خوشمصاحبه نیست. هر سوالی از او میپرسیم با حالتی حق به جانب و به تعبیر امروزیها با پَنَپَ جواب میدهد.
- چی شد که این شغل رو انتخاب کردین؟
- مجبور بودیم دیگه، شما بگو چهکار میکردیم؟!
- خانوادتون ناراضی نبودن؟
- باید تحمل میکردن دیگه! نمیشد که...
بیشتر از هفتدهه را پشت سر گذاشته است. بیحوصلگیاش اما از سرِ پیری نیست؛ از مطبوعاتیجماعت خوشش نمیآید!
چشمهای رنگیاش را گرد میکند و خیلی سِوِر میگوید: «شماها با ما چیکار دارین؟ چند وقتِ پیشم یکی دیگتون اومد فیلم و عکس گرفت!» منظورش صداوسیماست. نمیدانیم آنها حریف سرسختیِ حاجمهدی شدهاند یا نه!
جوابهای تلگرافی و البته غیرمنتظره او ما را سه روز به مغازهاش میکشاند تا بالاخره صبح یکی از جمعههایی که گذشت، خودمان را به خانهاش-واقع درکنار مغازه- دعوت میکنیم!
با این کار تقریبا به نتیجه دلخواه میرسیم؛ چون حاجمهدی از خبرنگارانی که میهمانش شدهاند، با روی باز پذیرایی میکند.
پیرمردِ ۷۵ ساله محله عنصری مشهد در معاشرت کمگو و گزیدهگو است.
از گذشته هم که میگوید خیلی زود سَروتَه حرفش را جمع میکند. گاهی همین ویژگی او ما را جریتر میکند که بیشتر از او حرف بکشیم.
حرف از تنها شعبه نفت کوچه دانش ۱۲، از کوچهای که نامش نیکوکار است، از پارک میرزاکوچکخان، از سرمای دهه ۵۰، از دعوا بر سر نفت و....
پای حرف قدیمیترها که بنشینید و صحبت از درس و مدرسه شود، بیشترشان میگویند: پدرومادرمان نگذاشتند برویم مدرسه! حاجمهدی هم تنهاش به همه آن قدیمیترها خورده است.
با حالتی که انگار ما جوانترها هیچی از روز و روزگار گذشته بزرگترهایمان نمیدانیم، میگوید: «ای پدرجان چی میگی شما؟! بچهها رو بیسواد بارمیآوردن.
نون نداشتیم بخوریم، میذاشتن بریم مدرسه؟ حالا همه رو میذارن استاد دانشگاه بشن، دکتر بشن، پروفسور بشن! اون زمان هرکی پول داشت، میذاشت بچهاش مدرسه بره و اِلّا که هیچی.»
فروشنده قدیمی نفت محله، بچه طبرسی است. میگوید: تقریبا ۳۰، ۲۵ ساله بودم که به محله عنصری آمدم. در نجّاری پدرم- میرزا محمد نجّار- شاگرد بودم. با آمدن درهای فلزی کاروکاسبی ما هم کساد شد.
هرچه داشتم جمع کردم و این مغازه را راه انداختم. او ماجرای راهاندازی شعبه نفتش را در چندجمله کوتاه اینطور تعریف میکند: «رفتم شرکت نفت، درخواستِ شعبه دادم. گفتن برو جا و مکانت رو درست کن، مخزن بذار تا ما نفت صادر کنیم.»
مکان فعلی مغازه حاجمهدی اولین و آخرین مغازه فروش نفت اوست. درباره شروع کارش در این مغازه میگوید: «اینجا رو به برجی ۲۰ تومن اجاره کردم. یک اوستا آوردم تا مغازه رو گچ و کاشی کرد.
کلا با خرید تانکرای نفت صدتومن هزینه راهاندازی شعبه شد. خدا میدونه چقد مشتری داشتیم. شبا از مغازه تا خود بازار رضا (ع) برای گرفتن نفت آدم وامیستاد.»
با خرید تانکرای نفت صدتومن هزینه راهاندازی شعبه شد. خدا میدونه چقد مشتری داشتیم
نفتفروش محله عنصری درباره شغلش میگوید: «هرکسی یه شغلی داره؛ یکی طلافروشه، یکی قصابه، یکی حمامی، یکی آهنگر. ماهم نفتفروشی رو انتخاب کردیم و از راه نفت نون درمیآوردیم و به زن و بچهمون میدادیم.»
به نظر حاجمهدی اینکه آدم چهکاره باشد، مهم نیست؛ مهم انصاف و عدالت است که دربارهاش بیان میکند: «کسبه، مرغفروش، قصاب و... هرکدوم چیزی میآوردن که زودتر بهشون نفت بدیم!
ولی من این کار رو نمیکردم تا حق بقیه مردم پایمال نشه. معیار ما صف بود اما بعضی وقتا به مشتریا یکیدولیتر اضافهتر میدادم.»
پیرمرد قدیمی خیابان دانش ۱۲ نماز اولِ وقتش را در مسجد محله میخواند. وقت پیشخوانی اذان حرفهایش خلاصهتر از قبل میشود. خاطرهاش را زود تمام میکند و راهی مسجد میشود.
اما خاطره؛ «اون سالا-اوایل انقلاب- از بالای درِ چوبی نونواییا میرفتیم بالای دیوار مینشستیم بعد پول نون و یه سفره رو مینداختیم پایین و صدا میکردیم اسدا... اسدا...، این پول، اینم سفره. دوساعت بعد نون رو بهمون میداد.»
بعدازظهر دهم بهمن سال گذشته بود که حاجمهدی یک کارگر به مغازهاش آورد؛ تصمیم گرفته بود لولهکشیِ شعبه نفتش را جمع کند. آن روز ما هم مغازه او بودیم.
کارگر جوان با اَرِهاش سخت به جان لولههای روکارِ فلزیای افتاده بود که روزگاری نفت مصرفی یک محله درون آنها جاری بود.
حاجمهدی آنقدر روی تصمیمش پافشاری میکرد که حتی حاضر نمیشد جمعآوری لولهها را به فردا بیندازد. از حاجمهدی پرسیدم: «چرا میخواین لولههای نفت رو جمع کنین؟» گفت: «خسته شدم.»
مجتبی باقری همسایه مسکونی و مستاجر حاجمهدی است. او میگوید: «قبل از اینکه ما بیایم این خونه، همسرش فوت کرده بود ولی مشخصه که خیلی دوستش داشته.
از دارِ دنیا فقط دلش به بچهها و نوههاش -مبینا، معین، امیررضا و نازگل- خوشه.»
میپرسیم: «شغلش چی؟» پاسخ میدهد: «نفتی بوده حالا گازی شده!» از تعبیر باقری خندهای به گوشه لبمان میآید که توضیح بیشتری میدهد؛ «حاجمهدی شرکتی است؛ کپسول گاز نگه میداره.
مردم کپسول خالی میارن و پر میبرن. ۵۰ کپسول که میشه، مامور شرکت میاد و کپسولها رو تحویل میگیره.»
۴۰ سال زندگیکردن در یک محله خاطرات زیادی را در ذهن تلنبار میکند.
«پارک میرزا کوچکخان» ابتدای کوچه دانش ۱۲ است و ساکنِ قدیمی محله نیاز ندارد برای بهیادآوردن پیشینه آن خیلی به ذهنش فشار بیاورد.
میگوید: «سال ۴۰ قبرستون بود. سال ۴۱ منبع آبش رو ساختن. منبع آب رو یک شمالی به نام محمدی ساخت و با آبِ منبع فضای سبز رو آبیاری میکردن.»
گویا منبع آب واقع در پارک میرزا کوچکخان سومین منبع آب شهر بوده و بهخاطر همان آقایی که شمالی بوده، نام بوستان را میرزا کوچکخان گذاشتهاند.
اما ماجرای تغییرات این پارک همچنان ادامه دارد که حاجمهدی روایت میکند: «بعدها کوره آجر شد؛ کوره آجرای ایرانی (آجرهای چهارگوش). به صاحبش، حاجی ذوالفقاری میگفتن.
بعضی شبا به خاطرِ تاریکی توی کوره میافتادیم!»این است نتیجه همصحبتی با اهالی قدیمی یک محله؛ حاجمهدی تاریخچه پارک محل زندگیاش را تا سال ۴۱ بازگو کرده، اما هنوز به زمانِ پارک میرزا کوچکخان نرسیده است!
ادامه میدهد: «بعد از سال ۴۲، ۴۱ شد «پارک شهر». نمیدونم تا سال چند اسمش پارک شهر بود... بعد از اون شد پارک میرزاکوچکخان.»
پیرمرد محله عنصری سرد و گرم روزگار را چشیده و به خاطر همه سختیهایی که کشیده است، میگوید: «خوب شد که حالا به دنیا اومدین! تلویزیون، ماشین، خونه و همه چیز مستقل دارین.
اون زمونا همه توی یه خونه زندگی میکردن. حتی آب نبود!» میپرسم: «قنات مشهد؟» ادامه میدهد: «قنات بود ولی راه دور بود که بِرَن آب بیارن. زیر خونهها آبانبار بود.
هفتهای یهبار از آب کوهسنگی -قنات گناباد- به محلهها میدادن و برای ۲۰ روز، یک ماه آبانبارا رو پر میکردن!»
تا اینجا که تعریف میکند تصورش سخت است ولی سختتر ادامهاش است: «زیر شیرِ آب، دستمال چهارلا نگه میداشتیم بعد آب رو باز میکردیم.
توی آب پرِ کخ بود(کرمهای ریز قرمز). مردم این آب رو میخوردن و هیچ کارشون نمیشد! بگذریم که با چه مشقتی آب رو از چرخ چاه بالا میکشیدیم؛ یا پامون میشکست یا... .»
علیاصغر اصغری را با گاریاش روبهروی مغازه حاجمهدی دیدیم. هفتههایی که مهدیه مشهد برای صبح جمعه برنامه صبحانه دارد او میآید از حاجمهدی کپسول گاز میگیرد.
اصغری حافظه خوبی دارد و میگوید: از اول رجب سال ۱۳۸۱ در مهدیه هستم.
ابتدا جزو خدمه بودم بعد خادم مهدیه شدم. او عجله دارد و باید کپسولهای گاز را به مهدیه برساند، اما قبل از خداحافظی، حاجمهدی همراه با لبخندی شیرین، به پشتش میزند و میگوید: «این بابا نوکر امام زمان (عج) هست ولی عیبش اینه که دوتا زن داره!»
حاجمهدی دوستان ثابتی دارد که تا قبل از جمعشدن مغازهاش هر روز همان حوالی پیداشان بود. محمدعلی براتی دربندی یکی از همان دوستان قدیمی است؛ هم دوست هم همکار!
راستش این دونفر آنقدر باهم شوخی دارند که رابطه واقعی آنها دستمان نیامد! «ما با حاجمهدی برادریم.» پرسیدیم: «برادر؟» گفت: «حاجمهدی استاد بزرگ ماست!»
فارغ از تعارفهای این دو پیرمرد قدیمی، براتی دربندی اهل کلات نادر است. بازنشسته شرکت نفت که با موتور کپسول گاز جابهجا میکند.
درباره حاجمهدی میگوید: «این حاجآقا سالها اینجاست. من میاومدم از مغازه او برای قهوهخانه بازاررضا(ع) -قهوهخانه اکبر- کپسول گاز میبردم.»
براتیدربندی البته شاگرد حاجآقا تیموری نفتفروش بوده است. او از شیوه توزیع نفت در زمان انقلاب میگوید: «بعد از انقلاب، سال ۵۸، ۵۹ با مامورِ محل (رئیس شورا) درِ هر خونهای میرفتیم و ۱۰ لیتر نفت میدادیم.
او یک دفتر داشت و به هرخونهای که نفت تحویل میدادیم، نام تحویلگیرنده رو مینوشت و بعد مهر میزد.»
* این گزارش سه شنبه، ۱۴ آبان ۹۲ در شماره ۷۶ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.