان‌ها را در میدان شهدا اعدام کردند تا بین ارتش و مردم تفرقه ایجاد کنند.

 

محمدرضا سهیلی نگذاشت خون مردم کف خیابان ریخته شود

 

فریادی که جان‌ها را نجات داد

از زمانی‌که مسئولیت گرفته بود، باید نامه‌هایی را که از پایتخت می‌رسید، جواب می‌داد و حسابی سرش شلوغ بود. آن موقع دژبانی درست کنار مهمان‌سرای ارتش نزدیک باغ ملی قرار داشت. یکی از روز‌ها تعداد انقلابیون نسبت‌به روز‌های قبل بسیار بیشتر شده بود و فریاد اعتراضشان بلندتر از همیشه به گوش می‌رسید.

سهیلی که در دی سال‌۵۷، شنیدن چنین صدا‌هایی برایش عادی شده بود، همچنان مشغول کار بود که ناگهان صدای شلیک گلوله شنید؛ «نفهمیدم چطور خودم را به مقر فرماندهی لشکر رساندم. صحنه‌ای که می‌دیدم برایم دردناک بود؛ مردان و زنانی که هراسان به‌دنبال جان‌پناه می‌گشتند. در همین حین افسر نگهبان با اشاره به تیربارچی گفت شلیک کن!»

او که تا این لحظه روی صندلی نشسته است و گاهی با ابروان در‌هم‌کشیده و گاهی با لبخند از خاطراتش تعریف می‌کند به اینجای ماجرا که می‌رسد، از روی صندلی بلند می‌شود انگار دوباره در همان لحظه سرنوشت‌ساز قرار گرفته است. صدایش اوج می‌گیرد؛ «از ته دل فریاد زدم کسی حق تیراندازی ندارد! افسر نگهبان معترض شد. جلو آمد و خواست قانعم کند. به او گفتم اینجا من تصمیم می‌گیرم که چه زمانی تیراندازی شود؛ نگذار مجبور شوم توبیخت کنم!»

غائله آن روز ختم به خیر و با دستور سهیلی جلو کشتار مردم گرفته شد.

 

محمدرضا سهیلی نگذاشت خون مردم کف خیابان ریخته شود

 

آخرین مأموریت‌

سهیلی می‌گوید که ارتش از قبل برای فرار شاه آماده بود، اما بیشتر نظامیان تصور می‌کردند که محمدرضا پهلوی پس‌از مدتی بازخواهد گشت؛ او ادامه می‌دهد: ارتشی‌ها از وضعیت موجود خسته شده بودند. کشتن هم‌وطنان و دیدن شرایط سخت حکومت نظامی برایشان دشوار بود. همان موقع امام‌خمینی (ره) فرمان داد که «ایران کشور شماست و ملت ایران ملت شماست؛ به ملت بپیوندید.»

با این فرمان، بسیاری از سربازان از پادگان فرار کردند و ارتشی‌ها دیگر تمایلی به مقابله با مردم نداشتند. سهیلی همچنان در دژبانی حضور داشت تا بتواند با ارتباطی که با برخی از انقلابیون برقرار کرده بود، جلوی فرماندهان شاه‌دوست را بگیرد؛ «شنیده بودم که رئیس ضداطلاعات ارتش و تعدادی از فرماندهان قصد فرار دارند، کسانی که از نزدیک می‌شناختم. همان موقع به یکی از سربازان وظیفه‌ای که می‌دانستم از انقلابی‌هاست، سپردم تا به خانه آیت‌الله شیرازی برود و بپرسد تکلیف چیست.»

به یکی از سربازان وظیفه‌ که از انقلابی‌ها بود، سپردم ازآیت‌الله شیرازی استعلام بگیرد 

جواب آیت‌الله شیرازی برای سهیلی این بود که درنگ جایز نیست و دستگیرشان کند. وقتی سهیلی با چند نفر از سربازان قصد داشت از دژبانی برای دستگیری فرماندهان خارج شود، خبر رسید که ماشین رئیس ضد‌اطلاعات لشکر وارد محوطه شده و تعداد دیگری از فرماند‌هان همراه او هستند. می‌گوید: آنها آمده بودند تا لباسشان را عوض کرده و فرار کنند. همراه چند سرباز به اتاق آنها رفتم و از طرف دیگر به یکی از سربازان گفتم نزد آیت‌الله طبسی برود و تقاضای کمک کند.

سهیلی در آنجا موفق به دستگیری فرمانده عملیات، فرمانده تیپ، رئیس ضد‌اطلاعات، رئیس ستاد و چند نفر دیگر شد؛ «پنج‌شش‌فرمانده را دستگیر کردم. ابتدا قرار بود چند‌سرباز، فرماندهان را همراه با اسلحه و فشنگ‌هایی که در پادگان داشتیم به مسجد کرامت ببرند و تحویل دهند، اما بعد تصمیم گرفتم خودم این کار را انجام دهم.»

 

مواجهه با خشم مردم در خیابان ارگ

خیابان ارگ (امام‌خمینی کنونی) نزدیک دژبانی، پر از جمعیت معترض بود. سهیلی سوار بر جیپ همراه‌با دو ماشین دیگر که فرماندهان و سربازان را حمل می‌کردند، به‌سمت مسجد کرامت حرکت کرد. هنوز راه زیادی نرفته بودند که یک نفر از میان جمعیت فریاد زد: «این ارتشی‌ها برادر من را زیر چرخ‌های تانک کشتند!» همین جمله کافی بود تا جمعیت به‌سمت ماشین‌های ارتش حمله کنند.

سهیلی با دیدن جمعیت روی کمانه جیپ ایستاد و اسلحه‌اش را از ضامن خارج کرد؛ تعریف می‌کند: باید جمعیت را کنترل می‌کردم؛ بنابراین فریاد زدم «من به دستور آیت‌الله شیرازی این افراد را باید تحویل دهم و اجازه نمی‌دهم مویی از سرشان کم شود.»

هنوز حرفش تمام نشده بود که دو مرد قوی‌هیکل زیر پایش را گرفتند و از روی ماشین بلندش کردند. ترس و دلهره به جانش افتاد، نمی‌دانست باید چه کند؛ آیا شلیک کند؟ از سربازانش کمک بخواهد؟ فرماندهانی را که دستگیر کرده بود، تسلیم کند؟

او تعریف می‌کند: همان لحظه صدای حسین نواختی، یک از انقلابیون را که مرا از روی زمین بلند کرده بود، شنیدم که به‌شکلی که جمعیت بشنود، گفت «درود بر سهیلی»!

سهیلی همان‌طور‌که روی دست به مسجد کرامت برده می‌شد، ماشین‌ها نیز پشت سرش حرکت می‌کردند؛ «وقتی فرماندهان را تحویل دادم، آیت‌الله طبسی به من گفت آن جمعیت انقلابی را برای حمایت و کمک به من فرستاده است تا از جانم محافظت شود.»

اینها تنها بخشی از اتفاقات آن دوران است. سهیلی خاطرات بسیاری دارد و می‌تواند ساعت‌ها از آن روز‌ها حرف بزند و از آن لحظات بحرانی و تصمیمات سختی که برای کشور و انقلاب گرفته است، بگوید.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۱۶ بهمن‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۹ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44