حبیبالله کرمی تعریف میکند: هنوز صدای نورالله توی گوشم است که کارش تعمیر همین دستگاهها بود و یک روز وقت بررسی دستگاه، دستش لای ارههای آن ماند و قطع شد. کارگرها ترسیده بودند.
عادله خانم میگوید: روزی که پسرم سیدمهدی آمد و گفت میخواهد به جبهه برود، پدرش مخالفت نکرد و به او افتخار کرد و وقتی هم که به شهادت رسید، با همه دلشکستگی صبوری کرد و معتقد بود ایستادن دربرابر ظلم وظیفه است.
نرگس مطهرینژاد تعریف میکند: پدربزرگم در جریان تعویض شناسنامهاش متوجه شد نام مادربزرگم و چند تا از بچههایش در آن نوشته نشده است. با توجه به اینکه سندی برای عقدنامه نداشتند، کارشناس ثبتاحوال گفته بود باید دوباره مادربزرگم را عقد کند!
احمدرضا احمدیان میگوید: هروقت از روبهروی کوچه هویزه۴ رد میشوم و چشمم به پارکینگ اداره مخابرات میافتد، سالهای کودکی جلو چشمم زنده میشود؛ ما بچههای محله در آن فوتبال بازی میکردیم.
دوران کودکی جواد شادفر مصادف با ایام جنگ بود و از قضا خانواده او در این دوران تلفن داشتند. شماره تلفن خانه آنها در جبهه بین رزمندگان اعزامی از محله دستبهدست میشد و به نوبت برای احوالپرسی خانوادههایشان تماس میگرفتند.
خاطرات کودکی حجت بصیری با کشتارگاه مشهد پیوند خورده؛ محل فعلی فرهنگسرای غدیر، کشتارگاه مشهد و روبهرویش گاش گوسفندان بود. او میگوید: زیاد پیش میآمد که شتر از کشتارگاه فرار کند.
این سه همسایه کاری کردهاند که نهتنها چهارشنبهشبها بیشتر ساکنان بلوک ۳۴ را دور هم جمع میکنند، بلکه همراهی سایر ساکنان محله را هم درشهرک ابرارجلب کرده و دست ۱۲ خانواده نیازمند را با کمکهای مردمی گرفتهاند.