تا چشم کار میکند، نی و نیزار است. صدای آتش و رگبار گلوله برای لحظهای قطع نمیشود. عباس نگاهی به اطرافش میاندازد، شاید دوستانش را ببیند. همانها که تا چند ساعت پیش در بین شوخی و خنده با هم نقشه میکشیدند چطور دخل بعثیها را بیاورند. اما حالا هرچه سر برمیگرداند نمیتواند هیچکدامشان را ببیند. فقط قایقهای سرنگونشده را میبیند. با صدای فرمانده به خودش میآید و تازه متوجه میشود که قایق دراثر اصابت گلوله، سوراخ و مملو از آب شده است.
کلاهخودش را درمیآورد تا آب قایق را خالی کند، اما یکباره گلوله تانک، قایق کناری را منهدم و تکههای آن را در هوا پخش میکند. فرمانده که پشت خط منتظر دستور مافوق خود است، زیرپوش سفیدرنگش را درمیآورد و روی سرنیزه میگذارد. تا لباس را بالا میبرد، یک تیر وسط پیشانیاش مینشیند و به شهادت میرسد. معاون فرمانده دوباره سرنیزه را بالا میبرد. اینبار از شدت گلولهباران کم میشود و لحظاتی بعد، عباس و همرزمانش به اسارت دشمن درمیآیند.
عباس نصیری، ساکن محله امامخمینی (ره)، جزو اولین نیروهایی است که در عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمده است. دوران نوجوانی و جوانی او در اردوگاه رمادیه گذشته و در روزهای سخت اسارت، قد کشیده و مرد شده است. سهم او از روزهای دفاع و مبارزه، ۴۵درصد جانبازی و ۷۸ماه اسارت است.
شاید در چهره و ظاهرش آثار جنگ نمایان نباشد، اما اثرات سالها اسارت در روح و ذهن او با قوت باقی مانده است، بهطوریکه بعداز گذشت ۳۳ سال هنوز هم چهره ستوان عراقی معروف به لباسپلنگی را با جزئیات به یاد دارد. عباس آنقدر متواضع است که در بیان خاطراتش همه جملاتش را جمع میبندد. انگار که اگر اتفاقی هم افتاده، برای همه رزمندگان بوده است و او تافتهای جدابافته از بقیه نیست.
او از روزی میگوید که دلش را به دریا زد و خودکار مشکی را برداشت. عدد هفت را به پنج تغییر داد و از روی کپی صفحه اول شناسنامه کپی دیگری گرفت. یادش است که از خوشحالی روی زمین بند نمیشد. به نظرش خیلی تمیز و خوب توانسته بود سال تولدش را از ۴۷ به ۴۵ تغییر دهد.
با چند نفر از دوستان بسیجیاش به محل ثبتنام داوطلبان جبهه در انتهای خیابان نخریسی (فدائیان اسلام) رفت. هیچ ترسی به دلش راه نداد. مطمئن بود کارش حرف ندارد. مردی که پشت میز نشسته بود، از بالای شیشه عینک نگاهی به او انداخت و گفت: «پسرم! در شناسنامه دست بردهای.»
بله! تیرش به سنگ خورده بود. با چهرهای مغموم به خانه برگشت. بهخوبی میدانست پدرش به هیچوجه راضی نمیشود تکپسرش عازم جبهه شود. دست به دامن داییاش شد و بالاخره توانست با وساطت او، امضای برگه رضایتنامه را از پدر بگیرد.
از روزی که ساکش را بست، تنها چیزی که بهخوبی به یاد دارد، چشمان مادرش است؛ همان چشمانی که نماشکی داشت، اما سرازیر نمیشد تا نکند دم رفتن دل پسرش بلرزد. دوره آموزشی را در تربتجام گذراند تا در یکی از روزهای سرد پاییزی آذر ۶۲ به جنوب اعزام شود.
نزدیک به سه ماه در جنوب کشور، آموزشهای نظامی به او و همرزمانش داده شد تا همراه با گردان رعد تیپ ۲۱ امامرضا (ع) در اسفند سال ۶۲ در نخستین عملیات آبیخاکی یعنی خیبر شرکت کند.
نیمههای شب بود که عملیات شروع شد. دلش قرص بود که پیروزی از آن خودشان است، اما هنوز هم بهدرستی نمیداند چه اتفاقی افتاد که یک روز بعد از عملیات و در چهارم اسفند، او و جمعی از رزمندگان اسیر شدند. میگوید: صبح از دشتعباس سوار قایق شدیم. تقریبا از نیمههای شب درگیریها شروع شده بود. نزدیک اذان صبح به هورالهویزه رسیدیم. بچهها پیشروی کرده و تا شهر القرنه رفته بودند.
با اشاره دستش اوضاع و شرایطی را که آن زمان داشتند، برایمان ترسیم میکند؛ «مسیر باریکی بود؛ بنابراین قایقها پشت سر هم میتوانستند عبور کنند. اطرافمان پر از نیزار بود، بهطوریکه بهسختی میتوانستیم بفهمیم چه خبر است. تنها دیدمان بچههایی بودند که در جزیره مجنون سنگر گرفته بودند.»
آسمان ابری بود. نمیشد زمان دقیق را فهمید. یکباره گلولههای عراقیها تغییر کرد. عباس میگوید: کمسنوسال بودم و متوجه نمیشدم رنگهای فسفری، آبی و سبزی که پشت سرم میبینم، سلاح شیمیایی است که بعثیها به کار گرفتهاند. درمیان آن درگیری با خودم میگفتم عجب رنگهای قشنگی! اینها چیست که پشت سر ما از آسمان میریزد. بعدها فهمیدیم که سلاح شیمیایی بوده است؛ البته خوشبختانه باد همراستای ما بود و از شیمیاییشدن درامان ماندیم.
درگیریها از صبح تا بعدازظهر ادامه داشت. بسیاری از قایقها سرنگون شد و رزمندهها به شهادت رسیدند. قایقی که عباس در آن بود، با رگبارهای پیاپی دشمن سوراخ شده بود. او و چند نفر دیگر کلاهخودهای خود را درآورده بودند تا آبی را که به داخل قایق میآمد، به بیرون بریزند و قایق غرق نشود. مهمات بچهها تمام شده بود که سردار غلامرضا پروانه، فرمانده گردان، با گلوله مستقیم وسط پیشانی به شهادت رسید.
تا رسیدن سربازهای عراقی چندلحظهای سکوت حکمفرما میشود. عباس تازه میفهمد که لباسش به رنگ خون درآمده است و پشت کمرش احساس سوزش دارد. ترکشهایی که در بدنش نشسته باعث ضعف و بیحالی او میشود، اما با دیدن جراحت رزمندهها حرفی نمیزند؛ «شنیدن کلمه اسارت برایم سخت بود. حتی در اوج درگیری و زمانی که در قایق گیر افتاده بودیم، باور قلبیام پیروزی بود یا اینکه دعوت حق را لبیک بگویم و به شهادت برسم.»
سربازهای عراقی رفتار بدی ندارند و در همان حین که مجروحان و اسرا را سوار جیپ میکنند، به آنها میگویند «شما را به کربلا میبریم.» عباس تصور میکند این رفتار خوب سربازهای عراقی ادامه خواهد داشت، اما از لحظهای که تحویل نیروهای بعثی در بصره میشوند، شرایط فرق میکند؛ «شب را در یک سوله ماندیم؛ فضای کوچکی که همه اسرا و مجروحان را در آن جای داده بودند، بدون اینکه آب و غذایی به آنها بدهند یا به مجروحان رسیدگی شود.»
صبح هم بچهها را وسط پادگان به خط کردند. چندین خبرنگار خارجی را دعوت کرده بودند تا قدرت خود را نمایش دهند. عباس با خنده میگوید: آمبولانسهایی را آورده بودند تا جلو دوربین خبرنگاران و عکاسان، مجروحان را با برانکارد و آمبولانس به بیمارستان منتقل کنند، اما پشت پادگان مجروحان را روی زمین میانداختند، بهطوریکه آن روز هیچ اسیری از پادگان خارج نشد.
با رفتن خبرنگاران، تازه ماجرای اسارت عباس و رزمندههای دیگر آغاز شد. مردی قویجثه که همیشه لباس پلنگی به تن داشت در پادگان منتظر آنها بود. عجیب دست سنگینی داشت؛ بهطوریکه عباس هنوز هم با فکر به او میتواند جای سوزش سیلیهایی را که خورده است، احساس کند.
میگوید: «لباسپلنگی» نامی بود که بچهها به این ستوان سوم عراقی داده بودند. کافی بود بفهمد پاسدار یا سیدی بین اسرا هست؛ چنان با کابل برق یا باتوم او را میزد که بمیرد. افراد مسن و بچهها هم از دست او درامان نبودند. یادم است یکبار که زیر دستانش کتک میخوردم، حرفهای توهینآمیزی میزد و ناسزا میگفت و مرتب تکرار میکرد «تو بچه در جنگ چه میکنی!»
روز بعد، آنها را با اتوبوسی به داخل شهر بصره میبرند. هر نفر را روی یکی از صندلیهای کنار پنجره مینشانند تا از بیرون خوب دیده شوند. عباس تازمانیکه عمر دارد، آن روز را از یاد نمیبرد. هنوز هم با فرارسیدن ماه محرم و روضه اسارت حضرتزینب (س)، تصاویر مردان و زنان شهر بصره که بهسمت آنها آب دهان و میوههای گندیده پرت میکردند، برایش زنده میشود؛ «برخی از زنان هلهله میکردند و برخی دیگر فحش و ناسزا میگفتند. شاد بودند که اسیر گرفتهاند.»
چند روزی که میگذرد، آنها را برای بازجویی به بغداد میبرند باز همان آش و همان کاسه است؛ کتکخوردن و شکنجه تاجاییکه چند مجروح به شهادت میرسند. عباس میگوید: ضربوشتم تمامی نداشت. بعد از بازجویی به اردوگاه موصل فرستاده شدیم. به یاد دارم نیمههای شب بود که رسیدیم و بچهها خوابآلود بودند که از اتوبوس ما را پایین کشیدهاند. از همان ورودی اردوگاه تا داخل آسایشگاه در دو طرف، نیروهای نظامی با باتوم، کابلهای برق و قنداق تفنگ آماده بودند تا به قصد کشت، ما را بزنند. اینجا همان دالان مرگ بود!
یکی از بعثیها بهجای باتوم، میلهای آهنی به دست گرفته بود؛ چیزی شبیه گرز. آن را با دست در هوا میچرخاند و بر بدن رزمندهها فرود میآورد؛ «با ضربه همین وسیله چند نفر از رزمندههایی که نحیفتر یا سالمند بودند، به شهادت رسیدند و یکی از بچهها که وسیله به چشمش خورده بود، کور شد.»
زندگی در آسایشگاه از روز بعد با آمارگیری شروع شد؛ دو سه روز نگذشته بود که سروکله لباسپلنگی که در بصره با دستان سنگینش رزمندهها را تا حد مرگ کتک میزد، در اردوگاه موصل پیدا شد. حالا شکنجهها و ضربوشتم بچهها بیشتر از روزهای قبل شده بود.
عباس توضیح میدهد: تنبیه و شکنجهها متفاوت بود. هنگام آمارگیری چندنفرمان را از صف بیرون میکشیدند تا بهشکل رکوع بایستیم و با انگشت اشاره، زمین را لمس کنیم و دور خود بچرخیم. بعداز چند دور چرخیدن، سرمان گیج میرفت و روی زمین میافتادیم. آن موقع با قنداق تفنگ یا باتوم، کتکی بود که میخوردیم، تاجاییکه ضعف کنیم. زیر بار ضربات باتوم دست و پای بچهها میشکست، اما هیچ رسیدگی نمیشد. زنده ماندن اسیری که در اردوگاه زخمی یا بیمار میشد، شبیه معجزه بود.
او میگوید: حتی نیروهای عراقی از لباس پلنگی میترسیدند. بچهها را بسیار شکنجه میکرد. اگر رزمندهای را درحال سجده میدید، پاهایش را روی سر او میگذاشت و با چکمه فشار میداد یا با جفت پاهایش روی پشت او میپرید.
زندگی در آسایشگاه بسیار سخت بود. اجازه جمعشدن بیشاز سه نفر را نمیدادند، اجازه برپایی نماز جماعت و مراسم عزاداری محرم و صفر یا مناجات دستهجمعی به آنها داده نمیشد. اینها فقط گوشهای از رنجی است که عباس در دوران اسارت کشیده است.
یکی از مهمترین مشکلات او که هنوز هم از دوران اسارت به یادگار دارد، مشکلات گوارشی است، میگوید: غذا بهاندازه کافی نبود و یک سینی غذا که شاید سه نفر را میتوانست سیر کند باید بین ۱۰ نفر تقسیم میشد. سهم هرکدام از ما فقط یک لقمه یا سهچهار قاشق بود. سهم هرکداممان از غذا روزی صدگرم برنج بود، گاهی هم گوشتهای فاسد را برای غذا استفاده میکردند.
عباس از پلوگوجهای یاد میکند که بیشتر شبیه شفته بوده و کرمهایی را که در آن حرکت میکردند، با چشم دیده است؛ «روزهای اول نه به خاطر طعم و مزه غذا، بلکه بهخاطر حشراتی که در غذا میدیدیم، از خوردن منصرف میشدیم تا اینکه یکی از اسرای قدیمی گفت معلوم نیست این اسارت تا کی ادامه داشته باشد؛ باید این غذا را بخورید تا زنده بمانید و به کشورتان بازگردید و دل خانواده خود را شاد کنید.»
چندماهی را در اردوگاه موصل میگذراند، اما عراقیها نقشه جدید در سر داشتند. روزی به آسایشگاه میآیند و میگویند بچههای کمسنوسال را میخواهند آزاد کنند؛ «هدف آنها جداسازی رزمندههای کمسنوسال بود تا با تبلیغات و شستوشوی مغزی، آنها را به سمت خود جذب کنند. بعد از جداسازی، ما را سوار اتوبوس کردند تا به قول خودشان تحویل دهند، اما با بازیهای فرمایشی گفتند مقامات ایرانی شما را قبول نکردهاند تا از این طریق روحیه بچهها را تضعیف و بهسمت خود جذب کنند.»
نیروهای بعثی بچههای کمتر از هجدهسال را به اردوگاه رمادیه بردند تا با گذاشتن کلاس درس و برنامههای تبلیغی، بچهها را بهسمت خود جذب کنند، اما همین نوجوانهای کمسنوسال توانسته بودند گروههای سیاسی و فرهنگی تشکیل دهند و بهطور مخفیانه با فعالیتهایشان جلو تبلیغات بعثیها را بگیرند.
بعد از آتشبس، وضعیت آنها در اردوگاه کمی بهتر میشود. همه اسرا منتظر بودند تا خبری از مبادله اسیران جنگی و بازگشت آنها به خاک کشورشان برسد؛ «روزی که سوار اتوبوس شدیم تا به ایران بازگردیم، باورمان نمیشد. آخر چندینمرتبه نیروهای بعثی، این بلا را سرمان آورده بودند؛ ما را تا فرودگاه یا یکی از شهرهای مرزی میبردند و دوباره به اردوگاه بازمیگرداندند. وقتی فرماندهان ایرانی را لب مرز دیدیم، سجده شکر بهجا آوردیم و اشک ریختیم. بالاخره اسارت تمام شده بود.»
او از مرز مهران به کرمانشاه، سپس تهران و مشهد میآید. پدر و مادرش در فرودگاه منتظرش بودند. پسرعموها و پسرخالهها و همه افراد فامیل جمع شده بودند تا بازگشت عباس را جشن بگیرند. تاج گلی را دور گردنش انداختند و او را تا خانه مشایعت کردند؛ «هنگامی اسارت برایم تمام شد که پدر و مادر سالمندم را در فرودگاه مشهد دیدم. من قد کشیده بودم و آنها شکسته شده بودند. هنگامیکه در آغوشم گرفتند، تازه احساس کردم در وطنم هستم.»
عباس نصیری یکسال بعد ازدواج میکند که ثمره آن سه فرزند است. او دیپلمش را که میگیرد، در دانشگاه در رشته بیناییسنجی قبول میشود. چندسالی است که بازنشسته شده، اما کماکان در کلینیک چمران مشغول فعالیت است.
* این گزارش سهشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۲ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.