خیلی دوست داشتم دکتر شوم. درسهایم خوب بود و کنکور هم رتبه کمتر از ۶ هزار آوردم، اما نشد که بشود. تازه انقلاب شده بود و بازار روپوش اسلامی رونق داشت.
طلای ناب که میگویند، در بولوار امامت خوش میدرخشد و این مکان را به بازاری گران و ارزشمند تبدیل کرده است.زرق و برقش توجه هر رهگذری را به خود جلب میکند و باوجود نوسانات اخیر بازار، باز هم مشتریهای خودش را دارد.
ششسال پیش در فضای مجازی نگاه میکرده و تصاویر و فیلمهای هنر دست دیگران را میدیده است که ناگهان ظروف خراطی شده را میبیند و جذب آن میشود. کار نجاری را کنار میگذارد و کنار خانه، کارگاه کوچکی برای خودش راه میاندازد.
قدیم پایینخیابان آبنباتپزهای زیادی داشت که در سفرنامه خانیکوف هم به آن اشاره شدهاست. شاهد این حرف هم میتواند حسینیه تاریخی قنادها در پایینخیابان باشد.
هرچند بیشتر مردم رعایت حال ما را میکنند و فرهنگ شهروندی برقرار است، هنوز برخی افراد پیدا میشوند که کیسههای زبالهشان را از پنجره خانه به بیرون پرت میکنند.
یک روز که خانه برادرش مهمان بودند، معصومه به مرغ عشقها نگاه میکند و صمیمانه و خودمانی به همسرش میگوید که برای روز مادر یک جفت مرغ عشق برایش بخرد. همان یک جفت مرغ عشق کار خودش را میکند و او درگیر دنیای پرندهها میشود.
قاسم غلامپور میگوید: آرایشگر خیلی مواقع سنگ صبور است و درددل مشتریها را گوش میکند، اما بعضی موقعها هم نصحیت میکنم یا راهنمایی. خودم هم درددل کم ندارم، اما گوشی نیست.