کد خبر: ۸۷۲۶
۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰

علی‌اکبر رحمانی، در زمان آتش‌بس، اسیر شد

علی‌اکبر رحمانی، افسری بود که در زمان آتش‌بس جنگ تحمیلی، اسیر شد و به مدت دو سال، بی‌آنکه نامش جزو آمار صلیب‌سرخ باشد، سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش را از سر گذراند

قرار گفتگویمان را با آزاده جنگ تحمیلی، علی‌اکبر رحمانی و به‌مناسبت یازدهم محرم، روز تجلیل از اسرا و مفقودان می‌گذاریم؛ کسی که به‌عنوان افسر ارتش و درست در زمان اعلام آتش‌بس، همراه گروهی ۷۰۰ نفره، به‌شکل ناعادلانه‌ای اسیر می‌شود.

رحمانی درمیان گفتگو از چگونگی اسارت، رنج‌های بعد از آن و خاطرات تلخی می‌گوید که در طول دو سال اسارت، تحمل کرده و درخلال حرف‌هایش می‌گوید: «بسیاری از ما اسرا از بیان خاطرات دوران اسارتمان، خودداری می‌کنیم.

بعضی‌ها تصور می‌کنند ما منع یا تهدید شده‌ایم، در‌حالی‌که دلیل نگفتن خاطرات، این است که همه‌چیز برای ما دوباره تداعی می‌شود و تا مدتی، ذهنمان را با خودش درگیر می‌کند. شما حتم بدانید من امشب تا صبح، در اردوگاه عراق به سر خواهم برد...»

رحمانی این حرف‌ها را محکم، بدون بغض و مردانه می‌گوید؛ بااین‌حال می‌توان فهمید تاثیر آن دوسال، بعد‌از گذشت ۲۵‌سال، همچنان در وجود او باقی است و این تنها بخشی از ماجرای زندگی یک آزاده جنگ تحمیلی است.

همسر او، راضیه مشعل‌چی که فقط در پایان گفتگو و کوتاه، سخن می‌گوید، با بغض و اشک زنانه‌اش، تلخی این حقیقت را بیشتر به‌ما گوشزد می‌کند، آنجا که می‌گوید: «چرا نگاه جامعه به خانواده آزادگان این‌قدر منفی است؟ این موضوع برای ما دردآورتر از رنج‌های دوران اسارت است.

هیچ‌کس هیچ‌وقت حتی برای دلجویی از ما نیامده، اما خیلی‌ها تصور می‌کنند ما دنیا را در‌قبال اسارت همسرانمان، به‌دست‌آورده‌ایم، درحالی‌که حقیقت ندارد. هیچ‌کس نمی‌داند قبلا چکار می‌کرده‌ایم و الان چه می‌کنیم!»

 

نگاهی به زندگی علی‌اکبر رحمانی

علی‌اکبر رحمانی متولد‌۱۳۴۲، شهرستان کلات نادر است. او در سال‌۱۳۶۲ مدرک دیپلم خود را در رشته اقتصاد می‌گیرد و داوطلبانه از‌طریق سپاه، عازم جبهه می‌شود. کردستان و ایلام، اولین مناطقی است که او در آنجا به دفاع از خاک کشورش می‌پردازد.

اواخر سال‌۶۲ در دانشکده افسری پذیرفته و از مناطق جنگی، راهی شهر تهران می‌شود تا دوره آموزشی شش‌ماهه خود را در دانشکده بگذراند. بعد‌از آن، دسته توپخانه را انتخاب کرده و شش ماه نیز در دانشکده توپخانه اصفهان، آموزش‌های لازم را از سر می‌گذراند تا اینکه به‌عنوان معاون آتش‌بار و بعد‌ها فرمانده آتش‌بار، در مناطقی، چون فاو، شلمچه وعملیات‌های مهمی همانند والفجر‌۸ و ۹ از آب و خاک کشورش دفاع‌کند.

خودش می‌گوید: «ما جزو لشکر بزرگ‌۷۷ بودیم و هرجا احساس خطر می‎‌شد، در آن محل حاضر می‌شدیم.» او طی سال‌های ۶۲ تا ۶۷، سنگر جبهه را رها نکرده و چندبار مجروح و سه بار نیز شیمیایی می‌شود و در سال‌۶۷، درست زمانی‌که دو کشور قطعنامه را قبول می‌کنند، در جمعی ۷۰۰ نفره اسیر می‌شود؛ «آن زمان به‌خاطر اعلام صلح، عراق دیگر به فکر گرفتن منطقه نبود. فقط از نابسامانی موجود، سوء‌استفاده کرده و به مرز‌ها حمله می‌کرد تا اسرای بیشتری بگیرد؛ چون ایران، سربازان عراقی زیادی به‌عنوان اسیر گرفته بود.»

رحمانی، زمان اسارت، ستوان و سرپرست گردان بوده است. او خوب به‌خاطر دارد که سربازان عراقی به مرز حمله و سربازان ایرانی را برای ترک آن منطقه تهدید می‌کنند؛ «با تانک و نفربر به ما حمله کردند. نمی‌دانستیم چکار کنیم. فرمانده وقت لشکر‌۷۷، از پشت بی‌سیم به من پیامی داد که هنوز آن را به یاد دارم.

او گفت: نیرو‌هایی که در خط مستقر هستید! همان‌جا بمانید و مثل میخی که بر زمین کوبیده شده، از جایتان تکان نخورید. عقب‌نشینی نکنید و گلوله‌ای هم شلیک نشود. شما هستید که صفحات زرین تاریخ را ورق می‌زنید.

ما هم به‌خاطر اینکه بهانه دست دشمن نیفتد که نقض آتش‌بس کرده‌ایم، گلوله‌ای شلیک نکردیم و، چون به دستور فرمانده، حق دفاع نداشتیم، عراقی‌ها ما را که ۷۰۰ نفر بودیم، محاصره و سوار خودرو کردند و به شهر «الاماره» بردند.»

دوران اسارت علی‌اکبر رحمانی شروع می‌شود و او دو سال و ۲۰ روز را تا رسیدن به آزادی، در شرایطی سپری می‌کند که اسامی او و دیگر افسران اسیرشده، جزو آمار صلیب‌سرخ نبوده و در این مدت خانواده‌های آنان، هیچ اطلاعی از آن‌ها نداشته‌اند.

رحمانی بعد از اسارت موفق‌به گرفتن مدرک کارشناسی ارشد حقوق جزا شده است

«بی‌خبری» بدترین شکنجه‌ای بوده که خانواده‌های آنان در طول این مدت تحمل کرده‌اند؛ «زمانی که ما اسیر شدیم، ما را به شهر الاماره بردند و بعد‌از ۴۸ ساعت، به پادگان «الرشید» شهر بغداد منتقل شدیم.

حدود ۳۰‌افسر ارتش بودیم که ۴۵‌روز را در پادگان الرشید گذراندیم و بعد‌از آن هم ما را به اردوگاه شماره‌۱۹ شهر تکریت، منتقل کردند و تا پایان اسارت همان‌جا بودیم.» او بعد‌از بازگشت به خاک ایران، در سال ۷۲ به میل خود، رشته حقوق را انتخاب می‌کند و در‌کنار خدمت در ارتش، در دانشگاه آزاد پذیرفته و به ادامه تحصیل مشغول می‌شود.

بعد‌از گرفتن مدرک کارشناسی، زمانی که یگان موشکی کاتیوشا در مشهد تشکیل می‌شود، رحمانی با درجه سروانی به‌عنوان نخستین فرمانده یگان، منصوب شده و سال‌۷۹ نیز رئیس دایره قضایی لشکر‌۷۷ و ارشد قضایی ارتش در خراسان بزرگ می‌شود؛ «بعد‌از آن، بدون استفاده از امتیازاتم و همانند یک فرد معمولی در آزمون کانون وکلا شرکت کردم و پذیرفته شدم و بعد‌از گذراندن دوره کارآموزی ۱۸‌ماهه، پروانه پایه یک وکالتم را گرفتم، اما چون شاغل بودم، اجازه کار در دادگاه را نداشتم؛ به همین دلیل در سال‌۸۷ بنا به درخواست خودم و با ۲۶‌سال خدمت و درجه سرتیپی بازنشسته شدم تا به‌صورت حرفه‌ای کار وکالت را شروع کنم.»

علی‌اکبر رحمانی که حالا سال‌هاست به شغل وکالت مشغول است، امسال موفق‌به گرفتن مدرک کارشناسی ارشد حقوق جزا شده است. او صاحب یک فرزند دختر و دو فرزند پسر است که هریک، علاوه‌بر داشتن مدرک مهندسی عمران و مهندسی برق، حافظ قرآن و طلبه نیز هستند.

 

علی‌اکبر رحمانی، افسری بود که در زمان آتش‌بس جنگ تحمیلی، اسیر شد

 

ارتش می‌گفت آن‌ها زنده‌اند، اما بنیاد شهید می‌گفت مفقودالاثر هستند

راضیه مشعل‌چی از دوران سخت اسارت همسرش می‌گوید: زمانی که آقای رحمانی، اسیر شده بود، خبر را به پدر و مادر من داده، اما از من و مادرشوهر و پدرشوهرم پنهان کرده بودند. من دو‌هفته‌ای به کلات نادر و پیش خانواده همسرم رفته بودم و روزی که به خانه پدرم برگشتم، فردایش امتحان داشتم.

آن موقع ۱۸ ساله بودم و به‌صورت متفرقه در کلاس سوم راهنمایی درس می‌خواندم. صبح، مادرم من را برای امتحان بیدار نکرده بود، چون ظاهرا توسط یکی از اهالی کلات، خبر اسارت همسرم به گوش همه ازجمله پدر شوهر و مادرشوهرم رسیده بود.

مادرم هم با این فرض که حالا همه خانه ما می‌آیند تا بفهمند اوضاع از چه قرار است، به‌عمد من را برای امتحان بیدار نکرده بود تا مراقب حال من باشد. آن روز بالاخره فامیل شوهرم آمدند.

من در‌حالی‌که حدس‌هایی زده بودم، سعی می‌کردم خودم را گول بزنم و به خودم می‌گفتم اتفاقی برای همسرم نیفتاده است. به‌محض اینکه موضوع را به من گفتند، حالم بد شد. چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نشنیدم. آن موقع تازه باردار شده بودم و با شنیدن این خبر، بچه از بین رفت و من یک هفته در بیمارستان بستری شدم.

روز‌های خیلی سختی بود؛ بعضی از اطرافیان نزدیک که تصور می‌کردند همسرم به‌خاطر علاقه به من و سرِ وصلت با خانواده‌ام وارد ارتش شده، سرزنشم می‌کردند که علی‌اکبر به‌خاطر تو اسیر شد.

ارتش به ما می‌گفت همسرم و هم‌رزمانش، زنده‌اند و به‌عنوان گروگان در دست عراقی‌ها هستند و کشور عراق مجبور است آن‌ها را برگرداند، اما بنیاد شهید می‌گفت آن‌ها مفقودالاثر هستند. این بی‌خبری ۲۴‌ماه طول‌کشید و سخت‌ترین روز‌های زندگی من را رقم زد.

 

اولین خاطره اسارت، تلخ‌ترین خاطره‌ام شد

  چون عراقی‌ها ما را در زمان آتش‌بس به کشورشان برده بودند، حکم گروگان را داشتیم و قرار بود سریع به ایران برگردیم، اما آن‌ها این کار را نکردند و ما جزو اسرا محسوب شدیم. بعد‌از ۴۸ ساعت، ما را که ۷۰۰‌نفر بودیم، از شهر الاماره به بغداد و پادگان الرشید منتقل کردند و در آسایشگاه بزرگی جا دادند که کف آن، سیمانی و خشک بود و از پنجره‌های با فاصله یک راهرو، حیاط بزرگی بود.

اسرایی در آنجا بودند که زودتر از ما اسیر شده بودند. یادم هست روز اول یکی از آن‌ها به‌سمت آسایشگاهمان آمد و ما هم شروع به سوال از او کردیم که ببینیم شرایط آنجا چگونه است.

نگهبان عراقی که متوجه صحبت‌هایمان شده بود، برای اینکه از ما زهر چشم بگیرد، آن اسیری را که سمت ما آمده بود، وسط راهرو به روی زمین انداخت و با چند سرباز دیگر، شروع به زدن اسیر با ضربه‌های چکمه کردند.

صحنه خیلی فجیعی بود. لگد‌های آن‌ها روی بدن و سر و صورت اسیر ایرانی پایین می‌آمد، به‌طوری‌که بعد‌از یکی‌دو دقیقه او بیهوش شد و تمام صورتش، به‌قدری غرق خون و له شده بود که هیچ‌چیز از آن دیده نمی‌شد. بعد هم بدن او را مثل جنازه، روی زمین کشیدند و بردند. آن خاطره، تلخ‌ترین خاطره دوران اسارتم شد و هیچ‌وقت نتوانستم آن صحنه را فراموش کنم.

 

انگشتر فیروزه‌ام را به نگهبان عراقی دادم، فقط برای اینکه بفهمیم بیرون سلول، شب است یا روز

بعداز چند‌روز که در آسایشگاه پادگان الرشید بودیم، هر پنج‌شش نفر ما را به سلو‌هایی منتقل کردند که تاریک بود و هیچ پنجره‌ای نداشت. ساعت و انگشتر و تمام وسایل شخصی‌مان را هم از ما گرفته بودند.

یک روز که نگهبان‌ در را باز کرد تا غذا بدهد، انگشترم را به او دادم تا درِ بعدی را هم باز کند و ما ببینیم چه وقت شبانه‌‎روز است 

من به‌عنوان جوان‌ترین فردی که در سلول بود، دراز می‌کشیدم و از زیر درز در، بیرون را نگاه می‌کردم تا بفهمیم بیرون شب است یا روز، اما، چون پشت در سلول ما، درِ دیگری هم بود، هیچ‌چیز دیده نمی‌شد و روزنه‌ای نبود.

ما حساب شب و روز را گم کرده بودیم و براساس حدسمان، نماز می‌خواندیم. من انگشتر فیروزه‌ای را که در دستم داشتم، به‌بهانه اینکه حلقه ازدواجم است، نگذاشته بودم از دستم دربیاورند.

یک روز که یکی از نگهبان‌ها در را باز کرد تا غذایمان را یعنی نان ساندویچی سوخته که داخلش خمیر بود، به ما بدهد، انگشترم را به او دادم تا درِ بعدی را هم باز کند و ما ببینیم چه وقت شبانه‌‎روز است تا وقت نمازمان را درست تنظیم کنیم.

 

روز‌های دوشنبه، بدترین روز‌های هفته بود

در آن ۴۵ روزی که در بغداد بودیم، روز‌های دوشنبه، برای ما بدترین روز‌های هفته بود. در بخشی از آسایشگاه ما، زندانیان سیاسی خود عراق بودند که دوشنبه‌ها روز ملاقات آن‌ها با خانواده‌هایشان بود.

برای آن جمعیت، فقط دو توالت وجود داشت و روز‌های دوشنبه بعداز رفتن خانواده‎‌های زندانیان عراقی، به‌قدری این دو چشمه توالت کثیف بود که وقتی وارد آن‌ها می‌شدی تمام پاهایت را تا مچ، نجاست می‌گرفت. بچه‌ها مجبور بودند روز‌های دوشنبه تمام آن نجاست را تمیز کنند تا دوباره بتوانیم از توالت‌ها استفاده کنیم.

 

علی‌اکبر رحمانی، افسری بود که در زمان آتش‌بس جنگ تحمیلی، اسیر شد

 

خود عراقی‌ها هم اقرار می‌کردند که فرهنگ ما برتر از آن‌هاست

ما تا قبل‌از اسارت، از عقب‌ماندگی فرهنگی عراقی‌ها بسیار شنیده بودیم و در دوران اسارت بدتر از آنچه را که تصور می‌کردیم، به چشم خود دیدیم. برای ما تحمل شرایط کثیف و غیربهداشتی وضعیت آسایشگاه‌ها که برای خود عراقی‌ها عادی بود، خیلی سخت بود؛ به‌خصوص که در پادگان‌های ایران، به‌قدری نظم و انضباط حاکم بود که فرمانده حتی تا زیر تخت سربازش را دست می‌کشید تا مبادا گردوخاک داشته باشد.

زمانی‌که هنوز ایران بودیم، گاهی بعداز گرفتن اسیر عراقی، بین وسایل آنان، ظرف‌هایی مستطیل‌شکل همانند تابه دیده بودیم که دقیقا نمی‌دانستیم به چه کار آنان می‌آید. بعداز اینکه اسیر شدیم، تازه متوجه جریان شدیم آن ظرف غذای هر شش‌هفت نفر سرباز عراقی بوده است.

همگی با دست از یک ظرف، غذا می‌خوردند و مثلا برنج و خورشتشان را داخل همان ظرف، قاطی می‌کردند و می‌خوردند. از این موارد عقب‌ماندگی، بین آنان زیاد دیده می‌شد و خودشان هم اقرار می‌کردند که ما بسیار بافرهنگ‌تر از آنان هستیم.

زمانی‌که ما در اردگاه شهر تکریت به‌سر می‌بردیم، بچه‌ها تقاضای مصالح کردند و خودشان بین ۲۰ تا ۲۵ چشمه سرویس بهداشتی درست کردند. ثمیر، سرگردی عراقی بود که سعی می‌کرد خودش را بافرهنگ نشان دهد و با درخواست بچه‌ها موافقت کرد. بعد‌ها فهمیدیم که پدرش پیش‌از انقلاب، سفیر عراق در ایران بوده و به همین خاطر او با فرهنگ ما تاحدودی آشنایی داشت.

 

بی خبری از خانواده، رنجم داد 

زمانی که اسیر شدم، مدت زیادی نبود که همسرم را به خانه آورده بودم و قرار بود برای بار دوم بعداز عروسی به مرخصی بروم. خانه خودمان را که رهن بود، تحویل داده بودیم و وسایلمان را خانه پدربزرگ همسرم برده بودیم و قرار بود با ۱۵۰ تومان، پول رهن خانه که پس‌گرفته بودیم، پیکانی بخرم و با همسرم به مسافرت برویم.

چون ما جزو آمار صلیب سرخ اعلام نشده بودیم، در طول مدت اسارت، وجود ما را مخفی نگه‌داشته بودند و هیچ ارتباطی با ایران و خانواده‌هایمان نداشتیم. همسر من، خیلی جوان بود و این بی‌خبری از او و پدر و مادرم خیلی رنج‌م می‌داد. دوران اسارت برای ما مرگ تدریجی بود؛ چون هرلحظه این احتمال وجود داشت که ما را تیرباران کنند و هیچ‌کس از موضوع باخبر نشود.

 

بعد از اسارت هیچ خواسته مادی نداشتم

سختی‌های دوران اسارت سبب شد که از مسائل دنیوی، دل بکنم و صبوری خاصی به‌دست بیاورم و بتوانم نفسم را دربرابر تمایلات دنیوی مهار کنم. به همین‌دلیل وقتی به ایران برگشتم، هیچ خواسته مادی نداشتم و دنبال پست و مقام نبودم و فقط بورسیه تحصیل گرفتم.

 زمانی که اسیر شدم در گردان ۳۷۰ توپخانه لشکر ۷۷ بودم و زمانی هم که از اسارت برگشتم، دوباره به خواست خودم به همان یگان برگشتم. حتی زمانی که می‌خواستم وارد دانشگاه شوم، باتوجه‌به استعدادی که داشتم، می‌توانستم رشته پزشکی و دندان‌پزشکی را انتخاب‌کنم، اما باتوجه‌به علاقه خودم، سراغ رشته حقوق رفتم.

* این گزارش چهارشنبه، ۶ آبان ۹۴ در شماره ۱۷۰ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44