خوب طاقتآوردن را سالهاست آموخته؛ کنارآمدن با زجری که 33سال است یقهاش را گرفته. گفته بود گفتوگو نمیکنم؛ نه... راستش این را هم نگفته بود، فقط گوشی را داده بود به همسرش؛ وقتی تماس گرفته بودیم تا قرار را بگذاریم.طاهره خانم گفته بود: «آقای هدایتینیا دوست نداشته و ندارد حرفی از این ماجرا بزند.»
ماجرا که میگوید منظورش قصهای ساده نیست که ما بتوانیم از خیر شنیدنش بگذریم؛ حرف از دردی است که سالهاست در ریههای همسرش حبس شده است؛ حرف از بمباران شیمیایی است، این عمل غیرانسانی و جنایت بزرگ علیه بشریت.میگوییم: «به آقای هدایتینیا کاری نداریم، دوست نداریم اذیتشان کنیم، اجازه بدهید خدمت برسیم لااقل با شما حرف بزنیم. با شمایی که 33سال است شب و روز به صدایی گوش دادهاید که از ته گلو میآید و به خسخس سینهای که آرام نمیگیرد.»
چرا دروغ بگوییم، همان لحظه تهدل امیدوار بودیم که با این ترفند بتوانیم با خود حاجی حرف بزنیم. موفق میشویم. به خانهشان در محلۀ رسالت قاسمآباد میرویم و کنار طاهره خانم رفائی مینشینیم که آماده حرفزدن و خوشبرخورد و خوشکلام است. تلفنی قول دادهایم اصلا اصراری به گفتگو با آقای هدایتینیا نداشته باشیم و روا نیست زیر قولمان بزنیم. پس حرف را در حضور خانم شروع میکنیم اما چشممان به ورودی پذیرایی است و دلدل میزنیم که خدا کند خودش بیاید.
خودش میآید. خود صادق هدایتینیا بعد از چند دقیقه میآید و کنار همسر مینشیند. بیحال و خسته است، اما مرتب، آرام و مهربان. صبوریاش که دیگر گفتن ندارد و هویداست از لحن مهربانی که از پس سرفهها شنیده میشود.خانم شروع میکند به حرفزدن، آقا نگاهش را از ما میگیرد و به روبهرویش خیره میشود. فقط دارد میشنود و صدای خسخس سینهاش شنیده میشود. ما هم هیچ اصراری برای حرفزدنش نمیکنیم، فقط منتظر مینشینیم تا وقتش برسد.
سال 59. من 15 و حاج آقا 29ساله بودند. زمانی که ما ازدواج کردیم دو سه ماه بعد، جنگ شروع شد و حاج آقا رفتند که رفتند. ایشان آن موقع سالم بودند و بعدها خداوند مدال افتخار همسر جانبازبودن را به من داد.
به من فقط یک حرف زدند و گفتند «نیامدهام داماد شوم، من دنبال یک همسنگرم. اول باید همسنگرم شوی، بعد همسرم.» شاید یکی دو ماه بعد از شروع زندگی مشترکمان جنگ شروع شد. دوران عقد ما در مجموع فقط 29روز طول کشید. یعنی شب سیام ما خانۀ خودمان بودیم. حاجآقا از پدر و مادرم اجازه گرفت و من را به خانۀ خودش برد.
نه حاجآقا از بچگی پدر و مادرشان را در مشهد از دست داده بودند و چند سال بعدش، به همراه برادرشان تهران رفته بودند. حدود 18سال آنجا زندگی و کار کرده بودند. ما نزدیک خانۀ پدرم در طلاب خانه اجاره کرده و زندگیمان را شروع کردیم.
مشخص نبود. یکبار به ایشان گفتم همکارانت این همه مرخصی میآیند شما چرا اینقدر دیر به دیر میآیید؟ چرا اینقدر کم تلفن میزنید؟ گفت خانم نگاه کن مگر قول ندادی همسنگرم باشی! همسنگری یعنی الان پشتم باشی. من هم گفتم باشد، تا آخرش هستم. بعد از آن حتی اگر مجروح برمیگشت و ترکش میخورد، اعتراضی نمیکردم. طوری شده بود که دیگر وقتی عملیات شروع میشد، خودم ساکش را میبستم که برود.
آخر سال62، در جزیرۀ مجنون و در عملیات خیبر. این در حالی بود که سال60 خداوند دخترمان نجمه را به ما عطا کرده بود و سال 62 اولین پسر مجتبی. سال 66 هم پسر دوم و فرزند آخرمان مصطفی به دنیا آمد.
شبی که قرار بود خبر این اتفاق به من برسد، حال عجیبی داشتم. توی حیاط لب حوض مینشستم و به ماه نگاه میکردم. میگفتم الان عملیات است، الان رزمندهها دارند چهکار میکنند؟ حس میکردم قرار است خبری به من داده شود. خوابم نمیبرد. یکدفعه در زدند و بلافاصله خودم را پشت در رساندم. پسر و شوهر خاله جانم بودند.
پسرخالهام گفت آمدهایم دنبالت که با خانمم بیرون برویم و کمی بگردیم. گفتم این موقع شب؟ گفت چه اشکال دارد! گفتم باشه میدانم دروغ میگویید اما با شما میآیم. همراهشان رفتم و بعد همراه عروس خاله جانم بیرون آمدیم. از آنجا من را به بیمارستان امامرضا(ع) بردند و کمکم زمینهچینی کردند.
چرا پیشاپیش ماجرا را فهمیده بودم. وقتی بیمارستان رسیدیم، توی سالن آنقدر مجروح بود که دیگر جا نداشت و بعضی از آنها روی زمین بودند. زمانی آشکارا موضوع را به من گفتند که پشت در اتاق حاجی رسیدیم. در نیمهباز بود. من از شیشه بالای در، داخل را نگاه کردم. پزشکها و پرستارها بالای سر حاجی بودند. روی سینهاش پر از خون بود. پهلویش را شکافته و سوند گذاشته بودند و دستگاههای مختلفی بالای سرش بود.
بعدها شنیدم پزشکها وضعیتش را وخیم تشخیص داده به همین خاطر گفته بودند خانوادۀ بیمار بیایند او را ببینند، شاید به صبح نکشد. داخل رفتم و پشت پزشکها ایستادم. حاجی را نگاه میکردم و توی دلم با او حرف میزدم. فکر میکردم دیگر تمام کرده. یکدفعه دکتر من را دید، اعتراض کرد که آنجا چه میکنم. آنقدر خونسرد و با آرامش آنجا ایستاده بودم که فکر نمیکرد همسر مجروح باشم. وقتی فهمید تعجب کرد. همان شب حاجی را به اتاق عمل منتقل کردند و بعدش حدود دو ماه در همان بیمارستان امامرضا(ع) بستری بودند.
من هر روز یک زیرانداز و کمی خوراکی و اسباببازی برمیداشتم و همراه نجمه و مجتبی که هنوز خیلی کوچک بودند، به بیمارستان میرفتم. به حاجآقا کمک میکردم راه برود و حین راه رفتن باید به سینهاش میزدم تا لختههای خونِ داخل ریه از طریق سرفه از دهانشان بیرون بیاید. از صبح تا غروب با دوتا بچه داخل بیمارستان بودیم.
بله آمدند، اما باز دوباره جبهه رفتند. باز ترکش خوردند و برگشتند و باز دوباره رفتند. بعد از آن هم بارها با ترکش مجروح شدند که تاریخها خیلی یادم نیست.
در عملیات خیبر، اولین بار بود که دشمن در جنگ تحمیلی از سلاحهایی شیمیایی استفاده کرده بود. ما هم خیلی به این مسئله آشنایی نداشته و آموزش ندیده بودیم، درواقع چیزی دربارهاش نمیدانستیم. من خودم اول ترکش خورده بودم و بعد از آن در بمباران دشمن، شیمیایی شده بودم، اما فقط از ماجرای ترکشخوردنم اطلاع داشتم.
نه نمیدانستم. وقتی که خودمان را به عقب رساندیم و آمبولانس آمد، من حالم خوب بود. وقتی رسیدیم بیمارستان، دیدم نمیتوانم راه بروم؛ با اینکه ترکشهایی که خورده بودم خیلی مهم نبود. آنجا خودم خیلی تعجب کردم که تا همین چند ساعت پیش در جبهه در حال جنبوجوش بودم و حتی بعد از خوردن ترکش، با اینکه توی آب افتاده بودیم، حالم خوب بود، اما آن موقع اصلا قدرت راه رفتن نداشتم. باورش برای خودم سخت بود.
ظاهراً فهمیده بودند، اما به ما چیزی نمیگفتند. فقط دکتر غیرمستقیم گفت شما مشکل ریه پیدا کردهاید. بعد هم که ادامۀ ماجرا را حاج خانم گفتند. به بیمارستان مشهد منتقل شدم و دوران نقاهت را گذراندم. بعد از دو ماه وقتی دوباره جبهه برگشتم، دیدم دیگر در شهر اهواز نمیتوانم بمانم و از نظر تنفسی مشکل پیدا کردهام.
آنجا تازه این زمزمهها را شنیدم که دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرده و آن موقع تا حدودی فهمیدم چه اتفاقی برایم افتاده است. به همین خاطر منطقۀ عملیاتی را عوض کردم و کردستان رفتم و چون آنجا هوا خوب بود، مشکل چندانی نداشتم تا اینکه سال66 در شهر حلبچه بمباران شیمایی شد. ما آنجا بودیم و 70هزار نفر از مردم را کمک کردیم تا شهر را تخلیه کنند و خودمان در منطقه ماندیم.
کمی بعد از عملیات دیدم دیگر نمیتوانم در کردستان هم بمانم. تب و لرز و سرفۀ شدید میکردم. خیلی سخت بود. پیش دکتر پادگان آمدم و ایشان گفتند فلانی برو خودت را زود درمان کن، اگر وضعیتت ادامه پیدا کند، تو را از پا میاندازد. بعد من دنبال درمان رفتم.
برگشتم و بعد از کمی که تحت درمان بودم و حالم بهتر شد، دوباره به منطقه برگشتم. شدت بیماریام کمی فروکش کرده بود اما اثراتش به مرور خود را نشان داده و دامنگیرم شد. هرچند وقت یکبار حاد میشد و دوباره دنبال دکتر و دارو میرفتم.
درمان مجروحان شیمیایی یکنواخت است. از سال 62 تا الان که 33سال میگذرد، یک شیوۀ درمان را مرتب سپری کردهام و داروها نهتنها دیگر مؤثر نیستند، بلکه تأثیرات منفی جانبی هم بر روی بدن دارند. الان بیشتر جانبازان شیمیایی یا ریههایشان را کوتاه کردهاند یا رودههایشان را برداشتهاند یا کلیههایشان خراب شده و اینها تأثیرات گازهای شیمیایی است که دارو نتوانسته جلوی آنها را بگیرد.
همه دردهای جسمی از عصبی تا عضلانی و نخاعی را میشود یک طوری تحمل کرد، حتی در برابر مشکل تنفسی که باز همۀ دردها را تحت شعاع خودش قرار داده. صبوری میکنیم، اما تنها چیزی که امروز تحملش برای ما خیلی سخت است، زیرپا گذاشتهشدن آرمانهای شهداست؛ شهدایی که رفتند و با اینکه حرفها و نصیحتها و سفارشهایشان در گوش ما هست، به آنها عمل نمیکنیم.
درد این مسائل خیلی بیشتر از درد جسمانی است. متأسفانه تنها چیزی که در جامعۀ امروز به آن اهمیت داده نمیشود، حرمت شهید و زنده نگهداشتن یاد و راه آنهاست. این درد شدیدتر و بیشتر از هر درد جسمانی است. فضاهای سالم در جامعه ما آنقدر کم شده که دیگر نمیشود در هرکجا رفت و آمد داشت. حق شهید این نیست، شهیدی که با شعار یا امام حسین(ع) و یا زهرا(س) برای دفاع از کشورش رفت، توقع دارد راهش ادامه پیدا کند.
احساس وظیفه میکردم. خدا هم تحمل و صبرش را داده بود. من با ریۀ ترکش خورده و گرفتگی تنفسی شدید، ارتفاعات کردستان را بالا میرفتم.
بدمان نمیآمد کنار زن و بچهمان باشیم اما برای دفاع از کشورمان احساس وظیفه میکردیم. ما خودمان را به خدا سپرده بودیم، خود خدا هم در قرآن گفته از کسانی که برای او کار انجام میدهند، حمایت میکند. خدا رحمت کند شهید برونسی را که با وجود داشتن هشت فرزند، در جبهه مانده بود.
خود شهید کاوه که ما با او بودیم، خانواده برایش خیلی مهم بود، اما ملاک عملش نبود. هدفش ملاک بود. وقتی ما با او صحبت میکردیم، انگار اصلا در این عالم نیست. وقتی میخواست کاری انجام شود، فقط پیگیر آن بود و میگفت باید انجام شود. چنین افرادی الگوی ما بودند.
خیلی کم. در حدی که به مسجد محله رفت و آمد دارند، اما مثلا حتی وقتی که میخواهند حرم بروند، نیمه شب میرویم که ترافیک نباشد، هوا خنک باشد و صبح زود هم بعد از نماز صبح
برمی گردیم. برای دکتر و درمان هم که مجبوریم بیرون برویم، فشارشان از 15 روی 23 میرود.
حاجآقا حتی با دارو مبارزه میکنند و خیلی بااراده هستند؛ درصورتیکه از سر تا نوک پا مشکل دارند و در طول سالها درونشان تخریب شده. ظاهرشان چیزی را نشان نمیدهد، اما کلیه، مجاری ادراری، و پوستشان آسیب دیده. گاهی چشم به ناگهان تاول زده و بسته میشود، گاهی هم دست و پا و چشم تاول میزند. ذرهای از دردی که اینها میکشند را ما نمیتوانیم تحمل کنیم. هیچ دکتری هم نمیتواند برای این افراد چیزی ویزیت کند، بهترین آرامبخش برای حاجآقا خواندن نماز، قرآن و مطالعه است.
سرهنگ صادق هدایتینیا متولد 1333 است. او در شش سالگی پدر و در 9سالگی مادرش را از دست داد. پس از آن به همراه تنها برادرش که دو سال از وی بزرگتر بود، به تهران کوچ کرد و آنجا به کار مشغول شد.
او مشاغل مختلفی را تجربه کرد که مهمترینش کار در بازار تهران بود. از همانجا بود که به خاطر حضور در مسجد بازار که آدمهای انقلابی به آن رفت و آمد داشتند، بهتدریج وارد عرصۀ فعالیتهای اجتماعی و سیاسی شد و پیش از سرنگونی رژیم شاهنشاهی، به جمع انقلابیون پیوست. با تشکیل سپاه وارد این نهاد و با آغاز جنگ، راهی مناطق عملیاتی شد.
او در سال 62 و در عملیات خیبر به خاطر بمباران شیمیایی، مجروح شد و بعد از آن نیز بارها و بارها مورد اصابت ترکش قرار گرفت. هدایتینیا که در بمباران شیمیایی حلبچه، یکبار دیگر به خاطر استنشاق گاز سمی، ریهاش به طور جدی آسیب دید، تا پایان جنگ سنگرش را رها نکرد.
او که در سال 80 به عنوان نیروی سپاه بازنشسته شد، شروع به ادامۀ تحصیل کرد و مدرک خود را در مقطع کارشناسیارشد در رشتۀ فقه و مبانی حقوق دریافت کرد. سرهنگهدایتینیا که جانباز 70درصد به حساب میآید، حالا به قول خودش اسلحهاش را به دست همسرش سپرده تا او در عرصۀ بسیج، ادامهدهندۀ راه وی باشد.