انقلاب

امینِ مردم توس
جواد خشکی می‌گوید: یکی از اهداف زندگی من همیشه این بوده است که بتوانم مشکلی از مشکلات مردم را رفع کنم، اما اینکه چقدر تاکنون موفق بوده‌ام یا نه قضاوتش با خداوند است! در کنار حضور مستمر در مسجد همیشه سعی کردم از افرادی که تمکن مالی دارند کمک‌های نقدی و غیرنقدی را تهیه و جمع‌آوری کنم و میان افراد نیازمند محله با حفظ آبرو و عزت نفسشان توزیع کنم.
جنگ در 2جبهه
در سال 1378 از سپاه بازنشست شدم، اما 2سال قبل از بازنشستگی کارخانه تولید قطعات دفاعی، خودرویی و گازی را در جاده کلات راه اندازی کردم. یکی دو سال اول راه اندازی کارخانه، 3نفر بیشتر نبودیم، اما آرام آرام به تعداد نیروها و وسعت کارخانه اضافه کردم. موفق شدم عنوان بزرگ‌ترین تولیدی قطعات شرق کشور را کسب کنم.
با ورزش، به جسم شیمیایی‌شده‌ام جان بخشیدم
در علمیاتی پلاکم گم شد.به تعاون مراجعه کردم و دوباره پلاک گرفتم و مسئول تعاون روی اسمم خط کشید و در آخر دفتر یادداشت کرد که دوباره پلاک گرفته‌ام. هنگامی که پدرم شهید می‌شود، دفتر را نگاه می‌کنند و می‌گویند خبری از بهدگانی نداریم، روی اسمش خط قرمز کشیده شده. این خبر را به مادرم می‌دهند. آن‌ها هم تصور می‌کنند که شهید یا مفقودالأثر شده‌ام.
دهم دی؛ روزی که مشهد به خون نشست
نانوایی‌ها، بقالی‌ها، کارگران وکارمندان و همه و همه مثل یک روز عادی به کار مشغول شدند اما روز یکشنبه ۱۰دی سال ۵۷ همه چیز عادی نبود.
ثبت انقلاب مشهد با کَنُن 135
پدرش به‌دلیل فعالیت‌های انقلاب ی‌ای که داشتند برایشان دوربین خریده بود و عباس و برادرش از هر چیزی که می‌دیدند عکس می‌گرفتند. آن‌ها به دنبال ثبت و ضبط خاطرات و وقایع اطراف بودند.عباس در آن زمان 17ساله بود، اما به‌تبع آنچه از خانواده‌اش آموخته بود حضور فعالی در راهپیمایی‌ها و برنامه‌های انقلاب ی داشت.
مادری کردن به عشق وطن
هیچ وقت فرزندانش نفهمیدند مادر این همه انرژی را از کجا می‌آورد چون علاوه‌بر خدمت در پشت جبهه هیچ وقت برایشان کم و کاستی نگذاشت و آب در دلشان تکان نخورد. او خودش را مادر تمام رزمندگان می‌دانست و با همان دغدغه‌های یک مادر به دنبال فراهم‌کردن مایحتاج و نیازهای سربازان در پشت جبهه بود. همه خانم‌های محله را بسیج می‌کرد تا برای رزمندگان کاری انجام دهند. خودش که در بافندگی مهارت داشت لباس‌های بافتنی را نظارت می‌کرد تا در صورت مشکل‌دار بودن آن‌ها را بشکافد و درست کند.
انقلاب در حوالی فیروزه
آن روز نیم‌ساعت هم زودتر به قرارمان رسیدم. سر ساعت آمد و روی زمین در حسینیه معراج شهدا نشست و پرسید: «خاطرات انقلاب ی می‌خواهید؟» گفتم: «خاطراتتان را از روز 2دی‌57 می‌خواهم، فقط همان روز.» گفت: «هر روز از تاریخ را فراموش کنم 3تاریخ در ذهن من حک شده است. 2دی‌، 12بهمن و 22بهمن‌57. ثانیه‌به‌ثانیه این 3روز را به‌یاد دارم.»