کد خبر: ۱۲۱۶۹
۱۴ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
باور سبز پسری که روی دست‌ از برج میلاد بالا رفت

باور سبز پسری که روی دست‌ از برج میلاد بالا رفت

مرتضی عبدی با وجود همه فرازونشیب‌هایی که در زندگی به واسطه معلولیت داشته، در عمل با موفقیت زندگی کرده است. او حالا معتقد است زندگی خود جنگ است، جنگی که نباید قافیه‌اش را باخت. 

با وجود همه فرازونشیب‌هایی که در زندگی داشته، در عمل با موفقیت زندگی کرده است و حالا معتقد است زندگی خود جنگ است، جنگی که نباید قافیه‌اش را باخت. اینها حرف‌های مرتضی عبدی است؛ ورزشکار و قهرمان گلشهری که برج میلاد را با دست‌هایش بالا رفت.

آدمی که زندگی به او خیلی سخت گرفته، اما هرگز قافیه را نباخته و روی همه سختی‌ها را کم کرده است. او برای خودش یک‌گروه راه انداخته که با آنها به کوه می‌رود، در طبیعت می‌نشیند، حرف می‌زنند، گپ می‌زنند، گرم می‌گیرند و کلی برنامه هدفمند برای روزهایشان دارند؛ تفریح هفتگی، ورزش، کلاس آموزش و...

آنها دارند برای خوب زندگی کردن تمرین می‌کنند. «هیچ‌کس حق ندارد به خاطر محدودیت، لذت زندگی را بر خود حرام کند». این باور و اعتقاد مرتضی و همه آنهایی است که شاید پای رفتن نداشته باشند، اما دل رفتن را خوب دارند.

 

این آدم‌ها باور سبز دارند

«باور سبز»، مجموعه کوچک و دنجی در تو‌در‌توی کوچه‌های شلوغ و پیچیده گلشهر است، مجموعه‌ای کوچک که ۳۰۰ معلول گلشهری را پشتیبانی می‌کند. اینها را مرتضی برایمان تعریف می‌کند. او که نه آفتاب داغ نیم‌روز حریفش شده است و نه ارتفاع و سرما و سختی و... و با همه اینها یک‌تنه جنگیده است تا به زندگی نبازد، می‌گوید: مشکل در کمین همه لحظه‌های زندگی آدم‌هاست. مهم چگونه برخورد کردن با آن است. مرتضی تا میان کوچه به استقبالمان می‌آید تا ما را میهمان جمع کوچکی کند که باور سبزی دارند. هیچ‌مشکلی آن‌قدر بزرگ نیست که بتواند آدم را از رفتن بازدارد.

مرتضی عبدی از آن‌دست معلولانی است که هیچ‌وقت از شرایطی که دارد و ۲۹‌سال با آن زندگی کرده و می‌کند، دلگیر نبوده است. او نگذاشته است لذت‌های زندگی‌اش فدای معلولیتی شود که از کودکی و به خاطر یک بیماری، پاهایش را از او گرفت و او را روی صندلی چرخدار نشاند. نام مرتضی عبدی حالا کنار ورزشکاران نمونه، خوش می‌درخشد.

 

صعود از میلاد با دست‌هایش

 

۳۰۰ توان‌یاب تحت آموزش

از آن روزی که عبدی تصمیم گرفت مجموعه‌ای را برای معلولان گلشهر راه‌اندازی کند، یک‌گروه معمولی هدفش نبود. ایمان داشت این گروه توانمندی‌های زیادی دارند که باید کشف شوند و حالا من دارم لذت بودن کنار این آدم‌ها را تجربه می‌کنم.

فضا بزرگ نیست و محدود می‌شود به یک اتاق مدیریتی کوچک که عبدی اعتقاد دارد همه روزهایش را آنجا می‌گذراند؛ صبح تا شامش را. بعد که سر حرف باز می‌شود، عکس‌های ردیف‌شده روی دیوار را نشانمان می‌دهد و می‌گوید: تا چند سال قبل این مجموعه انباری کوچکی بوده و تلاش خود بچه‌ها آن را به این شکل درآورده است. باور سبز زیرپوشش هیچ سازمانی نیست، حتی هزینه اجاره آن را موسسه «کاشانه مهر» مربوط به معلولان قبول کرده است.

۳۰۰ معلول جسمی‌حرکتی، ناشنوا و عقب‌مانده ذهنی، در این مجموعه کوچک دارند آموزش می‌بینند، ورزش می‌کنند و کلی برنامه برای آینده‌شان دارند. آنها بیشتر از آدم‌های معمولی که از نعمت سلامتشان غافلند، امید به زندگی دارند.

 

«هیچ‌وقت نباید وا بدهی و کم بیاوری.» این درسی است که عبدی به بچه‌ها یاد می‌دهد 

همه، افتخاری کار می‌کنند

عبدی تعریف می‌کند: برای این مجموعه وسایل مختلفی خریداری شد، حتی برای خرید تجهیزات فیزیوتراپی کلی هزینه کردیم، اما هنوز به خاطر مشکلات مالی، امکان استفاده از این تجهیزات نیست.‌ می‌گوید: بچه‌های این مجموعه همه افتخاری خدمت می‌کنند. مربی ورزش و مربی‌های آموزشی و حتی روان‌شناسی که به مجموعه می‌آید و برای مددجویانش وقت می‌گذارد، همه وقت و دانش‌شان را انفاق می‌کنند.

عبدی همین‌جا خیلی کوتاه یادآوری می‌کند: هنوز جای خیلی چیز‌ها در مجموعه باور سبز خالی است؛ یک کتابخانه مجهز که بتواند مورد استفاده قرار گیرد. یک سقف برای حیاط که بتوان از این فضا استفاده کرد و...

عبدی زبان بچه‌ها را خوب می‌فهمد. او تعریف می‌کند: علاوه بر تفریح‌های گروهی که هرهفته برقرار است و تعطیلی هم ندارد، جشن تولد بچه‌ها بزم شادی است که به یادشان می‌آورد وجود آنها همین‌طورش هم پر از زیبایی است.

 

صعود از میلاد با دست‌هایش

 

تومور، زندگی‌ام را در هم پیچید

او با همین زبان با زهرا ۱۶‌ساله حرف می‌زند که به خاطر یک بیماری سخت، روحیه‌اش را باخته بود. تومور، زندگی زهرای ۱۹ ساله را آن‌قدر دگرگون کرد که مجبور شد به خاطرش ۹ بار زیر تیغ عمل برود و نتیجه‌اش از دست دادن قدرت راه رفتن و حتی تکلم او بود. زهرا حالا همه‌چیز را با خنده تعریف می‌کند و می‌گوید: برای یاد گرفتن کامپیوتر به مجموعه باور سبز می‌آیم و دوست دارم مثل آقای عبدی آدم موفقی باشم. زهرا امید دارد که روزی بتواند از روی ویلچر بلند شود و با قدم‌های محکم ادامه راه زندگی را پی بگیرد.

 

درختی که آرزو‌ها را برآورده می‌کند

کنار زهرا یک درخت بلند و سبز است که بچه‌ها اسمش را گذاشته‌اند درخت آرزوها. عبدی توضیح می‌دهد: بچه‌ها آرزوهایشان را می‌نویسند و به این درخت می‌آویزند و هروقت گذر خیّری به این مجموعه افتاد، یکی از آنها را برمی‌دارد و آرزویی را برآورده می‌کند.

 

می‌توانم قهرمان زندگی‌ام باشم

حالا نوبت فاطمه، قهرمان مسابقات ویلچررانی کشوری است که از بهانه آمدنش به مجموعه و حضور کنار باور سبزی‌ها تعریف کند. مصاحبه مفصل‌تر با او را که مادرزاد مشکل معلولیت داشته است، می‌گذارم برای فرصتی دیگر و همین اندازه از حرف‌های او را برمی‌دارم که هیچ‌وقت احساس نکردم از زندگی بچه‌های دیگر چیزی کم دارم. من می‌توانم قهرمان زندگی خودم باشم.

حرف فاطمه حرف بزرگی است. سعیده شیرخاوری هم باور او را دارد؛ باوری که برای چند دوره او را قهرمان مسابقات ورزشی کرده است. سعیده می‌گوید: باور آدم که محکم باشد، زندگی هر‌قدر هم سخت بگیرد، مهم نیست و ما داریم این چیز‌ها را اینجا یاد می‌گیریم.

 

شما می‌توانید

مرتضی عبدی حرفش را پی می‌گیرد و خطاب به بچه‌ها می‌گوید‌: اگر کسی یک روز به شما گفت نمی‌توانید، مطمئن باشید دارد به شما دروغ می‌گوید. شاگردی داشتم که خانواده‌اش گفتند ناشنواست و نمی‌تواند حرف بزند و افسردگی گرفته است. به دیدنش رفتم و به گروه دعوتش کردم. کمی طول کشید که به گروه عادت کرد، اما حالا دارد هم‌پای گروه فعالیت می‌کند و من خوشحالم که یک‌نفر دیگر را توانسته‌ام از انزوا نجات دهم.

 

صعود از مرتضی «میلاد» با دست‌هایش

 

کم نمی‌آوریم

«هیچ‌وقت نباید وا بدهی و کم بیاوری.» این درسی است که عبدی دارد به بچه‌ها یاد می‌دهد و هرچند وقت یک‌بار تکرارش می‌کند. معلولیت خسته‌ات می‌کند، کلافه می‌شوی، کم می‌آوری، خیلی وقت‌ها احساس نا‌امیدی می‌کنی ولی کسی موفق است که نا‌امید نشود و تا آخرین نفس بجنگد. آدم‌ها باید روحیه جنگشان خیلی باشد که مقابل زندگی کم نیاورند و من این را مدام به بچه‌های باور سبز گوشزد می‌کنم.

توی حیاط که آفتاب همه‌جای آن پهن شده است، همه‌شان شبیه هم هستند، با صندلی‌های چرخدار یک‌کنج حیاط ایستاده‌اند و دارند آرام گپ می‌زنند. اینجا یک جای دنج برای درددل کردنشان است. با هم حس خوبی دارند، چون درد مشترکی دارند که می‌توانند درباره آن حرف بزنند. جمشید علیزاده، علیرضا، محمد و... می‌توانند اینجا اوقات خوشی را کنار هم داشته باشند. بین آنها چند نفر مادرزادی این‌طور بوده‌اند و تحمل این وضع برایشان ساده‌تر است.

اما برای بعضی هنوز هم کنار آمدن با این موضوع سخت است. برای آنهایی که مشکل رفت‌وآمد توی کوچه‌های شهر را دارند، مشکل گذشتن از جوی خیابان، مشکل ازدواج و زندگی و‌...

 

به پاهایم افتخار می‌کنم

عبدی، اما به همه این مشکلات ریز نگاه می‌کند و می‌خندد. او تا جایی که بتواند، برای آدم‌های که درد مشترکی با او دارند، کم نمی‌گذارد و می‌گوید: شاید ما نتوانیم صدای پایمان را بشنویم، اما حرف‌های دل ما عمیق‌تر از دیگران است. بعد آرام از نگاه بعضی آدم‌ها گله می‌کند و می‌گوید‌: بعضی حرف‌ها دلگیرم می‌کند. مثل حرف همان مردی که خیره شده بود به کفش‌هایم و می‌پرسید شما دیگر چرا کفش پایتان است؟

مرتضی بهترین کفش‌ها را برای خود می‌خرد، چون می‌داند مسیری که پیش پای اوست، سخت‌تر از همه آدم‌هاست. او این مسیر را دوست دارد و از رفتن در آن به وجد می‌آید. می‌گوید: خدا را شاکرم که این نعمت بزرگ را به من حقیر داد. من با همین پا‌های به‌ظاهر ناتوان، سخت‌ترین قله‌ها را فتح کرده‌ام و افتخارش را دارم.

مرتضی دوست دارد آخر گفت‌و‌گو را یک‌جوری با آنهایی که دوست دارند برای جماعت معلول کاری کنند، درددل کرده باشد. می‌گوید: اینجا هنوز خیلی جا برای کار کردن دارد. می‌توانید یک ساعت میهمان باور سبزی‌ها شوید. منتظر حضورتان هستیم.

 

* این گزارش در شماره ۱۰۸ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۶ تیرماه ۱۳۹۳ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44