کد خبر: ۸۸۴۸
۰۳ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰

۳۱ سال زندگی بدون لحظه‌ای خواب

«سه دهه است که نخوابیده»؛ به همین سادگی که به زبان می‌آید و بعید است من و شمایی که چنین تجربه‌ای را از سر نگذرانده‌ایم، بتوانیم زجر برآمده از همین عبارت ساده را درک کنیم.

«سه دهه است که نخوابیده»؛ به همین سادگی که به زبان می‌آید و بعید است من و شمایی که چنین تجربه‌ای را از سر نگذرانده‌ایم، بتوانیم زجر برآمده از همین عبارت ساده را درک کنیم. زجر تنهایی شبانه طی ۳۱ سال و در‌حالی‌که تنها مونس جانباز محله ما چای داغ آتشی یا ستاره‌های آسمان و دانه‌های تخمه و بُنشَن است که می‌شمارد.

وقتی سراغش می‌رویم، متوجه می‌شویم که آن‌ها سه برادر بوده‌اند که هر یک برای دفاع از باور‌ها و سرزمین خود بهای سنگینی پرداخته‌اند؛ به‌ویژه دو تن از این برادران که در همسایگی هم در محله شهیدعلی‌محمدی زندگی می‌کنند و در همین محله پذیرای ما شدند. غلامحسن، برادر بزرگ رجب، به‌جز ترکش‌هایی که در تن رنجورش از دوران جنگ به یادگار دارد، پوستش هم آزرده است و جابه‌جا رد تاول بر آن دیده می‌شود؛ هرچند درد جانکاهش شاید نه این، بلکه سرایت بیماری به دختر نوجوانش باشد.
استاد سخن، سعدی می‌فرماید: «به تو حاصلی ندارد، غم روزگار گفتن/ که شبی ندیده باشی، به درازنای سالی»؛ و به‌راستی چه سود از شرح این ماجرا برای کسی که دردی از جنس آنچه جانبازان دفاع مقدس می‌کشند، نچشیده باشد! با این همه ناامید نیستیم و وظیفه خود می‌دانیم بگوییم بلکه از یاد نبریم ایثار آن‌ها را که رفتند تا اسلام و ایران بماند و اگر از قضا سبب ویرانی شدیم، از آن جنس که درواقع آبادی است و وصله جان، کارمان بیهوده نخواهد بود...

 

بی‌خوابی ۳۱ ساله

 

هر سه برادر جانبازیم

رجب رشیدی‌نسب درباره خودش می‌گوید: اصالتا اهل روستای گلستان فریمان هستیم و من سال ۴۴ به دنیا آمده‌ام. پسر دوم خانواده بودم و از کلاس پنجم دبستان، کار می‌کردم؛ کار‌هایی مثل کشاورزی و دروی گندم و برداشت چغندر. ۱۷ سال بیشتر نداشتم که از‌طریق بسیج به جبهه رفتم. من دو برادر بزرگ‌تر و کوچک‌تر از خود دارم که هر سه به جبهه رفته‌ایم و جانبازیم. جانباز‌شدن من به عملیات مسلم‌بن‌عقیل در مهرماه ۶۱ برمی‌گردد.

او ادامه می‌دهد: عملیات در منطقه سومار کرمانشاه اجرا می‌شد. ما ۸۰ رزمنده بودیم که در‌جریان عملیات ماموریت پیدا کردیم از پادگان ظفر به سرپل ذهاب برویم. شماری از عشایر اسلام‌آباد هم با ما همراه بودند. در تاریکی هوا راهی محدوده کله‌قندی بودیم که گروه را گم کردم.

حدود ساعت ۳ یا ۴ صبح با سنگر بتنی بزرگ و مجهزی روبه‌رو شدم. داخل سنگر برق‌کشی شده بود و رزمنده‌ای به چشم نمی‌خورد. پیک‌نیکی روشن بود که روی آن ماهیتابه تخم‌مرغ جلز و ولز می‌کرد. از سنگر که بیرون آمدم، ناگهان متوجه دو جنازه زیر پایم شدم. دقت که کردم، فهمیدم عراقی هستند و پا به محدوده تحت تصرف دشمن گذاشته‌ام. به‌ناچار ساعتی چشم‌به‌راه ماندم تا هوا کمی روشن و موقعیت مشخص شد. در هوای گرگ‌و‌میش از روبه‌رو نورافکن دشمن را دیدم. تانک‌های آن‌ها شروع کردند به آتش‌کردن. جهت آتش عراقی‌ها نشان می‌داد که نیرو‌های خودی کدام طرف هستند و به همان طرف برگشتم. پشت تپه کله‌قندی به رزمنده‌های خودمان که رسیدم، دیدم حدود ۸۰ عراقی را اسیر کرده‌اند.

 

پوتینم از خون شقیقه‌ام پر شد

نقطه آغاز رنجی کهنه برای جانباز محله ما همین‌جاست؛ همین جایی که زیر آتش خمپاره دشمن مجروح می‌شود: برای اینکه به اسرا مسلط باشیم و دردسری درست نکنند، همه را وسط زمین گودال‌مانندی جمع کردیم و هر ۲۰ متر دو نگهبان گذاشتیم. وضعیت مهمات ما چندان خوب نبود؛ تنها مهمات سنگینی که داشتیم، آرپی‌جی بود.

من و همشهری‌ام به نام جواد قائمی که مدتی بعد شهید شد، مشغول ساختن سنگر شدیم که ناگهان خمپاره‌ای در حدود ۱۰۰ متری ما فرود آمد. یکدفعه دیدم از شقیقه‌ام خون می‌آید؛ به‌حدی که داخل پوتینم پر از خون شد. دیگر چیزی نفهمیدم؛ همین‌قدر متوجه می‌شدم که مرا سوار خودرویی کرده‌اند که در جاده مدام توی دست‌انداز می‌افتد و بالا و پایین می‌روم. یک‌هفته بعد که به هوش آمدم، در بیمارستانی در اصفهان بودم. بعد از یک‌ماه بستری‌شدن به مشهد برگشتم تا چند‌ماهی استراحت کنم.

 

به‌جای هم‌خدمتی‌ها نگهبانی می‌دادم

جراحت سر هم مانع‌از جامه رزم به تن‌کردنِ آقارجب نمی‌شود. او پس‌از چند ماه دوباره به عنوان بسیجی به جبهه می‌رود و مدتی بعد هم به خدمت مقدس سربازی: غرور جوانی و عشق به انقلاب نمی‌گذاشت خیلی به خودت فکر کنی.

 البته پزشکان ارتش گفتند که تو معاف می‌شوی، اما آن زمان امکانات ارتباطی مثل حالا نبود و نتیجه معافی‌ام ارسال نشد. دوران خدمت را انباردار ارتش بودم. از همان اوایل خدمتم کم‌کم بی‌خوابی شروع شد. ابتدا شبی یکی‌دوساعت می‌خوابیدم و بعد زمان خواب کم شد تا جایی که دیگر اصلا خوابم نمی‌برد. شبانه‌روز بیدار بودم و به‌جای نوبت دیگران هم نگهبانی می‌دادم تا ساعت‌های بیداری‌ام به‌شکلی بگذرد. حالا ۳۱‌سال است که بیدارم.

 

بی‌خوابی ۳۱ ساله

 

با ۵ آمپول بی‌هوشی هم خوابم نبرد!

جانباز محله شهیدعلی‌محمدی می‌گوید: در این سال‌ها قوی‌ترین قرص‌های خواب‌آور را خورده‌ام، اما فایده نداشته است. پیش ۶۰، ۵۰ پزشک هم رفته‌ام و حتی مدارک بیماری ازقبیل تست خواب و سی‌تی‌اسکن را به آلمان هم فرستاده‌اند، اما نظر پزشکان ایرانی و آلمانی یکی است؛ کاری از دست کسی ساخته نیست و درصدی احتمال دوباره‌خوابیدنم وجود ندارد.

 زمستان گذشته به‌مدت یک‌ماه زیر نظر پزشکان بنیاد شهید قرار گرفتم و شبی پنج آمپول به من تزریق کردند؛ آمپول‌هایی که به گفته پزشکان یکی از آن‌ها برای بی‌هوشی‌های اتاق عمل کافی است، اما این کار هم بی‌فایده بود! مقابل پزشکی گریه کردم که دیگر از بی‌خوابی خسته شده‌ام؛ می‌گفت حتی دارو و قرص مسکن مصرف نکن؛ چون جز ضرر این دارو‌های شیمیایی چیزی عایدت نمی‌شود!

 

یا ستاره می‌شمرم یا دانه‌های تخمه را!

ظاهرا آنچه بیشتر از هر چیز، آقارجب را می‌آزارد، تنهایی برآمده از بی‌خوابی است. می‌گوید: گفتنش ساده است، اما واقعا شوخی نیست که ۳۱ سال نتوانی بخوابی! شب تا صبح، زمانی را که نه صدایی می‌شنوی و نه حرکتی از کسی می‌بینی باید با سردرد سرکنی!

زمانی که روستا بودیم، اوضاع بهتر بود؛ چون بی‌خوابی‌ام را با پیاده‌روی در میان باغ‌ها می‌گذراندم یا با موتورسیکلتم از این باغ به آن باغ می‌رفتم. از سربازی که آمده بودم، روز‌ها سرِ زمین‌های مردم کارگری می‌کردم، اما خشک‌سالی و بیکاری و ازطرفی نبود امکانات درمانی باعث شد که هشت‌نه‌سال پیش با خانواده به مشهد بیاییم.

در مشهد کار درمانم را دنبال کردم که البته تا امروز نتیجه نگرفته‌ام. اینجا دیگر باغی نیست که شب‌ها در آن قدم بزنی؛ سوار موتورم می‌شوم و راهی دامنه‌های خواجه‌مراد می‌شوم. همیشه فلاسک چایی هم با خود دارم و زیر آسمان می‌نشینم و آتشی روشن می‌کنم و چای می‌خورم و ستاره می‌شمرم. گاهی هم به پارکی که در نزدیکی خانه‌مان هست سر می‌زنم و روی نیمکت می‌نشینم تا وقت سحر که صدای خش‌خش جاروی رفتگر بلند می‌شود؛ آن موقع به خانه برمی‌گردم. در زمستان و سرمای هوا که دیگر نمی‌شود از خانه بیرون رفت، تا صبح در آشپزخانه می‌نشینم و پلاستیک تخمه و نخود و لوبیا را می‌گذارم مقابلم و دانه‌دانه می‌شمرم.

 

کارم به ابن‌سینا کشید

این رزمنده دوران دفاع مقدس که برایش ۲۵ درصد جانبازی تعیین شده، درباره فشار روانی بی‌خوابی توضیح می‌دهد: در تنهایی شبانه به خانواده و آینده بچه‌هایم فکر می‌کنم. پنج‌بچه دارم که یک دختر و پسر را عروس و داماد کرده‌ام و دو دخترم در دوران عقد هستند.

 پسر کوچک‌ترم هم دانشجوست به‌دلیل وضعیت مالی ما تنها همین پسرم توانسته درسش را تا دانشگاه ادامه دهد. تنهایی باعث می‌شود به اوضاع زندگی‌ام یا به مسائلی مثل آدم‌هایی که از دنیا رفته‌اند، زیاد فکر کنم و این فکرکردن زیاد باعث سردردم می‌شود.

حتی زمانی کارم به بیمارستان روان‌پزشکی ابن‌سینا کشید. در بیمارستان قبل از وقت خواب قرص آمی‌تریپتیلین را که ضد‌افسردگی است و موجب خواب‌آلودگی و کاهش هشیاری می‌شود، می‌خوردم و بعداز ساعت ۹ شب می‌آمدم روبه‌روی مسئول پذیرش بیمارستان می‌نشستم و تا ۵ صبح به او نگاه می‌کردم؛ بی‌آنکه تاثیری در خواباندن من داشته باشد! یک‌ماهی که بستری شدم، گفتند ما وظیفه داریم از تو مراقبت کنیم، اما سودی به حالت ندارد و با اینکه در منزل خودت بمانی، فرقی نمی‌کند.

 

بی‌خوابی ۳۱ ساله

 

خدا را شکر که دست و پایم سالم است

با همه این‌ها، جالب‌توجه اینجاست که هم‌صحبت ما امیدش را از دست نداده است: مشکلات زیاد است، اما ناامید نیستم. ما جانبازانی داریم که سی‌وچندسال است که آفتاب را ندیده و نابیناشده‌اند یا روی صندلی چرخ‌دار می‌نشینند یا اینکه سال‌ها در اسارت بعثی‌ها بوده‌اند. من حتی در بیمارستان ابن‌سینا جانبازی دیدم که با زنجیری بسیار محکم بسته شده بود؛ چون نمی‌توانست رفتارش را کنترل کند. خدا را شکر که دست و پا و وضعیت ظاهری‌ام سالم است. همچنین خوشبختانه دو سه‌ماهی می‌شود که به‌همت شخصی که سپاهی بازنشسته است و البته ربطی به نهاد‌ها ندارد، در شرکتی به عنوان نگهبان شب مشغول شده‌ام.

 

اگر نمی‌جنگیدند، کفر انقلاب را می‌گرفت

فاطمه مصطفی‌زاده، همسر ۴۵ ساله آقارجب است. بانویی فداکار و دلسوز که ۲۷ سال است همراه و شریک زندگی او شده و باوجود مشکلات زندگی به حکمت خدا سر تسلیم فرود آورده است. او می‌گوید: گاهی شب‌ها از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم که همسرم در خانه نیست؛ نگرانش می‌شوم، اما صبح که می‌شود، خودش به خانه برمی‌گردد. من از جبهه رفتن و جانبازشدن آقارجب ناراحت نیستم و حتی خوشحالم که لیوان آب دست جانباز می‌دهم. اگر کسانی مثل او با دشمن نمی‌جنگیدند، کفر انقلاب ما را می‌گرفت.

 

دزد به خانه همه‌مان زده بود

غلامحسن رشیدی‌نسب، برادر بزرگ آقارجب و متولد سال ۴۱ است. او اشتراکات زیادی با برادرش دارد؛ هر دو به جبهه رفته و جانباز شده‌اند، حدود هشت‌نه‌سال پیش‌از روستای گلستان فریمان به مشهد آمده‌اند، در همسایگی هم زندگی می‌کنند و...

آقاغلامحسن می‌گوید: آن زمان همه به جبهه می‌رفتند و ما هم به‌خاطر اسلام رفتیم. وقتی دزد به خانه آدم بیاید، مگر می‌شود یکی با او مقابله کند و دیگری بنشیند سر جایش! سال ۶۳ که خدمت سربازی‌ام را تمام کردم، به‌عنوان بسیجی روانه جبهه شدم. زمستان ۶۴ در عملیات والفجر ۸ و درحالی‌که سه‌ماهی از آمدنم به جبهه می‌گذشت، مجروح شدم.

او تعریف می‌کند: در نزدیکی بصره بودیم که پیش‌از ظهر دشمن پاتک زد. به‌خاطر هوای شرجی شب قبل، بادگیر پوشیده بودم. آن را درآوردم و از سنگر آمدم بیرون که ناگهان خمپاره‌ای به آن طرف کیسه‌های شنی خورد و ترکش‌های آن به من اصابت کرد. حدود ۱۵ روز در بیمارستان قائم مشهد بیهوش بودم. در والفجر ۸ شیمیایی هم شدم. این سال‌ها تعیین درصد جانبازی‌ام را پیگیری نکرده‌ام؛ چون من محض رضای خدا به جبهه رفته‌ام. خود مسئولان ابتدا ۵ درصد و حدود چهار سال است که ۱۰ درصد جانبازی برایم تعیین کرده‌اند.

درد ناشی از وجود ترکش در شکم و سر و پهلویم امانم را برید و دیگر نتوانستم کار کنم

 

جنگ، دامن خانواده‌ام را هم گرفت

این ایثارگر عنوان می‌کند: در روستا کشاورز و راننده تراکتور بودم، اما خشک‌سالی باعث شد حدود ۹ سال پیش به مشهد بیایم و در این محدوده زندگی کنم. در اینجا با همسر و سه دختر و چهار پسرم همگی در کوره‌های آجرپزی کار می‌کردیم، اما دو‌سه‌سالی که گذشت، درد ناشی از وجود ترکش در شکم و سر و پهلویم امانم را برید و دیگر نتوانستم کار کنم. یکی از ترکش‌ها را از بدنم خارج کردند، اما هنوز سه‌تای دیگر مانده است. در این سال‌ها به‌جز درد ترکش‌ها اعصاب ضعیف هم آزارم می‌دهد. پزشکم بعد از نواری که از سرم گرفت، گفت تو موجی هستی!

درد برای آقاغلامحسن محدود به اعضایی ویژه نمی‌شود و تن و جان و روان را با هم زجر می‌دهد؛ آنجا که پیامد‌های آن به شکلی تکان‌دهنده در زندگی‌اش نمایان می‌شود: دو سالی هست که ۳۰۰ هزار تومان حقوق بابت جانبازی می‌گیرم؛ بخشی از آن را صرف دارو‌های خارجی می‌کنم که بیمه جواب‌گوی آن نیست! بی‌پولی اجازه نداد بچه‌هایم درس بخوانند و به‌جز یکی که سیکل گرفت، بقیه فقط تا پنجم ابتدایی مدرسه رفته‌اند. الان هم بیشترشان ازدواج کرده‌اند و دوتا هم هنوز در خانه‌اند و با ما زندگی می‌کنند. اثرات سلاح‌های شیمیایی جنگ، به دختر سیزده‌ساله‌ام هم رحم نکرد و او الان دچار مشکلاتی پوستی شده که از من به او سرایت کرده است.

سکینه آهوبر، ۵۳ ساله است و همراه سالیان جانباز محله ما. او می‌گوید: در روستا که بودیم، همسرم حمام نمی‌رفت؛ چون از حال می‌رفت و نمی‌توانست خود را بشوید. حالا هم گاهی کنترل خودش را از دست می‌دهد و ظرف و ظروف خانه را می‌شکند.

آقارجب هم می‌گوید: پرونده پزشکی برادرم غلامحسن در زمان جانباز‌شدنش پر از خون شده بود، به‌طوری‌که مدارکش رنگ قرمز به خود گرفته بود.

 

* این گزارش یکشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ در شماره ۱۵۰ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

ارسال نظر