زهره برامکییزدی از اهالی کاردرست خیابان شریعتی است که خانهاش هفتسالی است محل اقامه نماز جماعت و نمازهای قضای خانمهای محله است. دو هفته پیش، گزارشی از حال و هوای برگزاری نماز در منزل زهرهخانم تهیه کردیم و همانجا قول داد تا خاطره ازدواجش با محمدرضا ساداتکاظمی را که آزاده و جانباز دفاع مقدس است، برایمان تعریف کند.
آقای کاظمی از دوستان پسرخاله من بود و از بچههای سپاهی. سال ۶۲ عقد کردیم، اما به سختی. مادرم راضی نمیشد من را به عقد آقای کاظمی درآورد؛ میگفت هنوز برای ازدواجت زود است. پسرخالهام بعد از اینکه همسرش را عقد کرد، به جبهه برگشت و شهید شد و این در مخالفت مادرم تأثیر داشت.
قرار رفاقتی دو دوست با هم این بود که وقتی آقای کاظمی و من عقد کردیم، مراسم عروسیمان را با پسرخالهام و همسرش بگیریم؛ یک عروسی در مسجد و ساده. به قول خودشان در عهدی که بسته بودند گفته بودند عروسیشان هم جهادی در تبلیغ ازدواج آسان باشد.
بعداز ماجرای شهادت پسرخالهام خانواده آقای کاظمی دوباره به خواستگاری آمدند و، چون آقای کاظمی سادات بود، مادرم دلش نرم شد. چون دوست نداشت دست رد به سینهاش بزند. ۲۲ اسفند سال ۶۲ عقد کردیم و چندروز بعدش محمدرضا به جبهه رفت و سهماهی آنجا ماندنی شد. در این روزها دل توی دل من و خانوادهام نبود. مدام خداخدا میکردیم اتفاقی برایش نیفتاده باشد. از تلفن هم خبری نبود، یعنی هربار میرفت تا وقتی برمیگشت، از او بیخبر بودیم.
خلاصه بعداز سه ماه سروکله آقامحمدرضا پیدا شد. دو هفته ماند و باز رفت جبهه. چندبار دیگر هم در رفتوآمد به جبهه بود تا بهمن سال ۶۳ که گفت بهتر است به خانه خودمان برویم. خانوادهام خانهای داشتند که قدیمی بود. گفتند یک دستی به خانه بکشید و دیوارها را رنگ کنید و فعلا در آن ساکن شوید. حدود یکهفتهای در خانه مشترکمان زندگی کردیم تا محمدرضا دوباره به جبهه رفت.
این بار که محمدرضا رفت، برگشتنش با خدا بود. ۲۳ اسفند، عملیات بدر بود که ترکش خورد و اسیر شد. همه پانزدهنفری که با هم بودند، اسیر شده بودند. در این فاصله هر ششماه یک بار نامهای میآمد که بدانم زنده است. خرداد سال ۶۹ بود که اسرا را آزاد کردند. سیدمحمدرضا بین آنها بود. همان ترکش قدیمی هنوز هم در سینهاش مانده است و سالهاست با چربیهایی که دورش را گرفته، مومیایی شده است.
دکترها میگویند نباید دستش بزنید، چون ممکن است خطر زیادی داشته باشد. سالهاست حاجی همان نشان افتخار را در سینهاش دارد. گاهی خودی نشان میدهد و باعث درد و سوزش میشود، اما یادگاری است که او از همان روزهای رزمندگی و سالهای اسارت در سینهاش نگه داشته است.
* این گزارش چهارشنبه ۹ اسفندماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۶۱ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.