اسفند۱۳۶۳ نیروهای بعثی برای جبران ضربهای که از رزمندگان کشورمان در جریان عملیات بدر خورده بودند، به مقابله برخاستند. باران خمپاره بر سر دلاورانی فرو میریخت که با عبور از جزایر مجنون، بخشهایی از بزرگراه بغداد به بصره را به تسخیر خود درآورده بودند.
در اینمیان گروهی از رزمندگان گردان الحدید که موفق شده بودند یکی از خاکریزهای دشمن را در نزدیکی بزرگراه به تصرف دربیاورند، جزو اولین نیروهایی بودند که به مقابله با پاتک تمامعیار عراقیها مشغول شدند.
آنها در شرایطی که میدانستند نه امکان رسیدن نیروی کمکی هست و نه عقبنشینی ممکن است، تا آخرین لحظه که جان در بدن داشتند، دربرابر تانکها ایستادند تا اینکه همه آنها بهجز یک جوان طلبه به شهادت رسیدند؛ غلامحسین کمیلی، بسیجی هفدهسالهای بود که درمیان صدها شهید زخمی و نیمهجان افتاده بود. بعثیها در شرایطی که آماده شلیک تیر خلاص به او شده بودند، تصمیم گرفتند او را به اسارت ببرند.
غلامحسین به اردوگاه منتقل میشود و پنجسال و پنجماه را به انتظار آزادی روزشماری میکند، اما همانجا هم بیکار نمینشیند و رهبری فعالیتهای فرهنگی اردوگاه را به دست میگیرد. او بعد از برگشت به ایران تحصیلاتش را تا مقطع دکترا ادامه میدهد و در رشته علوم قرآن وحدیث از دانشگاه فردوسی فارغالتحصیل میشود. حجتالاسلاموالمسلمین غلامحسین کمیلی در حال حاضر مدیر مدرسه قرآن و عترت در خیابان شیرازی و ساکن محله فاطمیه است.
غلامحسین کمیلی سال۱۳۴۶ در روستای تختهجان از توابع بیرجند به دنیا آمد. او یک سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به مشهد آمده بود و در حوزه علمیه امامصادق (ع) درس طلبگی میخواند. غلامحسین هم مثل خیلی از نوجوانان و جوانان، سال۱۳۶۲ با دستکاری شناسنامهاش به جمع رزمندگان دفاع مقدس پیوست.
او تعریف میکند: اولینبار که به جبهه رفتم، در لشکر۵ نصر و قرارگاه پایگاه ظفر ایلام، نامهرسان بودم. ما نامهها را تحویل میگرفتیم، دستهبندی و توزیع میکردیم. برخیهایشان نامههای صلواتی بودند؛ نامههایی که دانشآموزان مدارس و مردم عادی برای رزمندهها مینوشتند. سعی میکردیم آنها را به دست کسانی برسانیم که کمتر نامه داشتند تا غافلگیرشان کنیم. میگفتیم «نامه صلواتی برای توست رزمنده!»
نوزدهم اسفند۱۳۶۳ دلاورمردان کشورمان با تسلط بر جزایر مجنون موفق به اشغال پاسگاه ترابه و تسخیر بخشهایی از مهمترین شریان اصلی کشور عراق یعنی بزرگراه بصره به بغداد شدند. آن روزها هیچوقت از خاطرش پاک نمیشود؛ تعریف میکند: عملیات بدر با رمز «یا فاطمهزهرا (س)» آغاز شد. من در نقش کمک آرپیجی زن در یکی از گروههای گردان الحدید حاضر بودم. ما بهخوبی پیشروی کردیم. با روشنشدن هوا اوضاع برای ما سخت شد. دشمن پاتک گستردهای را آغاز کرد. از سحر تا ظهر، عراقیها انگار تمام خمپارههای جهان را برای گلولهباران ما استفاده کردند.
همه میدانستیم که خبری از نیروی کمکی نیست. نمیدانم چگونه یک خودرو خودش را تا نزدیکی ما رساند. نفر اول هنوز پیاده نشده بود که گلولهای به سرش خورد و هنوز به زمین نیفتاده بود که یک خمپاره به ماشین زدند و هرکس در آن بود، شهید شد. در شرایطی که میدانستیم شهید میشویم، ماندیم. بچهها زیر آتش سنگین توپخانه دشمن مقاومت میکردند و یکی پساز دیگری گلوله میخوردند و به شهادت میرسیدند. یک خمپاره درکنارم منفجر شد.
براثر این انفجار چندین ترکش به سمت چپ بدنم اصابت کرد و از دست تا پا زخمی و غرق خون شدم. خونریزی رمقم را گرفته بود و حالم خوب نبود. در همان احوال، یک رزمنده زیر آتش، خود را به من رساند. با چفیهاش دستم را بست. گفت «فکر کنم فقط من و تو ماندهایم دلاور! طاقت بیاور.» او نیز لحظاتی بعد شهید شد و من تنها بازمانده آن عملیات بودم.
چشمان آزاده، جانباز و رزمنده دفاع مقدس نمناک میشود. تصویر همرزمان شهیدش که به استقبال شهادت میروند، با ملودی گوشخراش خمپارههای پیدرپی هنوز او را آزرده میکند. با مرور خاطرات آن روز ادامه میدهد: بمباران پایانی نداشت تا اینکه دشمن مطمئن شد امکان ندارد کسی پشت خاکریز ما زنده باقی مانده باشد.
بعثیها بدون اینکه به پشت خاکریز نگاه کنند، با تانکها و نیروهای پشتیبانی خود از کنار ما عبور کردند. دقایقی از رفتن آنها گذشته بود و من همانطورکه در خون غلت میزدم، به پیکر همرزمان شهیدم نگاه میکردم. دقایقی گذشت که یک تانک به پشت خاکریز ما آمد. تانک از میان پیکر شهدا پیش میرفت و به سمت من میآمد. بیحال افتاده بودم؛ حس کردم تانک بهزودی از روی من رد میشود.
ناخودآگاه هرچه توان داشتم، به کار گرفتم و خودم را به یک طرف دیگر کشاندم. عراقیها متوجه زندهماندن من شدند و از تانک پیاده شدند. حدود دهنفری دور من میچرخیدند و پایکوبی میکردند. پس از آن، دو نفر آماده شلیک به من شدند. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. خوشحال بودم که به شهدا میپیوندم. یک لحظه تصویر پدر و مادرم دربرابر چشمان بیرمقم ظاهر شد. دلم ناگهان برای آنها تنگ شد.
دستان آن دو سرباز را دیدم که روی ماشه رفت و تا میخواستند شلیک کنند، ناگهان یکی از عراقیها به آن دو سرباز چیزی گفت. او سربازان را از شلیک منصرف کرد. ابتدا با خودم گفتم دیدهاند خودم دارم جان میدهم، حتما نخواستهاند گلوله حرام کنند، اما بعد من را بلند کردند و روی تانک انداختند. دقایقی بعد تانک ایستاد. آنها من را از روی تانک پیاده کردند و روی یک جاده خاکی بهتنهایی رها کردند.
حالا تنها بازمانده خاکریز میخواهد خاطرات اسارتش را بازگو کند. خاطراتی که در پنج سال و پنجماه و چند روز ادامه پیدا میکند؛ زمانیکه در اسارت به درازای پیرشدن یک نوجوان میگذرد.
آزاده دفاع مقدس درباره آغاز اسارتش میگوید: دقایقی تنها با افکارم در همان جاده خاکی افتاده بودم. نمیدانستم چرا آنها من را اینجا رها کردهاند. فکر کردم مرا اینجا انداختهاند تا بمیرم. یک آمبولانس از راه رسید. سه سرباز عراقی من را کنار جاده کشیدند. درک درستی از وقایع اطرافم نداشتم، اما متوجه شدم چند نفر از من عکس و فیلم میگیرند؛ فیلمی که پس از اسارتم آن را خودم نیز دیدم. درنهایت آنها من را سوار آمبولانس کردند و به یک بیمارستان صحرایی که مملو از سربازان عراقی بود، بردند. سربازان تا من را دیدند، شروع به فحاشی کردند.
لباسم را که به رنگ سرخ خون درآمده بود، با یک لباس عربی عوض کردند و زخمهایم را بستند. هنوز هوا روشن بود که دوباره من را سوار یک آمبولانس دیگر کردند. بیهوش یا خواب بودم که تقاضای یک نفر برای آب من را هوشیار کرد؛ شخصی بود که نمیتوانستم ببینمش و طلب آب میکرد. ما مسافت زیادی را پیمودیم. چندساعت در آمبولانس بودیم تا اینکه صدای نالهها قطع شد.
درنهایت آمبولانس مقابل یک بیمارستان نظامی در بغداد ایستاد. بعد متوجه شدم بهجز من دو رزمنده دیگر در آمبولانس بودند و رزمندهای که طلب آب میکرد، به شهادت رسیده است. دو شب در آن بیمارستان که چند رزمنده دیگر هم آنجا بودند، بستری بودم. بعد ما را به استخبارات بغداد منتقل کردند. آنها ما و حدود هشتاد رزمنده دیگر را که اسیر کرده بودند، در یک اتاق کوچک و تاریک انداختند. چند روزی آنجا بودیم.
آنجا مشخصات همه را گرفتند و افرادی را که محاسن یا چهره خاصی داشتند، به شدت شکنجه کردند. درنهایت ما را به اتاقی که مربوط به ضبط رادیوی عراق بود بردند. به ما گفتند اسممان را بگوییم و اینکه سالم هستیم تا صدای ما را از رادیو پخش کنند. من هم خودم را معرفی کردم و گفتم از کسانی که صدای من را میشنوند میخواهم خبر سلامتی من را در مشهد با تلفن ۲۲۹۰۷ یا به خانوادهام در روستای تختهجان روستای بیرجند برسانند.
بعد از آزادی شنیدم به آن شماره دهها نفر از گوشهوکنار ایران زنگ زده بودند. البته ابتدا، چون گفته بودند «فرزندتان اسیر شده؛ نگران نباشید، سالم است» دوستانی که جواب میدادند فکر کرده بودند تنها مزاحمت است، اما بعد از اینکه از همه ایران تماس گرفتهشد، متوجه حقیقت ماجرا شدهبودند. برای خانوادهام نیز در روستا نامههای زیادی ارسال شده بود.
طلبه جوان پساز سه روز حضور در استخبارات همراه دیگر اسرای عملیات بدر به اردوگاه رمادی ۳ منتقل و در قاطع (بخش) یک این اردوگاه مستقر میشود؛ اردوگاهی که تازه چند روز پیش از آن، یعنی درست در تاریخ ۹ اسفند سال ۱۳۶۳ بعثیها آن را افتتاح کرده بودند. این اردوگاه در زمینی به ابعاد ۲۴۰ در ۹۰متر احداث و از سه قاطع (بخش) تشکیل شده بود.
اسرای عملیات بدر اولین گروهی بودند که به این اردوگاه منتقل میشدند. خانه نو در سال نو حس غریبی در اسارت برای اسرا بود.
کمیلی از روزهای نخست اسارتش در رمادی تعریف میکند: ما اولین گروه از اسرا بودیم که به رمادی ۳ میرفتیم. یک یا دو ماه آنجا بودیم که نمایندگان صلیب سرخ به دیدن ما آمدند و اسامی را ثبت کردند. خیلی زود ارتباط صمیمانهای بین اسرا شکل گرفت. بچهها با هم متحد شدند. همه به مجروحان کمک میکردند، هرچند شرایط اردوگاه خیلی بد بود. بدن همه پر از شپش شده بود. برای حفظ روحیه با همین مشکلات شوخی میکردیم.
از مهمترین وقایع اردوگاه رمادی۳ اعتصاب غذای همزمان سه قاطع (بخش) در ۱۸ بهمن سال۱۳۶۴ بود. اسرای این اردوگاه در اعتراض به وضعیت تغذیه، بهداشت و پخش ترانه تا نیمهشب ازسوی بعثیها دست به اعتصاب غذا زدند.
پساز دو روز اعتصاب غذا در قاطع دو، با اجبار عراقیها خاتمه پیدا کرد. در قاطع سه نیز بههمین صورت با شکنجه اسرا اعتصاب پایان یافت، اما در قاطع یک که کمیلی در آن حضور داشت، با وجود فشار عراقیها اعتصاب غذا تا پنجروز ادامه داشت تا اینکه با مشورت و نظر ارشدان اردوگاه و وعدههای عراقیها اعتصاب تمام شد.
حاجآقا میگوید: شرایط بد اردوگاه ادامه داشت تا اینکه ما اسرای قاطع یک، پساز حدود یک سال تصمیم گرفتیم برای اعتراض اعتصاب غذا کنیم. پیش از آن کلمن آبی را که داشتیم، با شکرهایی که از یک غرفه کوچک اردوگاه با جمعکردن بنهای صلیب سرخ تهیه میکردیم، پر کردیم. مقداری خرما نیز پشت پنکه سقی پنهان کردیم و درنهایت دست به اعتصاب غذا زدیم.
پنجروز بهجز مختصر خرما و آب و شکر چیزی نخوردیم تا اینکه عراقیها وعده حل مشکل را دادند و ما به اعتصاب غذا پایان دادیم. البته بعد از آن بعثیها ما را به محوطه اردوگاه بردند و همه ما را شکنجه کردند. بعد از آن هم ما را بین اردوگاههای دیگر تقسیم کردند. من و تعدادی از اسرا به اردوگاه رمادی ۲ که به «بینالقفسین» معروف بود، رفتیم.
در اردوگاه جدید، یک روز موقع هواخوری، یکی از اهالی روستای خودمان را دیدم. منصور مخملباف سال قبل اسیر شده بود. ما در یک آسایشگاه نبودیم، اما دیدن او دلگرمی زیادی برای من بود. ذوقزده بودم از اینکه یک آشنا میدیدم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. او یک سال قبل از من اسیر شده بود و تجربیاتش را دراختیارم میگذاشت.
شکلگیری تشکیلات مخفی در اسارت، یکی از بهترین خاطرات حاج غلامحسین است؛ گروهی که حول محور برنامههای مذهبی و ورزشی فعالیت میکرد. او توضیح میدهد: حضور حجتالاسلاموالمسلمین عیسی نریمیسا در اردوگاه ما خیلی تأثیرگذار بود. ایشان که از شاگردان مرحوم حجتالاسلاموالمسلمین ابوترابی بودند، پایهگذار تشکیلات مخفی ما شدند. برنامههای مختلفی ازجمله قرائت قرآن و دعا، برنامههای ورزشی و فرهنگی را برای اسرا اجرا میکردیم.
در دو سال آخر اسارت، من مسئول تشکیلات مخفی برای پانصدنفر شدم. یکبار در آسایشگاه یک نفر جاسوسی من را کرده و اطلاع داده بود که من طلبه هستم و این کارها را انجام میدهم. یکی از افسران بعثی به نام جاسم به داخل آسایشگاه آمد. او فریاد زد «کمیلی کیست؟» من بلند شدم. جاسم باورش نشد که من جوان بخواهم این کارها را انجام بدهم. با همان لهجه عربیاش، اما به فارسی و خطاب به کسی گفت «بهش نمیآید!»
مراسم بعد از آزادی سال ۶۹
۲۶ تیر۱۳۶۷ پایان جنگ اعلام شد و دو سال بعد، یعنی ۲۶مرداد۱۳۶۹، اولین گروه از آزادگان سرافراز به میهن بازگشتند. کمیلی و سایر اسرای رمادی ۲ نیز یکهفته بعد آزاد شدند و به کشور اسلامی خود بازگشتند. این آزاده سرافراز درباره واکنش اسرا به خبر پایان جنگ تحمیلی و تبادل اسرا میگوید: یک روز از بلندگوهای اردوگاه مدام اعلام شد «لحظاتی دیگر خبری فوری اعلام میشود.»
بعداز دقایقی اعلام کردند جنگ به پایان رسیده است. همه از اینکه میتوانستیم به خانه بازگردیم، خوشحال بودیم. حدود دوسال بعداز پایان جنگ، وقتی موضوع آزادی اسرا مطرح شد، به ما گفتند صدام پیشدستی کرده و گفته است اسرا را آزاد میکند. صلیب سرخیها البته به ما میگفتند روال طبیعی کار بسیار دشوار است.
ممکن است یک عده از ما آزاد شویم، برویم، ازدواج کنیم، بچهدار شویم و تازه بقیه اسرا آزاد شوند. ما حرف آنها را درست میدانستیم، بهخصوص که آقای طوسی معروف به طلسم اسارت را دیده بودیم. آقای طوسی بهدلیل اینکه مجروح بود چندینبار برای تبادل تا پای پرواز رفته بود، اما به دلایل سیاسی به اردوگاه بازگشته بود.
صلیب سرخیها درنهایت آمدند و با تکتک بچهها صحبت کردند و روی کارتهای اسارت ما مهر آزادیزدند. بعد از آن نیز شنیدیم ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ اولین گروه اسرا آزاد شدهاند و بهزودی نوبت ما میرسد.
روز بازگشت به وطن فرارسید. زمانیکه پساز پنجسال، پنجماه و چند روز، او تا آزادی یک قدم فاصله داشت. برای حاج غلامحسین هم مثل خیلی از اسرا آن لحظات فراموشنشدنی است: در محوطه اردوگاه همه اسرا را برای اولینبار از قاطعهای مختلف جمع کردند. آن شب تنها شبی بود که ما بهجای آسایشگاه زیر سقف آسمان بودیم. لحظاتی بهیادماندنی بود.
ساعت۲ بامداد اتوبوسهای عراقی آمدند. ما سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس بهسمت مرز راه افتاد. به مرز که رسیدیم، پیاده شدیم. وارد خاک وطن که شدیم، هرکدام از ما خود را در آغوش یک هموطن یافت. درحالیکه غرق محبت هموطنانمان بودیم، سوار اتوبوس شدیم و به کرمانشاه رفتیم. یک شب در این شهر بودیم. از کرمانشاه با هواپیما به تهران رفتیم. سهروز در پادگان پرندک در قرنطینه بودیم.
نکته جالب این بود که در این پادگان نیز یکی از اهالی روستای ما که سرباز بود، من را شناخت. او آنقدر ذوقزده بود که پیشاز خودم به روستا رفت تا به خانوادهام خبر آزادیام را بدهد و از آنها مژدگانی بگیرد. در همان مدتی که در تهران بودیم، توفیق پیدا کردیم به دیدار رهبر معظم انقلاب برویم. در این مراسم من حدود پنج تا ۱۰دقیقه صحبت کردم و گزارشی از وضعیت اردوگاهها، استقامت و انسجام آزادگان، صبوری آنها، روحیه قوی، برنامههای قرآنی در اسارت ارائه کردم.
حجتالاسلام غلامحسین کمیلی بزرگشده یک خانواده پرجمعیت است، اما بهشدت موردتوجه والدینش بود. پنجسال دوری از آنها برای هر دو طرف سخت بوده است؛ تعریف میکند: بعد از دیدار با رهبری همراه تعدادی از آزادگان خراسانی با هواپیما به مشهد آمدیم.
در مشهد نیز شاهد استقبال گرم مردم بودیم. طلبههای مدرسه امامصادق (ع) به دیدنم آمدند. دو شب هم در مشهد بودیم و درنهایت با اتوبوس بهسمت بیرجند رفتم. در بین راه، نزدیک به شهرستان قائن، ناگهان یک اتوبوس را دیدم که خانوادهام در آن بودند. از بین آن همه جمعیت برادرانم را شناختم. بعد از پنجسال و پنجماه اسارت این شیرینترین لحظه زندگیام بود.
*این گزارش یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۵ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.