کد خبر: ۱۰۴۵۴
۲۲ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
آنقدر دروغ گفته بودند که باور نمی‌کردیم آزاد شدیم

آنقدر دروغ گفته بودند که باور نمی‌کردیم آزاد شدیم

سید مصطفی میرشجاعی عنبرانی درباره نحوه اسارتش می‌گوید: من ترکش خورده بودم و خودم را به کناری کشیدم. هوا گرگ و میش شده بود. عراقی‌ها همان‌طور که جلو می‌آمدند، تیر خلاصی می‌زدند؛ تیر خلاصی را در قلب یا مغز می‌زنند.

این ایام همه از یاد و خاطرات روز‌های آزادی اسرا سخن می‌گویند، زمانی که غرق در شادی و نشاط بود. این‌بار می‌خواهیم ساعتی با «سید مصطفی میرشجاعی عنبرانی»، اسیر شماره ۷۸۸۷ و آزاده ساکن محله امام خمینی(ره) باشیم تا از روز‌های سخت بگوید.

در خانواده‌ای مذهبی در سال ۱۳۴۵ به دنیا آمدم. پدرم قالی‌باف بود و نقش‌های قالی را هم می‌کشید و مادرم به او کمک می‌کرد. سال ۵۱ پدرم وارد ارتش شد. از نظر اعتقادی و مذهبی مادرم قوی‌تر از پدرم بود و از همان ابتدا به واسطه او با دین و مکتب سیاسی آشنا شدم. مادرم من را با خانم زندی آشنا کرد و این خانم که در زمینه‌های سیاسی و مذهبی فعالیت می‌کرد من را با کتاب‌های استاد مطهری و ناصر مکارم و مقام معظم رهبری آشنا کرد. ساواک او را تحت نظر داشت، اما با این وجود او فعالیت‌هایش را انجام می‌داد.من بخشی از شعور دینی‌ام را مدیون او و والدینم هستم.

در ۱۴، ۱۵‌سالگی درگیر انقلاب شدم. مادرم ما را تشویق می‌کرد که به دنبال پخش اعلامیه باشیم، اما پدرم ما را دعوا می‌کرد و می‌گفت این چه‌کاری است که انجام می‌دهید. پس از پیروزی انقلاب در سال‌۱۳۶۰ به جبهه رفتم و بعد از گذراندن دوره‌های آموزشی در رامسر به سمت سنندج، ایوان دره، سقز و بانه رفتم و در بانه مستقر شدیم. روز‌های خوب و غمگین در کنار هم بودند.

در ایام جنگ کمتر از زنان شجاعی که در جبهه حضور داشتند، یاد می‌شود. می‌خواهم ابتدای صحبتم از آنها بگویم. در بانه خانم جوانی به نام «صدیقه رودباری» حضور داشت که به همه روحیه می‌داد و طوری با دیگران صحبت می‌کرد که بدانند برای چه آمده‌اند و ترسی از جبهه و شهادت نداشته باشند، اما توسط ضدانقلاب‌ها ترور شد که همه ما را عزادار کرد.

اگر بخواهم از دیگر شیر‌زنی که در جبهه بود بگویم، باید به ماجرای مجروحیتم اشاره کنم. در عملیات سد دز مجروح شدم. مدتی در بیمارستان بستری بودم. روز‌های اول وقتی خواستم غذا بخورم، خانمی آمد و ظرف سوپ من را برداشت و مقداری از آن را خورد.

به او گفتم: «چقدر شکمو هستی، ظرف غذای من است.» و از این کارش خیلی ناراحت شدم. اطرافیانم گفتند به او چیزی نگو؛ او می‌آید غذای بچه‌ها را می‌خورد که مسموم نباشد. بعد خندید ظرف غذایم را داد و با مهربانی گفت: «نمی‌خواهی پیش‌مرگ داشته باشی». من ماندم و دیگر نتوانستم چیزی بگویم.


اسیر 7887 محله امام خمینی(ره)

شهادت آرزویم بود

کردستان سرزمین مجاهدت‌های خاموش است و شهدای زیادی داده است. دو سه باری که به کردستان رفتم استخدام سپاه شدم. آن زمان تیپ شهدا تازه تاسیس شده بود. به دنبال شهادت بودم؛ احساس کردم در کردستان از شهادت خبری نیست و به جبهه جنوب رفتم. 

از بهمن ۶۱ تا شهریور‌۶۲ در جبهه بودم و به خانه نیامدم و در عملیات‌های مختلف شرکت می‌کردم. پس از ۸‌ماه به خانه آمدم. در آن زمان سپاه طرحی داشت که عده‌ای باید می‌ماندند و عده‌ای می‌رفتند. من که می‌خواستم به جبهه برگردم که اجازه ندادند وگفتند تو باید در مشهد بمانی و خدمت کنی. مدتی ماندم و در حوزه‌های مختلف فعالیت کردم. دیپلمم را گرفتم و در حوزه هم درس می‌خواندم، اما دیدم نه، هیچ کجا جبهه نمی‌شود.

وقتی دیدم به هیچ عنوان نمی‌گذارند بروم، از سپاه استعفا دادم. گفتم حالا یک بسیجی هستم و می‌توانم به جبهه بروم. در جبهه دوستانم را پیدا کردم. به همراه بچه‌های اطلاعات‌عملیات در عملیات خیبر به سمت شهر القریه عراق رفتیم، با این هدف که پل ارتباطی العماره و بصره را منفجر کنیم. اما بنا به دلایلی برنامه تغییر کرد. ما در القریه بودیم و پس از تغییر عملیات، دشمن به ما حمله کرد. یک گردان به عقب برگشتند و ما در آنجا بودیم تا اینکه در این عملیات اسیر شدم.


قلب بی‌سیم‌چی در دست من می‌تپید

اولین شیمیایی را دشمن در عملیات خیبر زد. من در مدت جنگ اتفاقات زیادی دیده بودم، اما آنچه در این عملیات دیدم، ترس را بر اندامم انداخت و من را به لرز آورد. بی‌سیم‌چی به نام بهروز در کنار من بود، هر کجا که می‌رفتم با من می‌آمد. در باتلاق خور بودیم، دشمن با یک آرپی جی‌۶۰ به سمت ما شلیک می‌کرد. ویژگی این آرپیجی این است که بی‌صداست و ناگهان منفجر می‌شود.

موج انفجار آرپی‌جی بدن بهروز را تکه‌تکه کرد و من هم به یک سمت پرت شدم. ناگهان جسمی به صورتم خورد که به آرامی حرکت می‌کرد. دست کشیدم ببینم چیست، وقتی نگاه کردم، قلب بهروز بود که در دست من به آرامی می‌تپید و مقداری از خون باقی‌مانده آن بر روی صورتم پاشید. آن‌قدر ترسیده بودم که پاهایم در باتلاق خور می‌لرزید و نمی‌دانستم چه کنم. نمی‌دانستم این مسئولیت بود یا یک پیام، بی‌سیم صدا می‌کرد و من آن‌قدر مبهوت شده بودم که به‌جای صحبت در بی‌سیم شعر و مداحی می‌خواندم.

به نوعی از خود بی‌خود شده بودم. به خودم آمدم اورکتم را در آوردم و قلب او را داخلش گذاشتم، پا‌های او از زانو به پایین در باتلاق مانده بود. آنها را هم برداشتم و هر آنچه از بهروز پیدا کردم، لای اورکتم پیچیدم و کناری گذاشتم. دشمن خط را شکسته بود و جلو می‌آمد. من هم ترکش خورده بودم و خودم را به کناری کشیدم. هوا گرگ و میش شده بود. عراقی‌ها همان‌طور که جلو می‌آمدند، تیر خلاصی می‌زدند؛ تیر خلاصی را در قلب یا مغز می‌زنند. تیر در مغز صدای «تاق» و در قلب صدای «پوپ» می‌دهد.

این صدا در گوش من می‌پیچید «پوپ، تاق، پوپ، تاق و...» تا اینکه به من رسید. اسلحه را روی پیشانی‌ام گذاشت، گرمایش را حس کردم، ماشه را فشار داد. شهادتینم را خوانده بودم و منتظر شهادت. چشمانم را که باز کردم منتظر دیدن بهشت و حوریان بهشتی بودم، اما در کمال تعجب دو عراقی را بر روی سرم دیدم.

عراقی که می‌خواست من را بکشد خشابش تمام شده بود؛ برای همین آن را عوض کرد و دوباره اسلحه را روی سرم گذاشت، دوباره شهادتینم را خواندم، اما ناگهان یاد مادرم افتادم و با خودم گفتم خدایا اگر در اینجا شهید شوم، مفقودالاثر می‌شوم و مادرم دق می‌کند.

حس می‌کنم شاید همین موضوع سبب شد به شهادت نرسم نمی‌دانم. با شلیک او درد و بوی خون را به خوبی احساس کردم. چشمانم را که باز کردم دیدم آن دو عراقی با هم دعوا می‌کنند. تازه فهمیدم هنگام شلیک، عراقی دیگر با پا سر اسلحه او را زده و نگذاشت که من را بکشد و تنها گوش من تیر خورده بود. به او می‌گفت بار اول نمرده، چرا می‌خواهی او را بکشی؟ رهایش کن و در نهایت من را هم جزو اسرا به پادگان نظامی القریه بردند. 

 

اسیر 7887 محله امام خمینی(ره)

 

صوت قرآن کافر‌ها را هم به شرم می‌آورد

شب اول تعدادی خانم آوردند تا جوانان ما را گمراه کنند، وضعیت آنها نامناسب بود و ما نمی‌دانستیم چکار کنیم. ناگهان یکی از بچه‌ها شروع کرد با صوت زیبا به قرآن خواندن. به یک باره دیدیم همان زنان متحول شدند و به دنبال لباسی می‌گردند تا خودشان را بپوشانند، در نهایت خیلی سریع به داخل ماشینی رفتند که آنها را آورده بود. هر چه عراقی‌ها تلاش کردند آنها را بیاورند، حاضر نشدند بیایند و در نهایت رفتند. 

بعد از شهر القریه ما را به بصره بردند. ابتدا ما را سر چهارراه‌ها بردند و در بین مردم چرخاندند. آنها برروی سر و صورت ما سنگ می‌زدند سپس ما را به پادگان نظامی‌شان بردند. از بصره بازجویی‌ها شروع شد. متاسفانه در آنجا مجروحان پانسمان نمی‌شدند و هر کس که وضعیتش نامناسب بود به شهادت می‌رسید.

یادم نمی‌رود یکی از هم‌محله‌ای‌هایمان به نام «محسن محمدی» تیر به شکمش خورده بود، در این مدت دچار عفونت شدیدی شده بود. وقتی نفس می‌کشید، روده‌هایش به بیرون می‌آمد و خودش با دست آنها را گرفته بود. (در اینجا سکوتی تلخ بر اتاق حاکم شد و میرشجاع دستی برروی سرش کشید. انگار مرور خاطرات برایش سخت بود) نفس‌های آخر بهروز بود سرش را روی پایم گذاشتم و به او می‌گفتم: چیزی نگو خوب می‌شوی. اما حرف‌های آخرش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.

او گفت «به مادرم سلام برسان، گفته بود می‌روی تا راه کربلا را باز کنی، نتوانستم. به او بگو خودم هم به زیارت امام حسین (ع) نرفتم» از او خواستم سکوت کند، اما ادامه داد: «اگر حضرت امام را دیدی سلام من را برسان و بگو محسن به تکلیفش عمل کرد؟» و دیگر چشمانش را بست و چیزی نگفت.

 

اگر بخواهم اسارت را تعریف کنم باید بگویم اسارت یعنی تهدید، تنبیه و تحریم؛با سهمیه شکنجه و کتک 

باور آزادی سخت بود

بعد از بصره ما را به بغداد بردند و در آنجا بازجویی‌های تخصصی‌تر شروع شد. من در گروه اسرای صلیب سرخ قرار گرفتم و خانواده‌ام از حال من با‌خبر شدند. فکر می‌کنم دوران اسارت برای اسرای مفقودالاثر سخت‌تر از همه بود. اگر بخواهم اسارت را تعریف کنم باید بگویم اسارت یعنی تهدید، تنبیه و تحریم؛ فضایی سخت و بلا‌آلود که سهمیه هر شبت شکنجه و کتک بود. در آن فضا خبری از بهداشت، نظافت و درمان نبود و تو باید تلاش می‌کردی که زنده بمانی و در مقابل عراقی‌ها کم نیاوری.

در آن فضای سخت بسیاری از افراد بی‌سواد، باسواد شدند، عده‌ای حافظ قرآن و عده‌ای ورزش‌های رزمی را آموختند. کمتر کسی خودش را باخت و با مشکلات کنار نیامد. در زمانی‌که قرار بود اسرا آزاد شوند، اسرای ارشد و درجه‌دار و روحانیان را به تکریت ۱۷ بردند. در آنجا برای ما جنگ روانی ایجاد می‌کردند، دیگر آزادی را باور نمی‌کردیم و تصورمان این بود که به شهادت می‌رسیم.

وقتی به ما گفتند حاضر باشید که قرار است به ایران بروید تصور کردیم دروغ می‌گویند و می‌خواهند ما را اعدام کنند. هنگامی‌که ما را نزدیک خاک ایران آوردند، سرباز عراقی به ما گفت: بروید آنجا خاک ایران است. باز هم تصور کردیم دروغ می‌گوید و قصد دارد از پشت سر به ما تیر بزند، اما وقتی وارد ایران شدیم باورش برایمان سخت بود. احساسی داشتیم که هر‌کس را مجبور می‌کرد بر خاک سجده کند. این را بگویم که این حس بیان‌شدنی نیست. ما از مرز خسروی وارد شدیم و به فرودگاه کرمانشاه رفتیم.

از آنجا به تهران و سپس به مشهد آمدیم. بعد از دیدن خاک وطن، لذت‌بخش‌ترین لحظه‌ای که دیدم و نمی‌توانم توصیف کنم، دیدن پدر و مادرم بود. هر چند که در آن سال‌های دوری، پیر و شکسته شده بودند، آن‌قدر از دیدنشان خوشحال شدم که این احساسم را هم نمی‌توانم برایتان بگویم.


از کسی توقع نداریم


من با درجه سرهنگی بازنشسته شده‌ام. در شبکه راویان فعالیت مستمر دارم و در بصیرت‌افزایی هم فعالیت می‌کنم. اگر از اسرا بپرسید هیچ توقعی از کسی ندارند. امروز آنچه که شهدا و رزمنده‌ها و آزادگان می‌خواهند این است که قدر امنیت کشورتان را بدانید و این را هم به‌خاطر بسپارید که تمام اینها را مرهون ایثارگران، ولایت‌فقیه و فرمانروای کل قوا هستید.

همه شهدا یک خواسته داشتند؛ تبعیت از ولایت فقیه. ما در اسارت به دنبال این نبودیم که آزاد شویم و سهمیه بگیریم، کسانی که این‌چنین فکر می‌کنند سخت در اشتباه هستند. آن زمان، جنگ، جنگ سخت بود و ایثارگران آن مشخص بودند، اما این روز‌ها جنگ نرم است و هر که در این جنگ آسیب ببیند، درمانش سخت است. مراقب باشید در این جنگ اسیر یا مجروح نشوید. به سمت معنا و معنویت گام بردارید، تنها توقع ما از مردم این است که تابع ولی‌فقیه باشید.

 
*این گزارش در شماره ۱۱۰ شهرآرا محله منطقه هشت مورخ ۲۸ مردادماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:44