کد خبر: ۱۱۴۴۶
۱۸ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۰
خاطره غلامرضا بلالی از بستن راه تانک با لوله‌های آب!

خاطره غلامرضا بلالی از بستن راه تانک با لوله‌های آب!

غلامرضا بلالی تعریف می‌کند: مردم لوله‌های آب را آوردند وسط خیابان و به عرض چیدند تا جلو حرکت تانک‌ها را بگیرند. طلبه‌ای رفت روی لوله تانک و رو به جمعیت انقلابی‌ها گفت بروید که الان همه ما را همین‌جا می‌کشند.

مسجد موسی‌بن‌جعفر(ع) محل قرار ما بود با حاج‌غلامرضا بلالی؛ پیرمرد خوش‌سخن کوچه وحدت ۱۳ که چند سال پیش نودسالگی را رد کرد. ذوق‌و شوق خاطره‌گویی اش ما را نشاند به هم‌صحبتی با قدیمی‌ترین حاجی محله که چندساعتی بی‌خستگی و باحوصله داستان زندگی خود را با جزئیات جذابش تعریف کرد و از دل حافظه‌ای که به‌رغم عمر طولانی هیچ کم‌رنگ نشده است، از روز‌های پرالتهاب پیروزی انقلاب اسلامی در مشهد برایمان گفت؛ از قرار‌های هرروزه مردم در خانه علما و راه‌افتادن در خیابان‌ها و سردادن شعار‌هایی که آقای بلالی همه آنها را در دفترچه‌ای یادداشت کرده بود؛ با ذکر روز و ساعت راهپیمایی‌ها و اتفاقاتی که خودش هر روز شاهد آن بوده است.

بزرگ‌ترین حسرت پیرمرد حالا گم‌کردن همان دفترچه است؛ هرچند که تاریخ ذهنی او در برابر خطوط مکتوب کم نمی‌آورد.

 

ماجرای یک حج طولانی

حاج‌غلامرضا بلالی متولد مشهد نیست، اما در اوایل دهه ۲۰ و زمانی که تازه پا به نوجوانی گذاشته بود، از روستای درخش بیرجند به مشهد آمد و ماندگار شد.

خودش تعریف می‌کند: روزی که آمدم مشهد، خیابان نوغان و فلکه طبرسی هنوز خاکی بودند. این محله که الان هستیم هم که اصلا جزو مشهد حساب نمی‌شد و به‌خاطر وجود قنات به اینجا می‌گفتند باغ دولاب. شغل حاجی فرش‌بافی بوده و هفت فرزندش را با درآمد چند دار قالی نان داده و بزرگ کرده است. 

در اوایل دهه ۵۰ بود که حس کرد مستطیع شده است و باید عزم سفر مکه کند، اما به دلایل پزشکی به او اجازه چنین سفری داده نشد. این‌گونه بود که پرونده یک سفر طولانی و شگفت‌انگیز برای حاجی‌بلالی و همسرش باز شد تا بتوانند از راه کشور دیگری خودشان را به مکه برسانند.

ریز به ریز تعریف می‌کند که چطور به افغانستان و پاکستان رفت و بعد از گرفتن شناسنامه پاکستانی با پروازی به سوریه می‌رود و از آنجا به‌صورت زمینی به لبنان و عراق رفته است تا سرانجام بتواند به عربستان برود و حجش را به‌جا بیاورد.

 

خاطرات غلامرضا بلالی از روزهای انقلاب

 

حسرت گم‌شدن یک دفتر پر از خاطره

خاطرات سفر پرماجرا که تمام می‌شود، از حاج‌غلامرضا می‌خواهیم از روز‌های انقلاب مشهد برایمان بگوید که ناگهان مشتش را گره می‌کند و صدای بلند و رسایش با خواندن یک شعار حماسی در مسجد می‌پیچد: «بیا خمینی که قم انقلاب است/ نقش مخالفین تو بر آب است/ مرگ بر خائنین خائنین به دین/ نصر من الله نصر من الله/ تمام پیروان تو حسینی/ ورد زبان جملگی خمینی/ مرگ بر خائنین خائنین به دین/ نصر من الله نصر من الله»

حاجی‌بلالی انگار که همین حالا در دل یکی از راهپیمایی‌های روز‌های انقلاب مشهد باشد، شعار می‌دهد؛ با همان شور و صلابت: آن روز‌هایی که قم و تهران شلوغ بود، مشهد هنوز خبری نبود. راهپیمایی‌های مشهد را با این شعار شروع کردیم. صبح به صبح راه می‌افتادم سمت منزل علما. آنجا پای سماور چای می‌ریختم و پذیرایی می‌کردم. وقتی همه جمع می‌شدند، مشخص می‌شد که باید آن روز در کدام خیابان راهپیمایی کنیم و چه شعار‌هایی بدهیم.

یک دفترچه داشتم که تاریخ و ساعت و اینکه در کدام خیابان‌ها راهپیمایی کردیم و چه شعار‌هایی دادیم و چه اتفاقاتی افتاد، همه را با جزئیات نوشته بودم. یکی از حسرت‌های زندگی‌ام این است که آن دفترچه را گم کردم.

 

یک تانک دنبال ما افتاده بود

یک روز از بست بالاخیابان راه می‌افتند به سمت میدان شهدا و از آنجا می‌روند خیابان خواجه‌ربیع. قصد می‌کنند نماز را در راه‌آهن بخوانند، اما تانک‌های ارتشی همین‌طور پشت‌سرشان حرکت می‌کنند.

حاجی‌بلالی تعریف می‌کند: مردم لوله‌های آب را آوردند وسط خیابان و به عرض چیدند تا جلو حرکت تانک‌ها را بگیرند. یک تانک بالاخره از خیابان عشرت‌آباد به سمت راه‌آهن راه پیدا کرد و آمد دنبال ما. یادم هست یک طلبه‌ای بود به اسم شیخ‌علی فصیحی، رفت روی لوله تانک و رو به جمعیت انقلابی‌ها گفت بروید که الان همه ما را همین‌جا می‌کشند. جمعیت پراکنده شد. ما از چهارراه مقدم آمدیم به سمت خیابان وحدت در محله پایین خیابان که آن موقع می‌گفتند کمربندی.

خاطرات غلامرضا بلالی از روزهای انقلاب

 

می‌ترسیدیم، اما باز می‌رفتیم

بلالی تنها به راهپیمایی نمی‌رفت. زهره بیگی، همسر حاج‌غلامرضا، مادر هفت فرزندش است و در همه سال‌های زندگی در سختی‌ها و مشکلات و مشقت‌های روزگار دوشادوش همسر قدم برداشته است. روز‌های انقلاب حاجی‌بلالی دست زنش را می‌گرفت و با هم می‌رفتند به خیابان و تنهاچیزی که به آن فکر می‌کردند، پیروزی انقلاب بود.

دلمان می‌خواست فقط انقلاب پیروز بشود؛ می‌خواستیم دین خدا را نجات بدهیم 

از مسجد راه می‌افتیم به سمت خانه‌اش که چندقدمی آن طرف‌تر است و هنوز دار‌های بزرگ قدیمی و نقشه قالی‌های اصیل کنج پستویش جا خوش کرده‌اند. می‌پرسم با این وصف نمی‌ترسیدید بلایی سرتان بیاید؟

می‌گوید: چرا، می‌ترسیدم! یک روز گاز اشک‌آور دقیقا افتاد جلو پایم. آن‌قدر سرفه کردم که خون بالا می‌آوردم. یک روز هم مأموری دنبالم کرد. فرار کردم توی یک گاراژ چوب‌فروشی. پشت چوب‌ها قایم شدم. تیر‌های زیادی به چوب‌ها زد، اما شکرخدا یک دانه‌اش هم به خودم اصابت نکرد. همه می‌ترسیدیم، اما باز فردا می‌رفتیم. دلمان می‌خواست فقط انقلاب پیروز بشود.

می‌خواستیم دین خدا را نجات بدهیم و در این راه هیچ سختی و مشکلی حالی‌مان نبود. یادم هست شهیدهاشمی‌نژاد شب‌ها توی بیمارستان امام‌رضا (ع) سخنرانی می‌کرد. نیم‌متر برف زیر پایمان بود و همین‌طور سرپا به حرف‌هایش گوش می‌دادیم.

زهره‌خانم در ادامه صحبت همسرش می‌گوید: حرف امام (ره) برایمان حجت بود. با اینکه درآمدمان از راه قالی‌بافی بود، کارگاه را تعطیل می‌کردیم و به فکر هزینه‌های زندگی نبودیم. هر روز با هم می‌رفتیم منزل علما، توی راهپیمایی‌ها و تظاهرات. زن و مرد باهم برای این انقلاب ایستادگی کردند.

 

لحظه‌های تلخ و انتقام مردم

پیرمرد دنیادیده چهره‌اش را درهم می‌کشد و از خاطرات تلخ تعریف می‌کند: سه‌تا بچه ده‌دوازده‌ساله بودند، روز‌های تظاهرات لاستیک می‌آوردند وسط خیابان. وقتی گاز اشک‌آور شلیک می‌شد، این بچه‌ها بنزین می‌ریختند روی لاستیک‌ها و دود راه می‌انداختند که گاز اشک‌آور را خنثی کنند. رئیس کلانتری ۳ مشهد اینها را دستگیر کرد و بهشان رحم نکرد. چند روز بعد جنازه‌هایشان را آورده بودند خوابانده بودند توی منزل سیدعبدالله شیرازی. چه قیامتی بود آن روز!

تعریف می‌کند که پس از مدتی، یک روز در تظاهرات‌ها مردم آن رئیس کلانتری را در شلوغی‌های چهارراه شهدا شناسایی می‌کنند و می‌افتند دنبالش. او فرار می‌کند به سمت کوچه چهارباغ: در همه خانه‌ها و دکان‌ها را زدیم که پیدایش کنیم. آخر هم یک بچه آمد و نشانی داد که رئیس کلانتری رفته است توی یک قصابی. رفته بود توی یخچال قصابی مخفی شده بود. مردم او را بیرون کشیدند و چنان بلایی سرش آوردند که به سزای عملش رسید.

 

تعداد بازدید : 3

 

* این گزارش پنج‌شنبه ۱۸ بهمن‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۱ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44