هنوز زمان زیادی از آغاز جنگ تحمیلی نگذشته است؛ سالهایی که عطر شهادت در تمام کوچهها و خیابانهای این شهر میپیچید و عکس شهیدان زینتبخش کوچههای محله بود.
امروز بعداز گذشت سالها با خانواده یکی از همین شهدا که دوفرزندشان، محمدحسن و محمدحسین در دفاع از میهن و اسلام به شهادت رسیدهاند، دیدار میکنیم. محمدحسن و محمدحسین شعبانیفر با فاصله یک سال از هم به شهادت رسیدهاند.
شهید محمدحسین شعبانیفر سال۱۳۴۸ در مشهد به دنیا میآید و پدرومادرش به تربیت دینی و مذهبی او میپردازند. همان سالهای کودکی، عشق به اهل بیت (ع) بهویژه امام رضا (ع) در دلش پیدا میشود.
زهرا پرندهخاکی، مادر شهید، داستان جالبی از این علاقه و شیفتگی بیان میکند: محمدحسین علاقه بسیار به امام رضا (ع) داشت؛ بههمیندلیل هروقت که فرصت پیش میآمد، به زیارت آقا میرفت.
یکبار زمانیکه هفت ساله بود، بههمراه برادر بزرگش برای مراسم روضهخوانی به مسجدی در چهنو میرود. بین مراسم روضهخوانی محمدحسین و برادر بزرگش با پای پیاده و بدون کفش به طرف حرم امام رضا (ع) حرکت میکنند. بعداز زیارت دوباره با پای پیاده به همان مسجد برمیگردند، اما وقتی به آنجا میرسند، درِ مسجد بسته است.
آنها نیز که کفشهایشان را در مسجد جا گذاشته بودند، پلاستیک دور پاهایشان میبندند و نیمههای شب به خانه میرسند. زمانیکه به خانه آمدند، فکرکردم کفشهای خود را گم کردهاند.
روز بعد به مسجد رفتم تا قضیه کفشها معلوم شود. خادم مسجد بعداز شنیدن حرفهای من، بلافاصله دو جفت کفش را که در مسجد جامانده بود، نشانم داد. فهمیدم کفشهای آنان است. چند روز بعد متوجه شدم که آنها با پای پیاده به حرم امام رضا (ع) رفتهاند.
محمدحسین با نمرات عالی، دوره ابتدایی و راهنمایی را به پایان میرساند. در همین زمان است که جنگ به اوج خود میرسد واوبا دیدن عکس شهیدان محله، دچار غم و اندوه بسیار میشود و تلاش خود را برای رفتن به جبهه آغاز میکند.
محمدحسین شناسنامه برادر بزرگترش را که فوت کرده بود، برمیدارد و از آن برای نامنویسی جبهه استفاده میکند
محمد شعبانیفر، پدر شهید با یادآوری خاطرات آن روزها میگوید: محمدحسین از شاگردان ممتاز دبیرستان بود و معلمها توصیه بسیار به ادامه تحصیل او داشتند؛ وی با دیدن تصاویر شهدا و مراسم تشییعجنازه آنان، صبر و قراری برایش نمانده بود. روزی که از تشییعجنازه یکی از بچههای محله به خانه آمده بود، با التماس از من خواست که به او اجازه بدهم به جبهه برود، اما من رضایت ندادم.
بهدلیل سن کمش، چندبار که برای ثبتنام رفته بود، از او اجازه کتبی و رضایت پدر خواسته بودند. سرانجام فکری به ذهنش میرسد. یک روز به خانه میآید و شناسنامه برادر بزرگترش را که فوت کرده بود و اگر زنده بود، ۱۸ سالش میشد، برمیدارد و از آن برای نامنویسی اعزام به جبهه استفاده میکند و برای آنکه مانعاز رفتنش نشویم، از همانجا مستقیم به جبهه میرود.
شب زنگ زد و گفت «برای آموزش نظامی به قم آمدهایم و از اینجا به جبهه اعزام میشویم.» وقتی این همه ذوق و شوقش را دیدم، رضایت خود را اعلام کردم.
محمدحسین در جبهه با سردار محمود کاوه آشنا و از علاقهمندان و سربازان زیرنظر او میشود.
پدر شهید درباره این آشنایی میگوید: چندماه از رفتن محمدحسین میگذشت و خبری از او نداشتیم تا اینکه به ما زنگ زد و گفت «فردا به مشهد میآیم.» روز بعد زمانی که درِ منزل را زدند، محمدحسین با عصایی زیر بغل وارد خانه شد.
همه تعجب کردیم. هرچه از او توضیح خواستیم، فقط با خنده میگفت «خدا را شکر که یک بار دیگر هم امام رضا (ع) را دیدم.» بعد از آن هم هیچ حرفی درباره مجروحیتش نزد. چندروزی که در مشهد بود، مدام درباره خوبیها و شجاعت سردار محمود کاوه حرف میزد. میگفت «سربازها افتخار میکنند که تحت فرماندهی او باشند. میگویند کسی که وارد تیپ شهدا بشود، حتما شهید میشود؛ من هم دوست دارم شهید بشوم.
محمدحسین بعداز بهبودی دوباره به جبهه میرود و در عملیاتی که سردار محمود کاوه به شهادت میرسد، برای دومینبار مجروح میشود. او در بیمارستان، خبر شهادت کاوه را میشنود. این اتفاق تأثیر بدی بر روحیه محمدحسین میگذارد و او بهخاطر ازدستدادن فرماندهاش دچارغم و اندوه فراوان میشود.
پدر شهید با یادآوری خاطرات آن روزها میگوید: وقتی برای دیدن محمدحسین به بیمارستان رفته بودم، متوجه شدم که خبر شهادت سردار کاوه برایش خیلی سخت است. مجروحیتش را فراموش کرده و ناراحت بود که چرا هنوز زنده است.
در همان بیمارستان بود که از امام رضا (ع) خواست که او را به آرزویش برساند. بعداز چندماه نیز به آرزویش دست یافت. سرانجام در عملیات کربلای۵ که اسفند سال۱۳۶۵ اجرا شد، زمانیکه تخریبچی و درحال خنثیکردن مین بود، با اصابت گلوله به شهادت رسید. بنابر وصیتش، او را در بهشت رضا و در جوار فرماندهاش، محمود کاوه به خاک سپردند.
محمد شعبانیفر بااشارهبه تأکید محمدحسین درباره حجاب میگوید: شهید محمدحسین همیشه حجاب را سنگر دفاع زن میدانست و اعتقاد داشت که بیحجابی، زن را به نابودی و فلاکت میکشاند؛ به همین دلیل در وصیتنامهاش بر حجاب تاکید بسیار داشت.
دومین شهید خانواده، محمدحسن شعبانیفر سال۱۳۴۰ در مشهد بهدنیا آمد. او از همان سالهای کودکی کنار تحصیل علم، در مغازه یخچالسازی مشغولبهکار میشود و هزینههای تحصیل خود را از این راه تأمین میکند. دوازدهساله است که با اولین گروههای انقلابی که مخفیانه فعالیت میکردند، ارتباط برقرار میکند و به انقلابیها میپیوندد.
پدر شهید که خود یکی از انقلابیهای قدیمی است، دراینباره میگوید: سال۱۳۵۱ من و تعداد دیگری از کسبه محله، گروهی انقلابی تشکیل داده بودیم و مبارزات خود را علیه رژیم شاه آغاز کردیم.
در همین زمان که فعالیتمان را آغاز کردیم، باخبر شدیم که یک گروه دیگر نیز در محله فعالیت میکند. این گروه با شعارنویسی و پخش اعلامیه در محله که تا آن زمان سابقه نداشت، نگرانی بسیار برای پلیس و نیروهای ساواک بهوجود آورده بودند. ما نیز مشتاق بودیم که این گروه جسور و شجاع را ببینیم.
پدر شهید در ادامه، داستان جالب شناسایی این گروه انقلابی را چنین بیان میکند: شبی که برای رفتن به خانه یکی از اعضای گروه آماده میشدم، متوجه حرکات مشکوک و نگرانی محمدحسن شدم. او هر لحظه به ساعت نگاه میکرد. متوجه شدم که قصد دارد به جایی برود؛ بههمیندلیل از خانه بیرون آمدم و در تاریکی کوچه پنهان شدم.
بعداز چنددقیقه محمدحسن از خانه بیرون آمد. او را تعقیب کردم. چنددقیقه بعد، چندنفر از نوجوانان محله نیز با او همراه شدند، درحالیکه در دست هرکدامشان یک اسپری رنگ و برگههای اعلامیه بود. منتظر حرکت آنان شدم، اما آنها ایستاده بودند. گویا شک کرده بودند. ناگهان محمد بهطرف من آمد و گفت: سلام پدر. من هم بهناچار بیرون آمدم.
محمد لبخندی زد و گفت: از همان اول متوجه تعقیب شما شدم، اما حرفی نزدم تا به اینجا برسیم. من همراه چندنفر از بچهها اعلامیه پخش میکنیم و شعار مینویسیم.
با شنیدن این حرف ناگهان به یاد حرف حضرت امام در سال۱۳۴۱ افتادم. زمانیکه در سال۱۳۴۱ امام را دستگیر کرده بودند، یکی از ساواکیها از ایشان پرسیده بود: سیّد؛ با کدام پشتیبان و سرباز میخواهی شاه را سرنگون کنی؟ امام نیز بااطمینان گفته بودند: سربازان من در گهوارهها هستند.
درست در همان زمان (خرداد ۱۳۴۱) محمدحسن و دوستان انقلابیاش که حالا دهدوازدهساله بودند، خردسال و در گهواره بودند. از آن زمان تا پیروزی انقلاب گروه ما و گروه نوجوانان محله، کنار همدیگر به فعالیتهای انقلابی ادامه دادیم.
بعداز پیروزی انقلاب و همزمانبا مقاومت برخی گروههای منافق و وابسته به رژیم شاه، بهدلیل ازبینرفتن نیروی امنیتی و پلیس، اولین هستههای مقاومت بسیج در مساجد برای برقراری امنیت در محله بهوجود آمد. در همین زمان شهید محمدحسن شعبانیفر به بسیج مسجدالمهدی (عج) وارد میشود.
پدر شهید که آن روزها را هنوز به یاد دارد، میگوید: در همان روزهای اول بعداز پیروزی انقلاب، تعدادی از جوان های انقلابی محله ازجمله شهیدشهاب خزایی و شهیدایزی و... نگهبانی و برقراری امنیت محله را برعهده گرفتند. در آن زمان اتاقی که در زیرزمین مسجد قرارداشت، اولین پایگاه بسیج انتخاب شد.
گشتها شبانهروزی بود و بچهها هنگام گشتزنی چوب دستی به همراه داشتند. در این مدت دوگروه از منافقان و افراد شاهدوست که قصد ایجاد ناامنی در محله را داشتند، شناسایی و دستگیر شدند. گاهی محمدحسن هفتهای یکبار هم در خانه نبود.
همزمانبا شروع جنگ نیز محمدحسن، یکی از مسئولان آموزش و اعزام نیروها به جبهه شد و در این زمینه بسیار فعال بود. او با سفر به شهرها و محلات مختلف مشهد، در حمایت از انقلاب بسیار سخنرانی کرد که باعث آگاهی جوانان و رفتن آنان به جبهه شد. بعداز شهادت برادرش، طاقتش تمام شد و بهسوی جبهه حرکت کرد.
بهدلیل سابقه مبارزاتی طولانی، محمدحسن یکی از نیروهای اطلاعات و عملیات شد و در بسیاری از عملیاتها نیرویی پیشرو بود که حضوری فعال داشت تا اینکه در یکی از همین عملیاتها دچار مجروحیت شدید از ناحیه سر شد.
پدر شهید دراینباره میگوید: زمانیکه از مجروحیت محمدحسن آگاه شدیم، بههمراه خانواده به دیدنش رفتیم. بهدنبال انفجار یک خمپاره، چندترکش به سر و گردن او فرو رفته بود. با تلاش پزشکان، از مرگ نجات پیدا کرد، اما یکی از ترکشها در سرش باقی ماند. به همین دلیل فرماندهان از او خواستند که دیگر به جبهه نرود، اما او بسیار اصرار کرد و با همان وضعیت دوباره به جبهه رفت.
شهید محمدحسن شعبانیفر سرانجام در آخرین عملیات شناسایی به همراه ۹ پاسدار دیگر به داخل خاک عراق (ماووت) میروند، اما عملیات شناسایی آنها با خیانت کوملهها لو میرود و نیروهای عراقی آنها را محاصره میکنند.
این ۱۰ سرباز بعداز مقاومتی جانانه مقابل نیروهای عراقی به شهادت میرسند و درست چندساعت بعداز شهادت آنان، نیروهای ایرانی به محل وارد میشوند و جنازه ۹ سرباز را پیدا میکنند و به عقب بازمیگردانند، اما جنازه محمدحسن بین آنها نیست.
مادر شهید همان زمان خوابی میبیند که درباره آن میگوید: یک شب خواب دیدم که جنازه ۱۰ شهید را در تابوت گذاشتهاند. در ۹ تابوت جنازه وجود دارد، اما در یک تابوت هیچ شهیدی نیست. متوجه شدم که اتفاق بدی افتاده است.
چندروز بعداز این خواب، خبر شهادت محمدحسن را شنیدم. آنها گفتند جنازه محمدحسن پیدا نشده و احتمالا عراقیها برای گرفتن اطلاعات، او را با خود بردهاند؛ چون محمدحسن، چهره شناختهشدهای برای عراقیها و کوملهها بود و تلاش بسیار داشت تا او را دستگیر و شهید کنند.
مادر شهید در ادامه میگوید: ما برای پیداکردن رد یا نشانهای از محمدحسن، معراج شهدای بسیاری از شهرهای ایران را جستجو کردیم. این کار چهارسال طول کشید. آخرینبار به ما اطلاع دادند که بقایای چندشهید را به تهران آوردهاند، من هم به همراه پدرش به آنجا رفتیم.
هرچه گشتیم چیزی پیدا نکردیم. ناامید شده بودیم. قصد برگشت به مشهد را داشتیم. من پیشنهاد دادم برای سبکشدن و آرامش روحی از بهشت زهرا (ع) دیدن کنیم. در بهشت زهرا (ع) ناخودآگاه به طرف قبر شهید بهشتی رفتم و ضمن خواندن فاتحه با شهید راز و نیاز کردم و او را به جدش قسم دادم که ما را از بلاتکلیفی نجات دهد.
چندروز بعد که به مشهد آمدیم، از بنیاد شهید خبر آوردند که بقایای جنازه محمدحسن پیدا شده است. ما هم با خوشحالی به آنجا رفتیم و بقایای جنازه را تحویل گرفتیم و در بهشت رضا (ع) خاک کردیم.
بزرگترین آرزوی خانواده شهیدان شعبانیفر که دو پسر و همچنین داماد خود را در راه انقلاب و جنگ از دست داده بودند، دیدن رهبر معظم انقلاب بود. سرانجام نیز به این آرزوی خود رسیدند و عطر ولایت را در خانه خود استشمام کردند.
محمد شعبانیفر که آن دیدار بهیادماندنی را هنوز در ذهن دارد، میگوید: ساعت ۵ بعدازظهر بود که به ما خبر دادند یکی از مقامات کشوری به خانه ما میآیند. ما هم خانه را تمیز کردیم و مقداری میوه خریدیم. شب که شد، زنگ خانه به صدا درآمد. دونفر وارد خانه شدند و اعلام کردند که مقام معظم رهبری قصد آمدن به خانه ما را دارند.
پرسیدم کی میآیند. صورتم را که برگرداندم متوجه شدم ایشان پشت سر من ایستادهاند. صحنه عجیبی بود؛ همه خانواده ناگهان شروع کردند به گریهکردن. بعداز آن آقا درباره وضعیت زندگی و کار من پرسیدند.
ایشان فرمودند: از نبودن شهدا ناراحت نباشید چرا که آنها باعث افتخار هم برای خانواده و اطرافیان و هم برای ما هستند. در پایان از من پرسیدند که چه آرزویی دارم. من هم بلافاصله گفتم آرزو دارم که دربان و نگهبان حرم امام رضا (ع) باشم. آقا بلافاصله نامهای به رئیس آستانه نوشتند و اعلام کردند که من را به دربانی و خادمی حرم بپذیرند.
روز بعد نیز بهعنوان کشیکچی آستانه، کارم را آغاز کردم و تا امروز هم این کار را انجام میدهم. در پایان گفتگو پدر شهیدان شعبانیفر از مسئولان خواست که برای حفظ خون شهیدان، از خیانت به مملکت و ظلم به مردم خودداری کنند.
* این گزارش چهارشنبه، ۷ خرداد ۹۳ در شماره ۱۰۳ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.