سپاه

روایتی شنیده نشده از تشییع شهدا در اتاق بازرگانی
همیشه شنیده بودیم پیکر شهدا از مسجد بناها(خیابان خسروی)، ساختمان جهاد کشاورزی(خیابان جهاد)، معراج شهدا و سپاه ناحیه مقاومت مشهد (انتهای نخریسی) تشییع شده‌اند، اما تا به حال نشنیده بودم که اتاق بازرگانی هم در برهه‌ای محل تشییع شهدا بوده است.این‌بار سوژه رنگ‌وبوی دیگری دارد. به‌طور حتم بسیاری از هم‌سن‌وسال‌های من و حتی بزرگ‌ترها هنگامی که به اتاق بازرگانی نگاه می‌کنند، به خاطر نمی‌آورند که در روزگاری نه‌چندان دور این مکان، محل استقرار نظامیان بوده و شهدایی مانند شهید چراغچی، شهید کاوه و شهید برونسی از این مکان تشییع شده‌اند.
عمو رحیم بقال، مردی با سرفه‌های بی‌پایان، یک جانباز شیمیایی است
هوا تاریک بود. چشم چشم را نمی‌دید. صدای افتادن بمب از آسمان شنیده می‌شد که دوروبرمان به زمین می‌خورد. فکر می‌کردیم مثل همیشه عراقی‌ها دست‌بردار پاتک نیستند اما در تاریکی یکی‌یکی به سرفه افتادیم. تا اینکه گفتند شیمیایی زده‌اند و دود غلیطی فضا را پر کرد. ماسک‌هایمان را با عجله به صورت زدیم اما برای آن‌هایی که نزدیک بمب بودند دیگر دیر بود. بعضی هم‌رزمانم همان‌جا از شدت تنفس گاز خردل شهید شدند.
شهید بابارستمی به رستم‌نفت‌رسان معروف بود
همسر شهید می‌گوید: یک‌روز یکی از زنان همسایه آمد توی خانه و گفت آمده‌ام نفت ببرم. بعد از آن متوجه شدم به همسرم توهین کرده و با پرخاشگری گفته است شما خودتان را همه‌کاره محله کرده‌اید و لابد کلی نفت در منزل دارید. همسرم هم پاسخ داده بود: بروید و از منزلمان نفت بردارید. دست زن را گرفتم و بردمش زیرزمین که چند تا بشکه نفت در آنجا بود. گفتم: هرچقدر می‌خواهید، نفت بردارید. زن یکی‌یکی بشکه‌های‌ خالی را وارسی کرد. گفتم: بیا باقی جاها را هم نشانت دهم، شاید نفتی باشد که ما پنهان کرده‌ایم. زن گفت: به قدر کافی شرمنده شدم. مرا ببخشید و رفت.
جان فدای دیروز، خادم امروز
حاج حسن سعادتمند می‌گوید: ما دو هزار نفر بودیم که قرار بود با قایق برویم. در منطقه عملیاتی وسیع که همه‌اش آب بود. آب‌هایی که عراق در منطقه رها کرده بود و عین باتلاق شده بود. فرمانده اصلی‌مان آقای انجیدنی بود. اسم کوچکش را در خاطر ندارم. اگر زنده است خدا عمرش دهد و اگر فوت شده خدا رحمتش کند. لب مرز که بودیم داشت برای ما صحبت می‌کرد به ما گفت اینجا راه برگشتی نیست. یا در باتلاق غرق می‌شوید یا تیر و ترکش می‌خورید یا اسیر می‌شوید هر کس نمی‌خواهد، برگردد. خوب آگاهمان کرد که این منطقه برگشت ندارد و هر کس می‌ترسد برگردد. هیچ‌کس برنگشت.
مقاومت تا پای جان
کم‌سن و سال‌ترین اسیر اردوگاه پسری 10 ساله به نام علیرضا بود که به همراه پدرش برای دفاع از کشور عازم جبهه شده و در نهایت اسیر شده بودند. در ابتدا نگذاشتند که دشمن بفهمد با هم نسبتی دارند زیرا شکنجه‌هایشان بیشتر می‌شد اما کم‌کم این موضوع لو رفت. یکی از تلخ‌ترین خاطراتم برمی‌گردد به همین کودک! آن‌هم زمانی که پدرش را جلو چشمانش به شکل وحشیانه‌ای کتک می‌زدند و آن پسر کاری از دستش برنمی‌آمد و فقط غصه می‌خورد.
زندگی به سبک کلاه سبز‌ها
یک کلاه‌سبز در 24 ساعت شبانه‌روز تنها 3 ساعت حق استراحت دارد، در عملیات‌های صحرایی هر روز 45 کیلومتر در بیابان‌های بی‌آب و علف راه‌پیمایی می‌کند که بعضا بچه‌ها از فرط خستگی و عطش به حالت اغماء و بیهوشی می‌رفتند. در عملیات‌های هوایی برای بار اول از ارتفاع 2هزار متری سقوط آزاد با چتر انجام می‌شود که بسیاری در لحظه پرش، به صورت ناخودآگاه بی‌هوش می‌شوند. این تمرینات طاقت‌فرساست که کماندوهایی ورزیده برای دفاع از جان، مال و ناموس مردم را تربیت می‌کند.
بی‌تابی نفَس
من هر روز یک زیرانداز و کمی خوراکی و اسباب‌بازی برمی‌داشتم و همراه نجمه و مجتبی که هنوز خیلی کوچک بودند، به بیمارستان می‌رفتم. به حاج‌آقا کمک می‌کردم راه برود و حین راه رفتن باید به سینه‌اش می‌زدم تا لخته‌های خونِ داخل ریه از طریق سرفه از دهانشان بیرون بیاید. از صبح تا غروب با دوتا بچه داخل بیمارستان بودیم.این بخشی از روایت همسر صادق هدایتی‌نیا درباره روزهای مجروحیت این جانباز جنگ تحمیلی است.