کد خبر: ۹۷۹۶
۰۳ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۴

خانه آرزوهای کودکان مشهد

خانه آرزو‌ها در محله شقایق ۲، سفیرانی دارد که تمام همّ و غمشان برآورده کردن خواسته‌های بچه‌هاست.

چشم بچه‌ها که به نیسان آبی می‌افتد، از دور می‌دوند به‌سمت جاده. چهره‌ها برایشان آشناست؛ همان آدم‌هایی هستند که دو هفته قبل آمده بودند. آنها از تک‌تک بچه‌ها پرسیده بودند چه آرزویی دارید. قاسم با همان سواد نصفه‌نیمه‌اش توانسته بود بخواند که روی لباس‌هایشان نوشته شده است «آرزوهات رو صدا کن». قاسم و سی‌تا بچه چادرنشینی که برای اولین‌بار در زندگی‌شان کسی از آنها درباره آرزویشان پرسیده بود، در این پانزده روز دودل بودند که آیا این آدم‌های مهربان برمی‌گردند یا نه.

خودرو نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و بچه‌ها که با پای برهنه خودشان را به نیسان رسانده‌اند، پشتش می‌دوند. پسربچه‌های تروفرز می‌پرند پشت نیسان، به این خیال که زودتر به آرزوهایشان برسند، اما نیسان بنا دارد تا چادر‌های بی‌دروپنجره‌ای که قبل از روستای دولت‌آباد در اطراف مشهد با چوب و پارچه کهنه برپا شده‌اند، برود و در یک‌قدمی بچه‌های کپرنشین توقف کند و قبل از هر چیز، کفش‌هایی را که به تعداد برایشان خریده شده است، به آنها بدهد تا برای رسیدن به آرزو‌های کوچکشان با پای برهنه روی سنگ‌های داغ ندوند.

داستان سفیران خانه آرزو‌ها که ۱۰ سالی می‌شود به‌دنبال برآورده‌کردن آرزو‌های ریزودرشت بچه‌های کار و کودکان حاشیه‌نشین و روستا‌های محروم اطراف مشهد هستند، شنیدنی است. حکایتی که از یک خواب شروع شد و انسان‌هایی که دلشان برای بچه‌ها می‌تپد را با خود همراه کرد و حالا تبدیل شده است به کتابی بزرگ که محقق‌شدن آرزوی ۷ هزارو ۶۰۰ کودک در آن ثبت شده است. «خانه آرزوها» در محله شقایق ۲، خانه امید کودکان است.

 

به‌دنبال آرزو‌ها

بچه‌ها روی سنگ‌ریزه‌های زمین نشسته‌اند و منتظرند جعبه‌هایی که کادوپیچ شده است، زودتر به دستشان داده شود. اسم‌ها یکی‌یکی خوانده می‌شود. ملیحه دوازده‌ساله که دو ماه قبل و پس از سیل زابل به اینجا کوچ کرده است، یک جفت کفش کتونی صورتی سهمش می‌شود و یک میکروفون. خودش گفته بود که میکروفون می‌خواهد، اما الان از خجالت سرخ شده است و بدون اینکه حرفی بزند، می‌دود و می‌رود داخل چادرشان تا کفش‌هایش را به مادرش نشان دهد.

ریحانه چهارساله است و به جعبه کفش توجه نمی‌کند. همه حواس او به سه‌چرخه‌ای است که شب‌ها خوابش را می‌دیده است. با تعجب می‌پرسد مال خود خودم است؟! یعنی سوار شوم؟ بی‌معطلی سه‌چرخه‌اش را زین می‌کند تا چشم بقیه بچه‌ها از آرزویش برداشته شود. چند پسربچه همان وسط کفش می‌پوشند و توپ‌بازی را شروع می‌کنند. قاسم هم میکروفون می‌خواسته است.

او دو سالی می‌شود که مهمان حاشیه شهر مشهد است. با اینکه هم‌سن ملیحه است، مانند او خجالتی نیست. کفش‌هایش را پایش می‌کند و میکروفون‌به‌دست می‌زند زیر آواز. شعر بلوچی می‌خواند و با خنده می‌گوید: مشهد خوب است، آب داریم، غذا داریم، کفش داریم.

وقتی از قاسم درباره سختی زندگی در چادر می‌پرسم، سرخوشانه جواب می‌دهد: تابه‌حال در خانه زندگی نکرده‌ام که بدانم چه فرقی با چادر دارد.

چشم‌های گلناز که با مو‌های ژولیده وسط جمعیت ایستاده، نگران است. عادت ندارد همه‌چیز این‌قدر خوب باشد. نوبت به اسمش که می‌رسد، غیر از کفش و یک بسته کامل موادغذایی هدیه‌ای ندارد.

شریفی به سفیران گروه می‌گوید یک‌بار دیگر فهرست آرزو‌ها را بررسی کنند و ببینند آرزوی گلناز چه بوده است. دست او را می‌گیرد و می‌پرسد: دخترم چه آرزویی داری؟ گلناز می‌گوید: آرزویم برنج و روغن و رب است، چون غذا می‌خواهیم. فقط می‌خواهم غذا داشته باشیم. آرزوی دیگری ندارم.

یکی از سفیران مهربانی یک گل‌سر و یک شال قرمز می‌گذارد توی بغل گلناز. مو‌های حناگرفته دخترک حتما توی شال قرمز خوشگل‌تر می‌شود.

کمی دورتر از هیاهوی بچه‌ها، پدرومادرشان ایستاده‌اند تا بسته‌های موادغذایی را تحویل بگیرند. سیزده چادر اینجاست و برای هر خانواده یک بسته کامل. نوجوانی چهارده‌ساله اخم‌هایش را درهم کشیده است و کفشی را که برایش آورده‌اند، پس می‌زند. به او می‌گویم: آرزویت چیست؟ کفش نمی‌خواهی؟ بهزاد می‌گوید: نه، کار می‌خواهم! من بلوکه‌زنی بلدم، بنایی بلدم، آرزوی من داشتن کار است.

شریفی به طرف بهزاد می‌آید، دستی به شانه‌اش می‌زند و می‌گوید: برای تو مرد کوچک باغیرت هم کار پیدا کرده‌ایم.

 

آرزوهات رو صدا کن!

 

همه‌چیز از یک خواب شروع شد

در خانواده شریفی مرسوم بوده هر سال ایام تاسوعا و عاشورا خیمه‌ای برپا کنند و خیرات داشته باشند، ولی خوابی که حسین ۱۰ سال قبل دیده، با آن مدل نذر‌های خانواده فرق داشت. هنوز هم وقتی می‌خواهد آن خواب را تعریف کند، چشمانش پر اشک می‌شود: یک شب با دوستان دورهم بودیم و دیروقت خوابیدم. نزدیک اذان صبح خواب دیدم در یک منطقه محروم که بیابانی‌شکل است، بسته‌های غذایی توزیع می‌کنیم.

اسم فرشته‌های آسمانی در خوابم آمد و بعد با صدای اذان بیدار شدم. همیشه کمک‌کردن را دوست داشتم و در خیمه و هیئت هم اهل کار گروهی بودم. دو هفته بعد، یعنی ۴ تیر ۱۳۹۴ اوایل ماه رمضان بود که با جمعی از دوستانم پول روی هم گذاشتیم و سبد کالایی تهیه کردیم و بردیم در روستایی توزیع کردیم. حال خوب آن روز این‌قدر زیاد بود که تصمیم گرفتیم هر سال ماه رمضان این کار را انجام دهیم.

حس خوب کمک‌کردن، حسین را رها نمی‌کند و یک ماه بعد دوباره به دوستانش می‌گوید بروند و همین کار را در روستای دیگری انجام دهند. این کمک‌های ماهانه ادامه‌دار شده تا یک اتفاق حسین را به مسیر برآورده‌کردن آرزو‌های کودکان سوق داده است. 

 

ستایش با دست‌هایش پرواز کرد

حسین شروع روایت آرزو‌ها و دیدن ستایش را با حس غریبی نقل می‌کند. دختربچه هفت‌ساله‌ای که وقتی حسین و دوستانش برای توزیع لوازم‌تحریر به روستایشان رفته بودند، با چشمانش هدیه‌ها را دنبال می‌کرد، اما هیچ هیجانی نشان نمی‌داد.

در میان بچه‌ها دختری معصومانه ایستاده بود که نه دست می‌زد و نه شادی می‌کرد

حس شرمندگی در چهره شریفی پیدا می‌شود، صراحت بیانش کم می‌شود و با کمی تعلل می‌گوید: قرار بود یک نفر با لباس عروسک بیاید و در توزیع لوازم‌تحریر به ما کمک کند. لباس عروسک رسید، اما فردی که باید تن‌پوش را به تن می‌کرد، نیامد. خودم درون تن‌پوش رفتم و حس جالبی را تجربه کردم. جشن گرفته بودیم و صندلی‌بازی می‌کردیم. در میان بچه‌ها دختری معصومانه ایستاده بود که نه دست می‌زد و نه شادی می‌کرد. چندبار صدایش زدم و گفتم ستایش، دست بزن، دست بزن، اما او بی‌حرکت گوشه‌ای ایستاده بود. سمتش رفتم تا از بازوانش بگیرم، بغلش کنم و بیاورمش بین بچه‌ها که دیدم دستم خالی شد.

در آستین ستایش دست نبود. آن لحظه متوجه شدم بچه‌ای که به او اصرار می‌کنم شادی‌اش را با دست‌زدن نشان بدهد، یک دست ندارد. حس شرمندگی وجودم را گرفت و تصمیم گرفتم برای ستایش دست پروتزی تهیه کنم.

از لحظه‌ای که حسین با خانواده ستایش دیدار می‌کند و او را می‌برد دکتر، چهار ماه طول می‌کشد تا دست پروتزی آماده شود. بعد از اینکه دست ستایش آماده می‌شود، دنیا برایش تغییر می‌کند و از یک دختر خجالتی و منزوی تبدیل می‌شود به یک کودک پرنشاط که در مدرسه و روستا آوازه‌اش می‌پیچد. پرواز ستایش در آسمان آرزوهایش، شریفی را بر این می‌دارد که به‌دنبال برآورده کردن آرزوی بچه‌ها باشد.

او باور دارد که دوران کودکی خیلی زود می‌گذرد و حسرت آرزو‌های کودکی یک عمر همراه انسان می‌ماند: از همان زمان تصمیم گرفتم به‌صورت تخصصی به برآورده‌کردن آرزوی بچه‌ها بپردازم. تا الان ۷ هزارو ۵۳۲ آرزو برآورده کرده‌ایم؛ از ساخت خانه و شهربازی در مناطق محروم گرفته تا خرید خوراکی و پفک و شکلات.

پفک هم آرزو می‌شود؟

بعد از اینکه ستایش به زندگی برگشت، شریفی خیریه «لبخند فرشتگان» را راه‌اندازی کرد که از سال ۱۳۹۵ با مجوز بهزیستی شروع‌به‌کار کرده است. کمی بعد هم «خانه آرزوها» را راه انداخت؛ خانه‌ای در محله شقایق ۲ که ۱۲۰ نفر از فرشتگان مهربان شهرمان با او همراه شده‌اند تا به مناطق محروم بروند و آرزو‌های بچه‌ها را جمع کنند و خیران را به میدان بیاورند و آرزو‌های کودکانه را یکی‌یکی برآورده کنند.

شعارشان این است: «مهربانی واگیر دارد.» این واگیر تا الان ۱۲۰ سفیر مهربانی را با آنها همراه کرده و ۱۵۰۰ خیر را پای کار آورده است. با همراهی مردم هشت خانه ساخته‌اند، سه شهربازی درست کرده‌اند، تعداد دوچرخه‌ها، ویلچر‌ها و جهاز‌ها هم که از شمارش دست خارج شده، همه در فهرست کار‌های خیریه موجود است.

آخرین فهرستی را که از بچه‌های یکی از محلات محروم مشهد تهیه کرده‌اند، نگاه می‌کنم: «دوست دارم بابام کار داشته باشه»، «با مامان و بابا بریم کربلا»، «پول عمل مامانم جور بشه»، «کولر»، «لباس‌شویی»، «یخچال» و.... با خودم فکر می‌کنم چقدر آرزو‌های این بچه‌ها با خواسته‌های دنیای کودکی فاصله دارد.

حمید خزاعی یکی از افرادی است که چهارسال است با جان‌ودل وقتش را در اختیار این خیریه گذاشته است. او می‌گوید: در یکی از روستا‌ها پسربچه شیرین‌زبانی خودش را به من رساند و گفت: عمو، پفک هم آرزو می‌شود؟ می‌توانی دفعه بعد که می‌آیی برای من و خواهرم پفک بیاوری؟ گاهی خواسته بچه‌ها به همین کوچکی است و با همین حسرت‌ها بزرگ می‌شوند.

 

آرزوهات رو صدا کن!

 

تونل رنگارنگ آرزو‌ها

یکی از ابتکارات جالب این خیریه راه‌اندازی تونل آرزوهاست؛ تونلی با بطری‌های شیشه‌ای رنگی که در هرکدام آرزوی بچه‌ای منتظر است تا دستی بیاید انتخابش کند و در عالم واقعیت آن را به‌دست کودک برساند.

سمانه رحمانی، یکی از سفیران مهربانی خانه آرزوها، ما را به مسیر رنگارنگی می‌برد و می‌گوید: من هشت سال است که با این خیریه همراه هستم تا قبل از اینکه دیر شود و کودکان آرزوبه‌دل بزرگ شوند، دست‌به‌کار شویم. ما در قالب چند گروه به مناطق محروم می‌رویم و آرزو‌های بچه‌ها را دانه‌به‌دانه یادداشت می‌کنیم، با مشخصات کامل کودک. 

آنها را براساس قیمت طبقه‌بندی می‌کنیم و هر دسته‌ای را با یک رنگ در شیشه‌ای قرار می‌دهیم. مثلا در شیشه‌های صورتی آرزو‌هایی تا سقف ۳۰۰ هزار تومان است و نارنجی‌ها بین ۳۰۰ تا ۵۰۰ هزار تومان، آبی تا یک‌میلیون تومان، سبز ۳ میلیون تومان و بنفش ۵ میلیون تومان.

آدم‌هایی که به این خانه می‌آیند، یکی از شیشه‌ها را براساس آن چیزی که می‌خواهند هزینه کنند، برمی‌دارند. اسم و سن کودک همراه با آرزویش درون کاغذ رنگی که داخل شیشه است، نوشته شده است و خیر می‌تواند خودش با خریدن آن، کودکی را به آرزویش برساند.

آرزوهات رو صدا کن!

 

برای خواهرم جهاز می‌خواهم

اولویت خانه آرزو‌ها کمک‌رسانی به بچه‌های روستا‌های محروم است. بااین‌حال، کودکان کار هم فراموش نشده‌اند. برخی از آنها که در میان سختی‌های روزگار اینجا را پیدا کرده‌اند، می‌آیند، پذیرایی می‌شوند، ساعاتی را خوش می‌گذرانند و بعد هم می‌روند دنبال زندگی‌شان.

عاطفه رضایی که از همان سال اول در این خیریه حضور داشته است، مسئول تحقیق درباره وضعیت کودکانی است که قرار است آرزوهایشان برآورده شود. او می‌گوید: خیلی از بچه‌های شهرک صابر هم خودشان سراغ ما می‌آیند. شبی نیست که حدود پنج‌شش بچه به اینجا نیایند. بچه‌هایی که به ما مراجعه می‌کنند، خدمات پذیرایی رایگان می‌گیرند و اسم و آرزویشان نوشته می‌شود. البته درباره تک‌تک آنها تحقیقات هم انجام می‌دهیم.

بچه‌هایی که به ما مراجعه می‌کنند، خدمات پذیرایی رایگان می‌گیرند و اسم و آرزویشان نوشته می‌شود

رضایی ادامه می‌دهد: یک شب پسربچه‌ای را از یکی از همین سطل‌های زباله بیرون کشیدیم و از او پرسیدیم آرزویت چیست. اول باور نمی‌کرد کسی از او چنین سؤالی بپرسد، سپس گفت: دلم دوچرخه می‌خواهد. اما بعد که دید قضیه جدی است، گفت: برای خواهرم جهاز می‌خواهم، پنج سال است در عقد مانده و پدرم کارگر بیکار است و نتوانسته است جهازش را آماده کند. در مدت دو هفته، هم برای خودش دوچرخه گرفتیم و هم برای خواهرش جهاز و عید غدیر در همین خانه آرزو‌ها برایشان عروسی گرفتیم. اشک‌های شوقشان خستگی را از تنمان برد.

 

یک وعده مهربانی

در اینجا برای جلب اعتماد خیرانی که در این راه کمک می‌کنند، همه مراحل کمک‌رسانی مستندسازی شده است و مخاطب را با خودشان همراه می‌کنند؛ همراهانی از جنس خود مردم. از میان مردم عده‌ای هستند که هر هفته تعدادی از بچه‌ها را به یک وعده غذای خوش‌مزه مهمان می‌کنند.

لیدا عزیزپور هم از قدیمی‌های خیریه و مسئول هماهنگی وعده‌های مهربانی است و می‌گوید: هر هفته تعدادی از کودکان برای صرف شام و بازی به خانه آرزو‌ها دعوت می‌شوند و در «یک وعده مهربانی»، مجموعه به‌طور کامل در اختیار آنها قرار می‌گیرد. ما برنامه داریم خدماتی مانند اصلاح رایگان و جلسات روان‌شناسی هم برای آنها راه‌اندازی کنیم. باید اینجا باشید و ببینید چطور با یک دورهمی یا یک جشن تولد ساده بچه‌ها به وجد می‌آیند.

* این گزارش چهارشنبه ۳ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۹ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44