قرار بود این مصاحبه تنها درباره شهید مجید رضوی باشد؛ جوان ۱۸ سالهای که از ۱۳سالگی پا به جبهه جنگ میگذارد و در وقت شهادت هم خبر قبولیاش در کنکور پزشکی نقل دهان کوچکوبزرگ چهاربرج میشود.
شهیدی که پیکرش قریب به ۱۲سال در خاکهای جزیره مجنون میماند تا طبق آرزوی خودش، تنش قسمتی از خاک وطنش باشد. اما وقتی پای حرف اهالی خانه مینشینیم، نمیتوانیم دور بقیه را خط بکشیم.
پیش از این درباره خانوادههایی که خودشان را وقف جنگ کردهاند زیاد شنیده بودیم و امروز یکی از آنها را در چهاردیواری خانه میرزا مصطفی رضوی پیدا کردهایم. بزرگ روستایی که نهتنها خودش در ۶۰ سالگی قدم به جبهه میگذارد، بلکه دیگر پسرانش را نیز راهی میکند.
درعملیات بدر مجروح میشود تا امروز لای برگههای شناساییاش یک کارت جانبازی هم باشد که خبر از مردانگیهایش میدهد. مهدی عضو نیروی هوایی بود و بعدها با سمت سرگرد نیروی هوایی بازنشسته میشود. علی فرمانده گردان سیفالله، هفتسال میجنگد و در هفت عملیات مهم دفاعمقدس شرکت میکند.
در خیلی از عکسها شانهبهشانه قالیباف و شهید برونسی ایستاده است. در آخرین عملیات، اما جانباز شیمیایی میشود و بعد از آن نیز همچنان به خدمت در نظام ادامه میدهد تا اینکه با درجه سرهنگی خودش را بازنشسته میکند.
در کنار اینها زندگی مادر خانواده را نباید از قلم انداخت؛ شیر زنی که در نبود مردان خانه، دیگر فرزندانش را مردانه زیر بالوپر میگیرد و بهجای شوهر و پسرانش، روی زمین کشاورزی کار میکند تا آنها تفنگ روی شانه بگذارند و بند پوتینهایشان را بیدغدغه برای دفاع از خاک میهنشان محکم کنند.
به گفته اهالی خانواده، مجید در قیاس با دیگر خواهر و برادرانش محجوبتر و مهربانتر بوده است. اولینبار در ۱۳سالگی راهی جبهه میشود و تا وقت شهادتش که ۱۸سال داشت، سهبار این راه را آمده و برگشته.
مجید پزشکی قبول شده بود. پدر میخواهد او بماند، اما خودش میگوید: «اگر دشمن خاک وطنم را غصب کند، پزشکی به کارم نمیآید»
در بین این آمدنورفتنها از درسش نیز غافل نشده. کاردانی کشاورزی را که میگیرد، تغییر رشته میدهد و خودش را برای کنکور تجربی آماده میکند. سالی که شهید میشود، پزشکی قبول شده بود. پدر میخواهد پسرش بماند و درس بخواند، اما خودش میگوید: «اگر دشمن خاک وطنم را غصب کند، پزشکی به کارم نمیآید».
پدر هم در جواب پسرش میگوید: «پس حالا که این اعتقاد را داری، عقب جبهه نایست و به خطمقدم برو». سرانجام در سال ۶۵ در منطقه کاسه، شهید میشود. ۱۲سال مفقودالاثر باقی میماند تا اینکه در سال۷۷، یک پلاک و چند تکه استخوان با اسم مجید رضوی به روستای چهاربرج میرسد.
علاوه بر اینها، یک مصاحبه تلویزیونی نیز از مجید بهیادگار مانده است که در آن خبرنگاری میپرسد تا کی قرار است بجنگید و او تنها آیه «وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتنَهُ» را در جواب میگوید و میگذرد.
بزرگِ محله چهاربرج است و اهالی به حرمت کلاه سبز و نشان سیدی که دارد «آقا» صدایش میزنند. این را میتوان در کلام پسرانش نیز دید. جنگ که شروع میشود، به جبهه میرود و سعی میکند وقتِ راهیشدن هر کدام از پسرانش حرفی نزند که بند پایشان بشود.
خودش نیز با اینکه ۶۰ساله بود، سهبار بهعنوان بسیجی راهی جبهه میشود و نشان جانبازیاش را از عملیات بدر دارد. به گفته سیدعلی: «آقام مردانه مجروح میشود؛ طوریکه اوایل دکترها هیچ امیدی به زندهبودنش نداشتند»، اما آقا این روزها ۸۰سالگیاش را تکیه به دیوار داده است و آن روزها را توی دهان کلمات میگذراد و خاطره میگوید.
به چشمهایش که نگاه میکنی، یاد الفتِ شیار ۱۴۳ میافتی با همان دلنگرانی و چشمانتظاریها. یک زن روستایی که تمام مردان خانهاش راهی جنگ میشوند تا او علاوه بر وظیفه مادری، حکم مرد خانه را داشته باشد و در زمین کشاورزی کار کند و حواسش به گلههای دام نیز باشد. آن هم توی دورهای که چهاربرج نه آب داشته نه برق و نه گاز.
این صبوری را بگذارید بهحسابِ زنی که چشمانتظاری فرزند، بزرگترین زخم زندگیاش بود. راضیه قنبرزاده نزدیک به ۱۲ سال برای پسر بی نامونشانش گریه کرده است. آنقدر که به قول خودش سو از چشمهایش رفته است و حالا غیر از یک هاله سفید و مبهم از اشیا چیز بیشتری نمیبیند.
سالها چشمانتظار بوده و فکر میکرده است «حالا پسرش لابد توی دستگاه صدام اسیر است و یک روز با آزادهها برمیگردد». اما وقتی کنار تختش مینشینی و میخواهی از پسرش بگوید با همان دستهای لاغر و استخوانی دستت را محکم میفشارد و چند تار موی ریخته روی پیشانیش را پس میزند و با صدایی که لای بغض گم شده است، میگوید: «وقتی مجید کوچک بود، ما آب لولهکشی نداشتیم.
مینشستم لب حوض و رخت میشستم. مجید هر وقت از مدرسه میآمد و مرا کنار حوض میدید کیفش را میگذاشت روی ایوان. زیر شانهام را میگرفت و مرا بهزور از جایم بلند میکرد و میگفت: مادر پاشو من باقیش را انجام میدهم.
وقتی هم جنازهاش را آوردند، گریه که میکردم همسایهها میآمدند و میگفتند: زن آقا گریه نکن. مجید جایش توی بهشت است. سرشان غر میزدم که بچهام رفته شما میخواهید مرا دلداری بدهید. میگفتند: نه. مجید وقتی کوچک بود، اگر میدید ما بار سنگینی بهدست داریم میآمد و کمکمان میکرد.
بعد که رفت جبهه و راه راست را درپیش گرفت. چنین بچهای حتما جایش توی بهشت خوب است. راضیهخانم روزی که خبر شهادت مجید را شنید، خیلی بیتابی کرد، اما وقتی با پلاک و استخوانش روبهرو شد، تنها گفته بود: «الهی که ما را هم شفاعت کند».
جوان بود که میرود تهران تا با ملحقشدن به نظام، روی پای خودش بایستد. سال ۵۵ نیز از دانشکده نیروی هوایی فارغالتحصیل میشود. زمزمههای انقلاب که بلند میشود، یکهفتهای به مشهد میآید تا از پدرش کسب تکلیف کند. نمیداند بماند یا با مردم باشد، ولی میداند که اگر با مردم باشد، رژیم میتواند به بهانه خیانت هر بلایی سر او و خانوادهاش بیاورد.
این میشود که پدر نزد آیتا... شیرازی میرود و ماجرا را شرح میدهد تا ایشان برایشان حکمی صادر کند. آیتا... شیرازی میگوید: «اگر ماندنش آسیبی به مردم وارد نمیکند، صلاح است که بماند. ما به چنین مردانی در دستگاه نیاز داریم».
جواب مرجع عالیقدر، دل مهدی را به ماندن قرص میکند و این میشود که او در لباس یکی از مردان نیروی هوایی باقی میماند. بعد از انقلاب نیز همزمان با شروع جنگ، یکی میشود با هزاران مرد این سرزمین که لباس دفاع از وطن را به تن میکردند و راهی مناطق جنگی میشود. یکسالی در بابلسر بود و بعد از آن هم تا پایان جنگ در پادگان بوشهر میماند.
سیدمهدی رضوی، برادر شهید میگوید: سال ۷۶ هلالاحمر نمایشگاه عکسی از مفقودانی که شهید شدهاند در مشهد برگزار کرد. برای دیدن عکسها رفتم و بهطور اتفاقی عکس مجید را دیدم. همان روز زنگ زدم به برادرم و شماره عکس را دادم تا برود و ببیند. برادرم هم بعد از دیدن عکس تایید کرد که مجید است.
مثل همین نمایشگاه در بیرجند هم برگزار شده بود. یکی از اقوام دیده بود و زنگ زد که عکس مجید را توی نمایشگاه دیده. رفتیم هلالاحمر و مشخصات کامل اخوی را دادیم و گفتیم که در منطقه کاسه مفقودالاثر شده است، عکس داخل نمایشگاه، یک عکس از مجید و ادعای ما را هلالاحمر فرستاد برای صلیبسرخ تا آن شهید را شناسایی کنند.
چند وقت بعد خبر آوردند که صلیبسرخ تایید نکرده است و عکس متعلق به مجید نیست. کمتر از یکسال بعد، پلاک و پیکر مجید پیدا شد و حالا هم که در قطعه شهدای بهشترضا (ع) آرام گرفته است.
یکی از همانهایی است که میشود در توصیفش نوشت «توی خاک جبهه قد کشیده و مرد شده». به قول معروف «هنوز پشت لبش سبز نشده» که لابهلای خبرهای جنگ، دلش راهی نینوای جبههها میشود. از آنجاکه سنوسالش به رفتن جنگ قد نمیداد، یک روز دور از چشم اهل خانه، شناسنامهاش را دستکاری میکند، بعد کفشهای پاشنهدار میپوشد و دم پای شلوارش را میکشد روی آن تا مردانه راهی صف ثبتنام جبهه شود.
اینها را که تعریف میکند، سرش را پایین انداخته و میخندد. ۷ سال در خط اول جبهه جنگید، در هفت عملیات مهم و کلیدی جنگ از فتحالمبین تا بدر شرکت کرده و هر هفتبار نیز مجروح شده بود. بهشوخی میگوید: «دل رزمندهها پاک بود و دعایشان میگرفت. من هم همیشه میگفتم: خدایا من جلو میروم، اما نخواه که شهید بشوم.
بگذار زنده بمانم و بجنگم». همین بود که جز برادرش مهدی، هیچکدام از اهل خانه خبر از مجروحشدنهای مداوم علی نداشت. عملیات بدر شیمیایی میشود و از افتخارات جنگ، یک کارت جانبازی نیز با نام او مهر میخورد.
در این مصاحبه هم بیشتر حرف با اوست؛ چون فرمانده گردان سیفا... بوده و مجید زیرنظر مستقیم او خدمت میکرد. شبی که مجید به شهادت میرسد، کنار او بود و بعدها نیز پیکرش را از طریق تلویزیون عراق در منطقه کاسه میبیند، اما از آنجا که جسد پیدا نمیشود، ۱۲ سال سکوت میکند و درباره مجید حرفی نمیزند.
سیدعلی رضوی برادر شهید میگوید: مجید دوسال از من کوچکتر بود. ما پنجبرادر بودیم و آرامترینمان او بود. اصلا اهل دعوا نبود. برعکس من و دیگر برادرانم که شیطنتهای پسرانهمان بجا بود.
یک روز دیدم تکیه داده به دیوار و گریه میکند. گفتم چه شده، گفت از یک حسیننامی که اهل همین محله بود، کتک خورده است. عصبانی شدم و چماغی برداشتم و رفتم سراغش. تا میتوانستم کتکش زدم و گفتم دفعه آخری باشد که دست روی برادرم بلند میکنی. حالا او هنوز هست و مجید سالهاست که رفته است.
صبح بود و خانم ناخوش احوال. یکی از اقوام آمده بود دیدن زائو و بچهاش. گرم صحبت با او بودم که ناگهان آقایی با محاسن سفید و کلاه سبز وارد شد. گفت میخواهد دو رکعت نماز بخواند. وضو گرفت و سمت قبله را نشانش دادم، اما در جهت دیگری نماز خواند.
گفتم اشتباه است. گفت: قبله خانه شما کمی مایل به چپ میشود. نمازش را خواند و بعد گفت شما بیماری در این خانه دارید، من میروم به دیدن او. پرده را کنار زد و وارد اتاق شد. بالای سر مجید ایستاد و دعایی خواند. بعد هم از اتاق خارج شد و رفت.
اصلا نفهمیدم که بود و از کجا آمد. تنها وقت رفتن یک ۲ تومانی از جیبم بیرون آوردم که به او بدهم، اما سرش را پایین انداخت، دعایی خواند و رفت. بعدها وقتی یاد آن روز میافتادم با خودم میگفتم: «این آقا که بود؟ برای چه آمده بود؟» فقط میدانم مجید را دعا کرد و رفت.
عملیاتی در کار نبود. تنها عراقیها تک زده بودند. گردان نصر در منطقه کاسه را محاصره کرده بودند. من آن روزها فرمانده گردان سیفا... در جزیره مجنون بودم. اخوی عضو گروهان روحا... بود که برای پشتیبانی لشکر ۵ نصر در جزیره مستقر شدند.
قرار شد بچهها برای بازپسگیری منطقه، کاسه به آب بزنند. مجید بسیجی بود؛ برای همین با چند تن دیگر یک دوره فشرده غواصی را طی کرد تا بهعنوان خطشکن جلو بروند. شب آخر رزمندهها در سنگری نشسته بودند و زیارت عاشورا میخواندند. مجید آمده بود روی سنگر و توی عالم خودش بود.
حال غریبی داشت؛ طوریکه وقتی با یک جیپ جنگی به نزدیکش رفتم، متوجه حضورم نشد. پنجدقیقهای نگاهش کردم و او فقط دعا میخواند. شاید باور نکنید اگر بگویم میدانستم که شهید میشود. بالاخره چند سال تجربه داشتم و میفهمیدم کدامشان حالا که برود، دیگر نمیآید.
چهره این افراد بهطرز غریبی آرام و نورانی میشد. بهطوریکه گاهی بچههای رزمنده بهشوخی همدیگر را خطاب قرار میدادند که «اخوی شما مهتابی قورت دادی اینقدر روشنی». همان شب رزمندهها را از زیر قرآن رد کردم و با همه بهرسم خداحافظی دست دادم.
به مجید که رسیدم، رو کرد به من که «اگر شما برگشتی، سلامم را به خانواده برسان». در آن عملیات رزمندهها با نیروهای عراق درگیر شدند و خیلی زود توانستند منطقه کاسه را برگردانند؛ اما متاسفانه غواصها که خطشکن هستند، بهدلیل دیررسیدن نیروی کمکی شهید شدند.
صبح فردا از بچههایی که عقب آمده بودند، درباره مجید پرسیدم. یکی گفت: تیر خورده بود و کمک میخواست، اما نتوانستیم با خودمان بیاوریمش. ظهر، تلویزیون عراق، درگیری منطقه کاسه را نشان میداد که پیکر مجید را داخل گودال دیدم. او تنها غواصی بود که لباس آبی به تن داشت.
چند روز بعد که برای برگرداندن پیکر شهدا جلو رفتیم، پیدایش نکردیم. منتظر ماندم تا شناسایی شود، اما مفقودالاثر شده بود. به خانواده چیزی نگفتم. ۱۲سال تمام سکوت کردم تا مادرم فکر کند پسرش اسیر است و روزی آزاد میشود. بالاخره هم سال ۷۷، یک پلاک و چند تکه استخوانش آمد.
سیدعلی رضوی برادر شهید میگوید: مجید دوسال از من کوچکتر بود. ما پنجبرادر بودیم و آرامترینمان او بود. اصلا اهل دعوا نبود. برعکس من و دیگر برادرانم که شیطنتهای پسرانهمان بجا بود. یک روز دیدم تکیه داده به دیوار و گریه میکند. گفتم چه شده، گفت از یک حسیننامی که اهل همین محله بود، کتک خورده است. عصبانی شدم و چماغی برداشتم و رفتم سراغش. تا میتوانستم کتکش زدم و گفتم دفعه آخری باشد که دست روی برادرم بلند میکنی. حالا او هنوز هست و مجید سالهاست که رفته است.
* این گزارش چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۳ در شماره ۸۰ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.