چهار دهه از جنگ میگذرد، اما هنوز ترکشهای آن گریبان خانواده جانبازان را رها نکرده؛ معصومه زارچیپور یکی از این پرستاران دلسوز است که ۳۸سال میشود از همسر جانبازش، ابوالقاسم فرامرزیزاده مرقبت میکند.
عالیه مقامی میگوید: روحیه خدمترسانی در وجود ناصر همیشه وجود داشت. همزمان با تحصیل، همراه داییاش برای کارهای پشت جبهه به هویزه رفت و برگشت، اما دیپلمش را که گرفت، راهی جبهه شد.
پریخانم از دور به عکس شهید که شبیه پسرش بود، نگاه میکرد و زیر لب میگفت «مادرت برایت بمیرد؛ تو که سن و سالی نداری.» آهسته با خودش زمزمه میکرد و در دلتنگی پسرش برای آن شهید عزاداری میکرد.
مادر شهید علیاصغر پاشایینژاد، میگوید: هنوز صدای نالههایش توی گوشم است. دکترها هر روز قرصهای رنگارنگ و داروهای مختلف تجویز میکردند تا کمی از دردهایش کم کنند.
زندگی برای علیاکبر حیدری یکجور نبوده است؛ گاهی با نامه «تهدید به ترور» به سراغش میآمدند و گاهی با کیسهای پر از پول، او به خاطر اعتقاداتش تمام تلاشش را برای خدمت به مردم کرده است.
جواد غفوریان تعریف میکند: عراقیها که از سرنگونی هواپیماهای تدارکاتی ناامید شده بودند، نقشه ترور خلبانان آن ازجمله من را کشیده بودند که البته نافرجام ماند.
این آزاده تعریف میکند: عملیات خیبر بود؛ کنار آب سنگر گرفته بودیم و بچهها همه یکییکی شهید میشدند.شهیدپروانه به سمت نیروهای خودی آمد و دستور داد تسلیم شویم اما رزمندهها قبول نمیکردند.