اصغر محمودی میگوید: پدرم، با یک موتور یاماهای۱۰۰ همراه مادر و دو برادرم، از اهواز به مشهد سفر کردند و نمکگیر و پابند همسایگی امامرضا (ع) شدند. وقتی به اهواز برگشت، آنقدر از مشهد و حال و هوایش گفت که همگی هوایی شدیم و سال بعد خانه و زندگیمان را به این شهر آوردیم.
محمدجواد دهقانیفیروزآبادی میگوید: آقای غلامی با کلی خاطرات خوبی که برای ما بهجا گذاشت، سال سوم از مدرسه رفت. او اولین معلم زندگیام بود که هیچ وقت فراموشش نمیکنم و خیلی دلم میخواهد باز هم ببینمش.
در آن زمان، تنها سه خانوار در کوچه شهیداصلانی۹۷ زندگی میکردند. این خیابان، خاکی بود و امکاناتی نداشت. حسین غلامی، شاهد رشد تدریجی این محله از دهه۸۰ بود؛ روزهایی که محله کمکم روی آبادانی به خود دید.
آن سالها در خیابان ثابتی۴ خبری از دیوارهای سیمانی نبود، اما حالاردیفبهردیف خانه ساختهاند. اینجا یک زمین خاکی وسیع بود که برای ما بچهها حکم استادیوم آزادی را داشت. با یک توپ پلاستیکی ساعتها میدویدیم و خاک از سر و رویمان بلند میشد.
وقتی از آتشنشانان میخواهیم خاطرات شیرین شغل خود را بیان کنند، هر کدامشان کمی به فکر فرو میروند تا حرفی برای گفتن پیدا کنند. معنای این مکث یعنی «در آتشنشانی خاطره شیرین به ندرت پیدا میشود». با اینحال ما درنهایت میهمان خاطرات شیرین این مردان فداکار شدیم.
۵۵ سال پیش که ربابه نخودچیان در خیابان فلسطین۱۶ ساکن شد، هنوز از آپارتمانسازی و کوچههای آسفالت خبری نبود.خاطرات ربابهخانم از اهالی محل بسیار است؛ از دوختن لباس برای رزمندگان جنگتحمیلی تا پختن سوپ افطاری برای مسجد محل.





