«هیچ وقت نخواهیم توانست شرایط آنها را درک کنیم.» این جمله را اول این گزارش مینویسم و چندبار فایل صوتی مصاحبه را عقب و جلو میکنم و به نقطه اوج ماجرا میرسم تا لحظه پایان زندگی یک نفر را از زبان خودش گوش دهم؛ لحظهای که بی هیچ هراس و نگرانی، با لبخند به سرباز عراقی میگوید: کار را تمام کن. منتظر چه هستی!
سرباز و رزمنده دیروز که زمانی، مرگ را در یک قدمی خود دیده است، حالا روبهروی من نشسته و لبخند از روی لبش محو نمیشود. نه من، که هیچ کس از آنهایی که مثل من هستند، نمیتوانند این حجم عشق را در حال و هوای امروز درک کنند.
محمدرضا معبودینژاد که حالا نام و افتخار «آزاده»بودن به کارنامه زندگیاش الصاق شده، متولد۱۳۴۰ است و فعال در سنگر تعلیم و تربیت، اما ۱۰ سال از شیرینترین روزهای زندگیاش را در بند عراقیها بوده است.
این گزارش، خلاصهای از حرفها و گفتههای او از آن روزهاست که از لابهلای چندساعت گفتگو گزینش و انتخاب شده است.
او جزو اولین اسرای ایرانی است که به دست عراقیها اسیر شده. این را از روی گفتههایش میتوان فهمید، وقتی تعریف میکند: شب پیش از حمله رسمی عراق به ایران (۳۱ شهریور۵۹) نوبت نگهبانی من بود.
همه خوابیده بودند. عراقیها به گمان اینکه در خاک ایران، نیرویی برای دفاع نیست، چراغروشن به خاک ما میآمدند. ما بهدلیل کمبود مهمات و تجهیزات مجاز به شلیک نبودیم، مگر در وقت ضرورت و برای حفظ جان. انگار با دست خالیمیجنگیدیم.
اگر قرار باشد همه حرفهای مبارز و آزاده انقلابی نوشته شود، کتابی خواهد شد، اما او خلاصه میکند و گریزی به روزهای بعداز انقلاب میزند؛ «بعداز پیروزی انقلاب، جنگهای داخلی ایران پیش آمد.
یک کیسه بزرگ از مواد منفجره (تیانتی) را دستم دادند و گفتند تا هر جایی که اینها را حمل کنی، زنده میمانی!
هرکسی میخواست قدرت را به دست بگیرد. در همین اوضاع با اینکه هنوز وقت خدمتم نرسیده بود، برای رفتن به سربازی، داوطلب و ازطریق ارتش اعزام شدم. پدرم در ششسالگی من، فوت کرده بود و سرپرستیام را پدربزرگم عهدهدار بود و او خیلی زود رضایت داد. مشتاقانه عازم خدمت شدم. دوره مقدماتی، دو ماه طول کشید و بعد هم عازم کرمانشاه شدیم.»
دو ماه در جبهه ایلام بودیم و بعد بهخاطر شرایط ویژه و آموزش رانندگی ماشینهای سنگین به پشت خط برگشتیم. آموزش دیدم، اما علاقه چندانی به رانندگی نداشتم و از همان اول، دیدهبانی را انتخاب کردم. تعدادمان به ۴۰ نفر میرسید که در باویسی شمال قصر شیرین مستقر شدیم؛ ۳۰ سرباز به همراه چند نفر از پیشمرگان کُرد که به منطقه اشراف داشتند و راهنمای ما بودند و تعدادی از نیروهای سپاه.
در ۵۰۰متری پاسگاه باویسی شمال قصر شیرین که اواسط سال۵۸ عراقیها تصرفش کرده بودند، دیدهبانی میکردیم. کُردها از بلندیها حمله میکردند، عراقیها از تنگه. جنگ هنوز رسما شروع نشده بود و نیرو و تجهیزات بهاندازه کافی نبود. چند نفر در خط مقدم پیشقدم میشدند تا نیروهای جبهه مخالف را سرگرم کنند و بقیه پشت سر قرار میگرفتند.
بنیصدر، رئیس جمهور و فرمانده کل قوا و در خفا با منافقین همراه بود و طبیعی بود که برای ما تجهیزات نفرستد. تمام نیرویی که برای ما فرستاده بود، خلاصه میشد به یک آمبولانس بدون تجهیزات دارویی و سه تانک که دوتای آنها غیرقابلاستفاده بود و مقداری مهمات. ما سه نفر بودیم که کارمان دیدهبانی و تشخیص نیروهای عراقی و گزارش شرایط بود.
شرایط سختی داشتیم. معمولا غذا توسط نفربرها میرسید و نفربری که غذای ما داخل آن بود، روی مین رفته بود و به همین دلیل چند روز از غذا خبری نبود. اوضاع سختی بود. تنها چیزی که ذخیره داشتیم و از آن استفاده میکردیم، یخ بود. چندروز با ساقههای گیاهان سر کردیم یا گندمهای سوخته بهجامانده از انبارهای سوخته روستاییان را خوردیم.
ظهر روز بعد، حمله شروع شد. کانالی حفر کرده بودیم که تا بالای تپه و موضع اصلی ما میرسید و روی سنگر را بهخاطر اینکه دید نداشته باشد، حصیر کشیده و با کلوخ پوشانده بودیم. فقط بهاندازه یک سر، جا باز مانده بود تا از آن نقطه اوضاع را زیرنظر بگیریم.
از دو نفر همراهم خبری نبود. نگرانشان شده بودم. میخواستم دنبالشان بروم که یکباره خمپارهای کنار سنگر افتاد و موج آن باعث آسیب دیدن یکی از پاهایم شد. البته خیلی جدی نبود. در همین حال، صدای نزدیکشدن تانک را شنیدم. دقیقا از روی سنگری که داخلش بودم، گذشت. اگر مهمات و تجهیزات داشتم، میتوانستم تانک را همان لحظه منهدم کنم.
در همین احوال، صدایی از کانال کناری شنیدم. فکر کردم عراقیها هستند، غافل از اینکه همسنگرانم هستند و در کانال بزرگ گرفتار شدهاند. تصمیم گرفتیم تا تاریکی هوا همانجا پناه بگیریم و بعد برگردیم. متاسفانه عراقیها ما را دیدند و داخل همان کانال، دستگیرمان کردند.
«کاکا عزیز» کُرد همراه عراقیها بود و حرفهای ما را ترجمه میکرد. از او خواستند بپرسد که من بچه کدام شهر هستم. گفتم مشهد. عراقیها شروع به کتکزدن کردند. میگفتند تو چطور از مشهد برای جنگ آمدهای؟
اسلحهها را چک کردند و من را که دیدهبان اصلی بودم و حکم شلیک داشتم، شکنجه کردند. بعد هم مرا بهعنوان مخرب از آن دو نفر جدا کردند.
یک کیسه بزرگ از مواد منفجره (تیانتی) را دستم دادند و گفتند تا هر جایی که اینها را حمل کنی، زنده میمانی و بعد کارت تمام است! چند روز بود غذا نخورده بودم و رمقی نداشتم. تا ۱۰۰ متر بار را حمل کردم و بعد زمین گذاشتم.
تیانتیها را همراه من داخل یک چاله گذاشتند و یک سرباز به قصد نشانهگرفتن بالا رفت. میدانستم با یک شلیک، پودر میشوم، اما نمیخواستم کم بیاورم و ضعفم را ببینند. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: کار را تمام کن، منتظر چه هستی! یک لحظه دیدم یکی داد میزند: امان، امان.
فرمانده عراقیها بود که رسید و باعث نجات من شد. سرباز را بهشدت توبیخ کرد. فرمانده به عربی سرباز را مواخذه میکرد که چرا میخواسته اسیر را بکشد. من بالا آمدم و او دستی به سرم کشید و گفت: نترس. من را به مرکز فرماندهی بردند و اسارت من از همان لحظه آغاز شد.
۱۲ ساعت در پاسگاه مرزی خانقین بودیم و ۱۲ روز بعقوبه و بعد هم سهچهارماه در رمادیه. آنجا من را بهجرم «مخرب» جدا کردند و به موصل بردند و بیشترین زمان اسارتم یعنی ۹ سالونیم در این اردوگاه گذشت.
اردوگاهی بود شبیه قلعههای قدیمی. اوایل ۷۰۰ تا ۸۰۰نفر بودیم و هرچه تعدادمان بیشتر میشد، اردوگاه هم گسترش مییافت؛ بهاینترتیب تا موصل ۴ ساخته شد. این قسمت اردوگاه پاسداران خمینی نام گرفته و به گفته عراقیها مربوط به «مخربین» بود.
روزهای اسارت کار میکردیم و بلوک میساختیم. یک بار پیشنهاد شد «اگر در خط مقدم علیه نیروهای خودتان بجنگید، ما همه امکانات زندگی را دراختیارتان قرار میدهیم.» هیچ یک از بچهها قبول نکردند. این موضوع به عراقیها خیلی برخورده بود. گفتند ما بلوکهایی راکه میسازید، در سنگرسازی استفاده میکنیم و شما غیرمستقیم علیه خودتان میجنگید. همین حرف باعث اعتصاب بچهها شد و کسی دیگر کار نمیکرد.
سختگیری و شکنجه از آن روز بیشتر شد. یادم است یک روز میخواستند بچهها را بهاجبار برای کار ببرند. یکی از آنها که «بیات» نام داشت، با تیغ، انگشت کوچکش را کامل برید طوریکه به استخوان رسید.
میگفت: اگر اجباری در کار باشد، همه انگشتهایم را قطع میکنم. چندنفر از ما را جدا کردند و به محوطه مخصوص شکنجه بردند.
دوباره پرسیدند: کار میکنید یا نه؟ جواب منفی ما خشمشان را بیشتر کرد. آن روز بهقدری ما را کتک زدند که همه بیهوش شدیم و بعد هم، همه را روی هم انداختند. با آب یخ ما را به هوش آوردند و بعد هم به سلولهای جداگانه بردند. من و بیات را که عفونت انگشت و درد طاقتش را بریده بود، در یک سلول گذاشتند و ۱۲روز سخت را در یک سلول بودیم.
شکنجههای روحی خیلی بدتر از آزارهای جسمی بود. مثلا چندبار خبر دادند که دوران اسارت تمام شده است و ما را که باورمان شده بود، حتی تا جلوی پلکان هواپیما بردند و برگرداندند.
تاریخ آغاز زندگی مشترکش، قرین و همراه شده با برگشت از اسارت و این دو مناسبت بزرگ، آن سال را خوب در خاطرش ثبت کرده است. ۱۳۶۹ شیرینترین سال زندگیاش است.
لبخندش عمیقتر میشود، وقتی میگوید «شیرینی آزادی همراه با عروسی.» بعداز سالها دوری از وطن، کنار خانوادهاش روزگار شیرینی میگذراند. این را از آرامش کلام و رفتارش میتوان فهمید.
معبودینژاد حرفها و گفتههای زیادی دارد؛ از ایام نوجوانی که همراه خواهرش به مسجد کرامت رفتو آمد داشته و مجذوب گفتهها و سخنرانیهای آیتا... خامنهای شده؛ همان زمان تصمیم گرفته صحبتهای ایشان را ضبط کند. میگوید: علاقه من به روحانیت دو حسن داشت؛ اول اینکه باعث رفتوآمدم به مسجد کرامت شد که نزدیک محل زندگیام بود و بعد هم به درسهای حوزه علاقهمندم کرد.
بعضی وقتها حرفهایش تاکیدی میشود. میگوید: قدر این روزها را کسی میداند که دوران خفقان رژیم شاهنشاهی را لمس و تجربه کرده باشد؛ و با این عبارت، گریزی به گذشته میزند؛ «فقط باید آن روزها را دیده باشید تا وقتی حرف از خفقان و استبداد میشود، مفهوم حرفهایم را بفهمید.» بعد یاد ماجرایی میافتد که اوج استبداد را نشان میدهد.
سال ۵۶ بود و من نوجوان و محصل و کنجکاو و پرسشگر. یک روز درحال عبور از سهراه ادبیات، تابلویی توجهم را به خود جلب کرد که مربوط به «حزب رستاخیز ملت ایران» بود و به شاه مربوط میشد. نوع نگارش و خط نستعلیق آن، توجهم را جلب کرد.
ایستادم و همراه برادرم شروع به خواندن تابلو کردیم. در نگارش، نقطه آن جابهجا شده بود و «خرب رستاخیز» خوانده میشد. چند بار آن را با صدای بلند خواندم. همین موضوع باعث شد شاهدوستانی که در همان مجموعه بودند، دستگیرمان کنند و ما را به داخل ببرند.
میپرسیدند: چرا میخواهید خرابکاری کنید؟! هرچه ما توضیح میدادیم که فقط نوع نوشتن کنجکاومان کرده است، باورشان نمیشد. آن روز و آن اتفاق برایم خاطرهانگیز شد که درکنار رویدادهای دیگر در ذهنم مانده و ثبت شده است.
معبودینژاد ماجراهای ریزودرشت زیادی از روزهای قبل از پیروزی به یاد دارد. ازجمله واقعه ۲۳ آذر ۵۷ را به خاطر میآورد که طی آن، دانشجویان به دستگیری دو پزشک بیمارستان، اعتراض و برای این موضوع تحصن کردند.
میگوید: درجریان حمله عوامل رژیم به بیمارستان، مداوای مجروحان ممنوع شده بود و به همین دلیل، دو پزشکی که پای خدمت خود به مجروحان انقلاب مانده بودند، دستگیر شدند.
دانشجویان به این موضوع اعتراض و تحصن کردند. من گرچه محصل بودم، همراه آنها شدم. رژیم قول داده بود با شکستن تحصن، پزشکان آزاد شوند، اما دانشجویان زیر بار نرفتند و اعتصاب آنها جلوی بخش سوانح ادامه داشت. به همین دلیل عوامل رژیم شاه، اطراف بیمارستان را محاصره کردند.
تحصن یک هفته به طول انجامید. مردم برای شکستن محاصره به سمت بیمارستان رفتند. بین اعتصابکنندگان تقسیم کار شد. ما برای راحتی کار مردم و ورود به بیمارستان و جلوگیری از تردد، ماشینها را بهسمت دیگر هدایت میکردیم. یادم است رانندگان بهخوبی همراهی میکردند و مسیرشان را تغییر میدادند. برخی افرادی که سرپیچی میکردند، از عوامل رژیم بودند.
معبودینژاد انگار با خاطراتش انس گرفته است. حتی وقتی از شکنجه و شلاقهای اسارت میگوید، میخندد؛ انگار که داستانی شیرین روایت میکند.
انگار نه انگار که ۱۰سال تلخ بر او گذشته و رفته است. دوباره میگوید: ۶۹ بهترین سال زندگیام بود. بعد هم بهشوخی اضافه میکند: سال رهایی از یک اسارت و تندادن به اسارتی دیگر به نام زندگی مشترک.
* این گزارش سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵ در شماره ۲۳۱ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.