
زندگی یک وقتهایی در سایه روشنهای مرموزی گم میشود. غیر از چشمهای روشن معلق در این تاریکی نگران، همه چیز سیاه میشود.
آدم در اینجا در میماند چه کند! سرنوشت، آن روی خودش را نشان داده است. گاهی گذشتهها به دادش میرسند و دقایقی او را با خود همراه میکنند؛ اما این آینده مبهم و تقدیر نامعلومش است که مقابل زانوان شکستهاش قد علم کرده است.
«۵ مرزبان ایرانی از سوی گروه تروریستی جیشالعدل به گروگان گرفته میشوند و در مدت کوتاهی به آن سوی مرزهای کشور انتقال داده میشوند.»
سجاد زهانی در کنار چهار مرزبان دیگر، در اسارت با دست و پای بسته و چشمهای خیس، دلش پر میکشد برای کودکیهای پر اضطرابش با همه تنهاییها و دلتنگیهایی که کوچههای پنجتن داشت.
سر بر زانوی مادر که میگذاشت، از هقهق کردن و دلدل زدن میافتاد. اینجا در این تاریکیهای تاریک، در این سیاهی محض چشمهای مادر فقط روشن میشود؛ کاش دستیافتنی بود.
دستان زمخت و پینهبسته پدر چقدر نرم بودند، چقدر گرما داشت. شکستگی دستها و پاهایش که موقع چاهکنی معیوبش کرده بود، خوب شده!
اگر این نقاط ریز پر از ابهام که چون مه تمام وجود سرباز را گرفتهاند بخار شوند، باران شوند و این لحظههای سیاه معلق را بشویند از جلوی چشمهایش، شاید ببیند و حس کند و آرام شود که همه سلامت هستند و تنها دغدغهشان بازگشت به سلامت اوست.
در این تاریکیهای مرموز، باز سایه روشنی جلوه میکند از لحظههایی که به عشق فیلمهای جنگی با صحنه های گروگانگیری ساعتها پای تلویزیون مینشست و فیلم تماشا میکرد، اما حالا از هرچه فیلم با صحنه گروگانگیری است بدش میآید.
آن زمان اصلا نمیتوانست حس کند وقتی یک سرباز از مرز کشورش ربوده شود، چه حالی پیدا می کند!
یک ماه میگذرد، ۳۰روز و چند ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه، یکی از گروگانها را از جمعشان جدا کردهاند. میگویند به قتل رساندنش! صدای دینام چرخ خیاطی کارگاه توی گوشش میپیچد، گوشخراش بود، اما بود.
سرباز توی هر مرخصی میرفت پای چرخ مینشست تا خرج چند روزهاش را درآورد تا در آن چند روز مرد خودش باشد.
شمردن روزها، روزی چند بار ممکن است؟ روزی ۱۰بار، ۲۰بار، ۱۰۰بار! توی ذهن پریشانش کز میکرد و حساب و کتابها را از سرمیگرفت که امروز چندمین روز است؟
چند روز دیگر شاید نباشد، دلش برای سربازی که از جمعشان جدا کردهاند تنگ میشود، کاش بود، کاش او را نمیکشتند، کاش بچهاش در ۲۰ روزگی یتیم نمیشد. کاش هیچکدام کشته نشوند.
کاش این سیاهی مرموز، این ذرات مبهم معلق، این مه سنگین، این روزهای سخت کنار رود... اتاقهای کوچک خانه دلش برای سجاد تنگ شده، لابهلایه صدای دینام چرخهای خیاطی کارگاه اسم سجاد برده میشود، کوچههای تنگ و باریک و ناهموار پنجتن۴۶ در محله شهید قربانی مشهد دلشان برای او تنگ شده...
سجاد،آدم معمولی است مثل خیلی از بچههای پایین شهر است ولی یک محله، شهر و کشور را چشم انتظار خود کرد؛ او فرزند ملت است.
۱۹ فروردین است و روزی که قرار است مرزبانها به خانه هایشان برگردند. ورودی پنجتن۴۶ بسته است. از خیابان بعدی وارد شده و از پرچمهایی که سرکوچه آویخته شده متوجه میشویم به کوچه خانه سجاد راه دارد.
ماشین بهسختی از میان ازدحام جمعیتی که برای استقبال از سجاد منتظر ایستادهاند، عبور میکند. کوچه را مثل وقتهایی که عروسی است یا کسی از زیارت مکه برمیگردد چراغانی کردهاند. پرچمهای پارچهای طویل دوطرف دیوارهای کوچه را به هم وصل کرده است.
«فرزندم سجاد جان، با بازگشت پرافتخارت به وطن چشم ما را منور کردی»، «سجاد زهانی، سرباز رشید ایرانی، با افتخار و عزت به وطن برمیگردد»، «آزادی مرزبان غیور ایران زمین، سرباز همیشه در صحنه، سجاد زهانی را به وطن تبریک میگوییم» و ....
ساعت حوالی ۱۱ صبح بود که بالاخره سجاد آمد. اگرچه بهسختی میشد او را در میان جمعیتی که دورش حلقه زده بودند پیدا کرد، حلقههای گلی که به گردنش میآویختند او را متمایز میکرد.
خانواده در فرودگاه با او دیدار کرده بودند و حالا این اهالی محل و دوستانش بودند که از دیدن و حرف زدن با او سیر نمیشدند.
نگاهش به نظرم پریشان میآمد. در عین حال که از ذوق دیدار خانواده و برگشتن به وطن چشمهایش برق میزد، هنوز نگران بود، هنوز آشفته بود، شاید هنوز باور نکرده، اینها را میشد در نگاه پریشان سجاد در عین حال که از خوشحالی برگشتن برق میزد دید.
نگاهش را خستگی کمرنگ کرده بود و اضطراب هنوز موج میزد. اگر قبل از این دو ماه او را دیده بودیم حتما ما هم مانند سایر اطرافیانش تشخیص میدادیم چهرهاش چقدر شکسته شده و نگاهش خستهتر از گذشته است.
در آن هیاهو که خوب میدانستم نه حال حرف زدن دارد، نه برایش مقدور است چیزی بگوید، اطرافیان هم مراقب بودند کسی مزاحمش نشود، رفتم جلو و چند کلمه خواستم با او حرف بزنم.
شاید اگر اشکهایش و بغضی که صدایش را پایین آورده بود اجازه میداد بیشتر حرف میزد، اما فقط گفت: «سخت بود» و صورتش دوباره سرخ شد و همراه اشکهایش پایین افتاد.
از دلتنگیهایش پرسیدم؛ فقط دو کلمه پدر و مادر را شنیدم که باز گفت: «دوریشان خیلی سخت بود» چهره خیسش را زیر دستش پوشاند. جلوی مصاحبه کوتاهمان را گرفتند و شیرینی تعارف کردند. چشمان سجاد هنوز سرخ بود و مرطوب.
کودکی توی کوچهپسکوچههایی که خانههای ۴۰، ۵۰ متری با نماهای آجری و سیمانی در آن ردیف شدهاند از یک پسر بچه ۷، ۸ساله مرد میساخت.
کوچهپسکوچههایی که خانههای ۵۰ متری در آن ردیف شدهاند از یک پسر بچه ۷، ۸ساله مرد میساخت
سرمای استخوانسوز زمستان این کوچهها و گرمای تحملگریز تابستانهای کارگاه خیاطی در سالهایی که پدر بالای سرشان نبود، فرصت هرجور کودکی را از سجاد گرفته بود.
پدر سجاد که در آن زمان همه سرمایهاش را خرج خریدن ماشینی برای کار کرده بود به طور غیرعمد باعث کشته شدن دختری شد و به جرم قتل غیرعمد باید دیه دختر را پرداخت میکرد.
این سرآغاز فصلی سرد در زندگی سجاد بود. پدر به خاطر نداشتن پول دیه زندانی شد. در همین سالها بود که نگاه بازیگوش و کودکانه سجاد عمق میگرفت و مردانه دوروبرش را نگاه میکرد.
کار کردن در کارگاه خیاطی همراه برادر بزرگترش یدا...برای اینکه سهمی در گذران زندگی داشته باشد، بخشی از دوران نوجوانی زهانی است.
او این مردانه زندگی کردن را دوست داشت و به آن افتخار میکرد. برای همین هم بود که دستهایش از کودکی به کار چسبید. ادامه تحصیل گاهیاوقات حرف خندهدار و جوک دور همی اینطور بچهها میشود وقتی مجبورند به خاطر وضعیت زندگی، درس و مدرسه را کنار بگذارند و بیشتر از سنشان بفهمند.
برای سجاد هم همین طور بوده اما گاهی که حرف از درس و مدرسه و ادامه تحصیل از شوخی خارج میشود، خطی میان دو ابرویش شیار میاندازد. پدر سجاد با کمک برخی خیران از زندان آزاد میشود و پسر تا چشم روی هم میگذارد مردی شده که باید برود خدمت سربازی.
سربازی رفتن، اما برای او نه دلهره روزهای سخت را داشته و نه نگرانی بچههای تیتیش مامانی که میترسند از خانواده دور شوند.
یک پسر ۱۸ ساله پنجتنی مثل سجاد خیلی زود کارهای اعزامش را میکند تا از این افتخار پرخاطره بچههای محل بینصیب نماند. مردانگیاش را اینجا هم ثابت میکند و بدون هیچ غرولندی سرش را میتراشد و راهی پادگان میشود.
جمع دوستان به او دلداری میدهند که زود تمام میشود و زود میگذرد و به خاطر دلتنگیهایی که خودشان هم تجربه کردهاند روز اعزام، خط میان ابروهای سجاد عمیقتر شده از بس فکر کرده به چند ماهی که نیست و خرجی اضافی که شاید متحمل خانواده شوند.
خدمت سربازی با همه سختیهایش برای سجاد شیرینی خودش را داشت. در این فشارها، دوریها و سختیها بود که مرد بودن را بهتر حس کرد.
برای این جنس سربازها که از تن کردن لباس مقدس خدمت بهانهگیر نمیشوند و بیغر و بیبهانه روزها را سپری میکنند مرخصی رفتن مثل یک نفس عمیق بود.
نفسی که تا عمق سینه را تازه میکند و سلولهای بدن را به جنبش درمیآورد؛ اما نه برای چند روز استراحت و گردش و تفریح. سجاد روزهای مرخصیاش را در همان کارگاه خیاطی همیشگی کار میکرد و این برایش از هر تفریحی لذتبخشتر بود.
کارگاه خیاطی اگر تاریک بود و نمور، اگر بوی رطوبت میداد یاشلوغ بود، خرج ماههای آخر سربازی سجاد و روزهای مرخصیاش را جبران میکرد.
همین هم باعث میشد پرانرژیتر از قبل دوباره اصلاح برود، دوباره لباس مقدس خدمت به تن کند و دوباره راهی شود.
ساعتها بیحرکت ماندن و به نقطهای خیره شدن بین زمین و آسمان، جایی که خورشید در حال غروبش رنگ قرمز به اطراف پاشیده، حال سربازی است که لحظهها را به امید خدمت به کشورش میگذراند.
ماهها سربازی و خدمت به دیدگاه تازهای هم برایش ساخته از مرزهایی که او باید نگاهبانشان باشد. مرز خوبی و بدی را همانجا میشناسد. مرز دوست و دشمن را درمییابد. مرز تنهایی و با خدا بودن را میفهمد. این فکرها توی سر سجاد بود که گاه راه میرفت و گاه متوقف میشد.
در آن روزها؛ اما حادثهای دیگر زندگیشان را پریشان کرده بود و سجاد وقتی از پشت تلفن شنید پدر ش هنگام چاهکنی توی چاه افتاده و آسیب دیده دوباره بی قرار شد.
پدر سجاد در آن زمان به کار چاهکنی مشغول بود که توی چاه میافتد و گرفتار میشود. آتشنشانها جان پدر را نجات میدهند؛ اما بدن او از چند جا آسیب میبیند و باید عمل شود.
دوباره فکرها توی سرش راه میافتد. حال پدر چطور است، چطور هزینه عملهای جراحیاش پرداخت میشود؟ کاش پولی داشتم، باید مرخصی بگیرم و سرکار بروم و...
ساعتها نگهبانی، فکرش را متمرکز میکند بر کار و سعی میکند به افکارش بگوید بعدا، زمان استراحت بیایید.
سجاد هرچه میخواهد از افکار پریشان فرار کند حوادث او را رها نمیکنند. انگار سرنوشت این سرباز با حوادث پیدرپی رقم خورده است.
در یکی از مرخصیها پایش میشکند و نگرانی دیگر برای خانواده ایجاد میشود. خانوادهای که هنوز از نگران عملهای جراحی روی دست و پاهای شکسته پدرند، با پسرشان که پایش را گچ گرفته روبهرو میشوند.
سجاد برای انجام مراحل کار درمان نیاز به مرخصی استعلاجی داشت و برای گرفتن مرخصی باید با پای شکسته به محل خدمت می رفت.
یکی از اقوام و نزدیکان سجاد که پرستار است و در این زمان در انجام مراحل درمانی سجاد کمک احوالش بوده در اینباره میگوید: آخرین باری که سجاد به مرخصی آمد برای استراحت و درمان بود.
یک روز برای کشیدن بخیه پایش رفته بودم. نگرانیاش بیشتر برای خانواده بود و پدرش که هنوز بهبود کامل پیدا نکرده بود.
بعد از اینکه گچ پایش باز و بهبودی حاصل میشود برای ادامه خدمت برمیگردد.
روزها و هفتهها میگذرد و خانواده سجاد تنها نگران چند روز بیخبری از او هستند تا اینکه از اداره مرزبانی استان با آنها تماس گرفته میشود و ماجرای گروگان گرفته شدن مرزبانان ایرانی و اینکه سجاد هم جزو آنهاست به آنها داده میشود.
سجاد وابستگی خاصی به مادرش داشت برای همین هم بود که بیشتر اتفاقات بد را طوری به مادرش خبر میداد که زیاد ناراحت نشود. اما اینبار خبر ربوده شدن سجاد حال مادر سرباز را فقط دوروبریهایش هستند که میتوانند توصیف کنند.
شیون و اشکهایی که سیاهی شب را به سپیدی صبح پیوند می زد و دلتنگیهایی که از زبانش پراکنده بیرون میریخت.
حالا دیگر عکس سجاد با دستها و چشمهای بسته همه جا پخش شده بود. نگاه نگرانش در فیلمهای منتشر شده دل خانواده را ریشریش میکرد و چشمهایشان را خیس اشک.
امروز هم که سجاد روی دستان اهالی محل میآید چشمهایش خیس است. دستها رو به آسمان و قلبها با تپشهایی آرام.
این مرخصی سجاد شیرینی و حلاوت دیگری دارد. دلش از دیدن در و دیوار خانه، ناهمواری کوچه، حتی لودری که بیوقت در حال پوشاندن کوچه با آسفالت است، باز میشود.
دلتنگ کارگاه خیاطی است و بخاری که از توی استکان چای وقت استراحت بلند میشود.سجاد حالا روی فرش خانه خودش نشسته و دوستان و آشنایان لحظهای رهایش نمیکنند.
برای صحبت کردن اصرار نمیکنم؛ چون میدانم نه حالش را دارد و نه تمایلی به بازگو کردن سختترین شرایط زندگیاش. واژه سختترین، روزهای سخت، سختی را بار دیگر در ذهنم مرور میکنم.
با آن چیزی که امروز در چشمها و نگاه سجاد میبینم، خیلی فرق دارد،خیلی.سجاد زهانی این روزها در مرخصی چند روزهاش به سرمیبرد و چند روز دیگر دوباره راهی میشود برای ادامه خدمت.
ترسی از رفتن ندارد، اگرچه دلهرهآورترین رخداد زندگیاش هنوز جایی بزرگ در ذهنش دارد.به زودی سرباز دوباره عازم می شود.
دیگر خبری از تاریکی و سایه روشن های مرموز نیست،آرام است مثل محله که حالا از در آغوش کشیدن فرزند وطنش آرام گرفته است.
* این گزارش یکشنبه، ۲۴ فروردین ۹۳ در شماره ۹۸ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.