عصمت حسینپور متولد1321 و ساکن محله کوی پلیس، چهلسال است که با حسرت دیدار دوباره فرزندش زندگی میکند. گوشهایش سنگین شده است و بهدرستی نمیشنود، اما تا نام «علیمحمد» میآید، ضربان قلبش تندتر میشود و اشک در چشمانش حلقه میزند. دلش میخواهد از پسر جوان و رشیدش بگوید، دردانهای که راهی جبهه شد و با خبر شهادتش آرزوهای مادر را ناکام گذاشت.
جاده خندق که در منطقه هورالعظیم در جزایر مجنون قرار داشت، بین عربها به الحچرده معروف بود. سیزده کیلومتر طول و هشت متر هم عرض داشت. عراق خودش این جاده را سال1362 با خشککردن بخشی از هورالعظیم ساخت. در علمیات بدر، ایرانیها توانستند آن را از عراق بگیرند. بااینحال، عراق با انجام عملیاتهای متعدد سعی کرد جاده راهبردی خندق را از ایران پس بگیرد. عراقیها برای پسگرفتن خندق به شیوه آلمانها در جنگ جهانی دوم عمل میکردند، یعنی آنها تانکهایشان را در جاده به راه میانداختند و نیروهایشان پشت تانکها با دوشیکا پیاده حرکت میکردند.
چیزی از فوت پسرش «علی» نگذشته بود که خواب دید: «بانویی با چادر سیاه وارد خانه شد. با تأکید از من پرسید: «تو مادر دو شهیدی؟» تا این را گفت، هراسان از خواب پریدم! خبری از کسی نبود. پسرم احمد، برادر بزرگتر مهدی، چند روزی برای مرخصی از جبهه به مشهد آمده بود. خوابم را برایش تعریف کردم.»
چادرش را روی سرش مرتب میکند و با همان نفسهای منقطعش، میگوید: بهخاطر قلبم دارو مصرف میکنم و صبحها دیرتر بیدار میشوم. با صدای ناگهانی زنگ دچار اضطراب شدم. تصمیم میگیریم زمان دیگری برای مصاحبه برویم که پدر شهید سه صندلی برایمان میآورد تا بنشینیم. در آن هوای ابری و پاییزی، چه بهتر از اینکه زیر درخت انگور که یکدرمیان برگهایش ریخته بنشینیم. هنوز صحبتمان را شروع نکردهایم که پدر شهید باز هم خجالتمان میدهد و با یک سینی چای داغ به حیاط میآید.
لباس رزم پوشیدند و راهی شدند. با هزاران امید و در همه دوران خدمت منتظر بودند که خاطره های خوب و دوستی های همیشگی را با خود سوغات بیاورند. فرقی نمی کرد چندماه خدمت باشند یا کادر چندساله. مادر، پدر و خانواده ای چشم به راه داشتند در شهرشان. می توانستند نقطه دیگری از کشور خدمت کنند یا در شغل دیگری. می شد آن روز، آن حادثه رخ ندهد و با آسودگی به خانه برگردند اما درگیری با اشرار و متجاوزان رخ داد و همه چیز خیلی زود تمام شد.چه کسی باور می کرد چشم های منتظر نزدیکانشان روزی به عکس تابوتِ روی دوش هم رزمانشان بیفتد.
صحبت از جلسه قرآنی است که دو کودک سیزده و دهساله با پشتیبانی مادر به راه انداختهاند و اکنون پس از 25سال برپایی، جوان برومندی شده است که همه مشهد و جهان اسلام آن را میشناسند. دورهمی قرآنی که در ته یک کوچه بنبست راهگشای بسیاری از قرآندوستان شده است تا در مسیر این کتاب آسمانی قدم بگذارند.
روزگاری در کوچه چمن59 خبری از آسفالت، جوی و جدول نبود و اینجا سراسر باغهای بزرگ انگور، توت، سیب و... بود که کوچکترینش ششهکتاری بود و میوه بسیاری از میوهفروشیهای شهر از همین باغها تأمین میشد. بعدها در انتهای این کوچه کارگاههای کوچک و بزرگ زهتابی، حلاجی، پنبهزنی و دباغی راه افتاد که اکنون اثری از آنها نیست.باغهای میوه و کارگاههای بزرگ صنعتی و سنتی آن دوران در این گذرگاه حالا جایشان را به خانههای مسکونی، خراطی، 15مغازه مختلف تعمیرات لوازم خانگی، دوچرخه، کفش و... داده و راسته مشاغل خدماتی را سر و شکل داده است.