کد خبر: ۱۳۷۴۸
۰۲ دی ۱۴۰۴ - ۱۰:۰۰
جدال شبانه عظیم پهلوان با کولاک

جدال شبانه عظیم پهلوان با کولاک

خاطره عظیم پهلوان، روایت مردی است که به شوق دیدن همسر و فرزند خردسالش، دل به جاده‌ای سپرد که کم مانده بود در آن، جانش را به خطر بیندازد. او تا سال‌۶۲ در همان روستا زندگی می‌کرد و بعد از آن به مشهد آمد.

وقتی به برف این روز‌های شهرمان نگاه می‌کند، ناگهان به ۴۳سال قبل می‌رود؛ به بعدازظهری زمستانی که از شیروان، راه روستایشان را در پیش گرفت، اما کولاک شدید بود و او مرگ را دید که آرام و بی‌صدا، چند‌قدم جلوتر از او ایستاده است. خاطره عظیم پهلوان، روایت مردی از محله عنصری است که به شوق دیدن همسر و فرزند خردسالش، دل به جاده‌ای سپرد که کم مانده بود در آن، جانش را به خطر بیندازد.

پهلوان که ۶۲‌بهار از زندگی‌اش را پشت سر گذاشته، متولد و بزرگ‌شده روستای رباط، یکی از روستا‌های شیروان نزدیک مرز ترکمنستان، است. تا سال‌۶۲ در همان روستا زندگی می‌کرد و بعد از آن به مشهد آمد.

 

به شوق دیدار خانواده

زمستان سال‌۱۳۶۱ بعداز ماه‌ها حضور در جبهه به شیروان برگشت تا با خانواده‌اش دیداری تازه کند. بعدازظهر، هوا سرد شده و برف آرام‌آرام در‌حال بارش بود. آن سال‌ها مردم فاصله شیروان تا روستایشان را با اسب یا قاطر طی می‌کردند، اما در آن هوای سرد و برفی از این حیوانات هم خبری نبود. تصمیم گرفت پیاده به روستایشان برود؛ به همین‌دلیل دو بسته بیسکویت خرید و دل به جاده زد.

پهلوان می‌گوید: ساعت حدود ۴:۳۰ بعدازظهر از شیروان پیاده به سمت روستا حرکت کردم. نیم‌ساعت بعد، هوا تاریک شد. ۱۰‌کیلومتر تا روستا مانده بود که برف شدت گرفت. هیچ وسیله دفاعی مانند چاقو یا چماق نداشتم که اگر حیوان درنده‌ای حمله کرد، از خودم دفاع کنم. در دلم فقط خدا را صدا می‌کردم و از او می‌خواستم راه را برایم هموار کند. به خدای خودم می‌گفتم «اگر حیوانی به من حمله کند، حتی یک روباه، قادر نیستم از خودم دفاع کنم. حافظ و نگهبانم باش تا به سلامت برسم.»

 

۵ کیلومتر آخر

آخرین جیره غذایی‌اش را که چند بیسکویت بود، کنار چشمه‌ای خورد و دوباره به راه افتاد، اما پنج‌کیلومتر آخر، دو ساعت زمان می‌برد تا به نزدیک روستایشان برسد. برف و کولاک آن‌قدر شدید بود که هر‌بار پایش را برمی‌داشت، کفش‌هایش پر از برف می‌شد. پاهایش یخ زده بود و دیگر توان حرکت نداشت؛ به‌همین‌دلیل تصمیم گرفت سینه‌خیز مسیر را ادامه بدهد.

او به‌دنبال تابلو روستا که نشانه راهیابی‌اش بود می‌گشت، اما در آن کولاک، قادر به پیدا‌کردنش نبود. بالاخره چراغ‌هایی نمایان شد و از دور صدا‌های مبهمی شنید.

به خدا می‌گفتم اگر حیوانی به من حمله کند، حتی یک روباه، قادر نیستم از خودم دفاع کنم

آقا‌عظیم آن لحظه‌ها را این‌گونه روایت می‌کند: حدود ساعت‌۱۲ تا ۱۲:۳۰ شب بود که تابلو روستا را پیدا کردم. از خوشحالی زدم زیر گریه. به هر سختی بود، سینه‌خیز خودم را تا اولین خانه روستا رساندم.

 

خانه نجات‌بخش نازگل‌خانم

آن خانه متعلق‌به بانوی سالخورده‌ای بود که اهالی او را «نازگل» صدا می‌کردند؛ بانویی که سرد و گرم روزگار را چشیده بود و آنها دورادور یکدیگر را می‌شناختند. نازگل‌خانم وقتی آقا‌عظیم را دید، او را به‌سمت خانه باجناقش هدایت کرد.

پهلوان می‌گوید: بدنم یخ زده و بی‌حس شده بود. پاهایم را احساس نمی‌کردم و صدا‌ها را مبهم می‌شنیدم. بعد‌ها فهمیدم مرد‌ها کمک کردند و مرا به داخل خانه بردند. پوتین‌هایم را با چاقو از پایم جدا کرده بودند، چون به پاهایم چسبیده بود. مرحوم نازگل حنا درست کرد و به پاهایم زد تا جریان خون به پا‌هایی که از سرما سیاه شده بود، برگردد. اطرافیان تعریف می‌کنند که وقتی به هوش آمدم، سه نان محلی با یک کتری چهارلیتری چای خورده بودم.

صبح روز بعد، عظیم به خانه پدرش رفت که همسر و فرزندش هم آنجا بودند. در اولین برخورد، پدرش او را دعوا کرد که چرا در این برف و سرما راه افتاده است و باید شب را در شیروان می‌ماند؛ اما وقتی ماجرای شب گذشته را شنید، خدا را شکر کرد که عظیم از آن کولاک جان سالم به در برده است.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۲ دی‌ماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۴۲ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44