کد خبر: ۸۷۳۸
۱۲ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۰

خانواده شعبانی ۳ شهید و ۲ جانباز، تقدیم میهن کردند

هم‌زمان با آغاز جنگ تحمیلی و اعزام حاج‌حسین به جبهه به‌عنوان اولین داوطلب منطقه تبادکان، خانه شعبانی‌ها تبدیل به پایگاه اعزام نیرو شد؛ عباس، امیر، حاج‌باقر، علی، حبیب‌الله و غلام‌رضا هم راهی جبهه شدند.

هم‌زمان با آغاز جنگ تحمیلی و اعزام حاج‌حسین به جبهه به‌عنوان اولین داوطلب منطقه تبادکان، خانه شعبانی‌ها تبدیل به پایگاه اعزام نیرو شد؛ فرزند ارشد خانواده، برادران دیگر را هم تشویق به دفاع از میهن کرد. بعد از حاج‌حسین، عباس، امیر، حاج‌باقر، علی، حبیب‌الله و غلام‌رضا هم راهی جبهه شدند، چنان‌که در هرلحظه از جنگ هشت‌ساله، دست‌کم یکی از اعضای خانواده شعبانی در جبهه حضور داشتند. گاهی نیز پنج برادر شانه‌به‌شانه یکدیگر علیه دشمن می‌جنگیدند.  

ریشه این همه عشق و علاقه به امام و انقلاب را می‌توان در این عادت مادر جستجو کرد، آنجا که از خورد و خوراک فرزندانش می‌زند و یک‌قِران، یک‌قِران پول جمع می‌کند تا فرزندانش بتوانند در مکتب قرآن، حاضر و با معارف دینی آشنا شوند.

«عصمت بهشتی» غذای روح را مهم‌تر از غذای جسم می‌داند و به همین علت سعی می‌کند فرزندانش را از همان کودکی با قرآن و ائمه‌اطهار (ع) آشنا کند. بچه‌هایی که با این تربیت دینی بزرگ شده‌اند، تجاوز به خاک میهن را تاب نمی‌آورند و یکی پس از دیگری راهی جبهه می‌شوند، تاجایی‌که سه تن از آنان در این راه شهید و دو تن دیگر مجروح می‌شوند.      

 

محله شهدای شعبانی 

پس از شهادت عباس شعبانی به‌عنوان اولین شهید روستای «حسن خوردو» در سال ۶۲، این روستا به نام «شهید شعبانی» مشهور شد. شهادت «حبیب‌ا...» و «غلام‌رضا»، نام روستا را از «شهید شعبانی» به «شهدای شعبانی» تغییر داد؛ نامی که هنوز هم پای تابلوی شاهنامه ۳۵ ثبت است.

چندصدمتری که از حاشیه بولوار دور می‌شویم، تابلوی محله شهدای شعبانی خودنمایی می‌کند. تنها یک پرسش کافی است تا آدرس خانه مادر این شهیدان را بیابیم؛ اهالی به‌خوبی آن‌ها را می‌شناسند و به وجودشان افتخار می‌کنند.

عصمت بهشتی درِ خانه‌ای را که سه شهید در آن بزرگ شده‌اند، می‌گشاید و با وجود سن بسیارش، موبه‌مو خاطرات تولد تا شهادت فرزندانش را بازگو می‌کند، گویی تمامی این اتفاق‌ها دیروز رخ داده است.  

«خبر شهادت عباس را که آوردند، رو به آسمان‌کردم و گفتم: خدایا! رضایم به رضای تو؛ همان‌طور که مادر وهب، فرزندش را در راه دین تو فدا کرد، من هم فرزندم را فدای دین تو کردم.»

این جمله را تنها یک شیرزن می‌تواند به زبان آورد و با وجود از دست دادن جگرگوشه‌اش در جنگ، باز رضایت به رفتن فرزندان دیگرش دهد؛ «مراسم چهلم حبیب‌ا... و سالگرد عباس را در یک روز برگزار کردیم. بعد از مراسم آن‌ها، غلام‌رضا که در آن زمان حدود ۱۴ سال داشت، بار سفر بست و راهی جبهه شد و دو سال بعد به برادران شهیدش پیوست.» در ادامه، ماجرای شهادت این سه شهید را از زبان مادر می‌شنویم.

 

خانواده شعبانی از ابتدای جنگ با ۳ شهید و ۲ جانباز، خودشان را وقف میهن کردند

 

عباس شعبانی؛ اولین شهید خانواده، مبارزات انقلابی ضد رژیم 

عباس، پسر سخت‌کوش و زرنگی بود و همان‌طور که درسش را می‌خواند، در کنار پدر و دیگر برادرانش به سرِ زمین می‌رفت و کشاورزی می‌کرد. بعد از اتمام دوره ابتدایی در روستای حسن خوردو و فردوسی، برای ادامه تحصیل به مدرسه‌ای در کنار کارخانه قندآبکوه رفت.

در آن زمان خودروی چندانی وجود نداشت و او این مسیر طولانی را با وانت، تراکتور و... طی می‌کرد. در همان مدرسه بود که با انقلاب و امام‌خمینی آشنا شد و به انقلابیان پیوست. او اعلامیه‌ها و نوار‌های امام را در بین اهالی محلات مختلف و روستا‌های همجوار پخش می‌کرد.

عباس حلقه ارتباط بین گروه‌های انقلابی روستا‌های مختلف توس با رهبران انقلاب در شهر بود و همیشه خبر‌های دست‌اول را در اختیار انقلابیان قرار می‌داد، تاجایی‌که یکی‌دوبار ماموران ساواک و پلیس، رفت‌وآمد‌های او را زیر نظر گرفته و در صدد گرفتن کیف و تفتیش محتویات داخل آن بودند که عباس به‌موقع متوجه موضوع می‌شود و اعلامیه‌ها را در داخل خودرو جاسازی می‌کند.

با وجود جستجوی زیاد، ساواکی‌ها موفق به پیدا کردن اعلامیه‌ها نشدند. عباس در کنار درس و مدرسه، فعالیت‌های انقلابی خود را تا پیروزی انقلاب ادامه داد و هم‌زمان با روز‌های اول جنگ، به همراه برادر بزرگش (حسین شعبانی) به‌عنوان اولین سربازان محله، راهی جبهه شد.       

 

پاتک نان از سفره عراقی‌ها 

عباس با وجود سن کم، خیلی شجاع و نترس بود؛ به همین دلیل از همان روز‌های اول ورود به جبهه، موردتوجه فرماندهان قرار گرفت و با جای‌گیری در نیروی ویژه تخریب و شناسایی، بارها‌وبار‌ها وارد خاک دشمن شد.

او حتی گاهی به غیر از ماموریت‌هایی که به او محول می‌شد، برای ارتقا دادن روحیه سربازان، به جبهه دشمن نفوذ می‌کرد و چیز‌هایی را برمی‌داشت و با خود می‌آورد. یکی از هم‌رزمانش که شاهد این ماجرا‌ها بود، می‌گفت یک شب که برای خوردن شام آماده می‌شدیم، نگاه کردم دیدم حتی یک لقمه نان در سفره نیست.

به رزمنده‌ها گفتم شام امشب بدون نان است. عباس با خنده گفت: می‌رویم از همسایه‌ها (عراقی‌ها) نان قرض می‌کنیم

به رزمنده‌ها گفتم شام امشب بدون نان است. در همین زمان عباس با خنده گفت: اشکالی ندارد. می‌رویم از همسایه‌ها (عراقی‌ها) نان قرض می‌کنیم. این را گفت و با سرعت به طرف خاکریز دشمن حرکت کرد. ما فکر کردیم او شوخی می‌کند، اما بعد از یک ساعت که برگشت، دیدیم یک سفره پر از نان با خود آورده است. همه ما از تعجب دهانمان بازمانده بود.

غیرممکن بود کسی به آن طرف خاکریز برود و زنده برگردد. یک‌دفعه دیگر نیز که بچه‌ها به‌دلیل خستگی و شهید شدن عده‌ای از هم‌رزمان خود غمگین و ناراحت بودند، برای تغییر روحیه آن‌ها به طرف دشمن حرکت کرد و بعد از یک ساعت با چند لوله آهنی (که از تجهیزات جنگی عراقی‌ها باز کرده بود) بازگشت.

این کار متهورانه او باعث خوشحالی و خندیدن رزمندگان شد. عباس حتی هم‌زمان با شب عملیات به بچه‌ها گفته بود به حمام عراقی‌ها می‌رود تا غسل شهادت کند؛ البته فرماندهان برای آنکه عملیات لونرود، از این کار جلوگیری کرده بودند.       

 

تشییع جنازه در میان دانش‌آموزان 

در مدت سه‌سالی که عباس در جبهه حضور داشت، چندمرتبه زخمی شده بود، اما برای اینکه ما نگران نشویم، حرفی نمی‌زد. هر زمان که دیر به مرخصی می‌آمد، می‌دانستم که مجروح شده است؛ به همین دلیل همیشه صبر می‌کرد و بعد از آنکه خوب می‌شد، به خانه می‌آمد.

عباس همیشه در عملیات‌های تخریبی و شناسایی پیش‌قدم بود و به دلیل همین شجاعت‌ها به‌عنوان مسئول تدارکات لشکر ۵ نصر انتخاب شده بود؛ البته این موضوع را من بعد از شهادتش شنیدم؛ چون هرچه درباره خودش و اوضاع جبهه می‌پرسیدم، حرفی نمی‌زد.

فقط می‌گفت کار باید خدایی و برای رضای او باشد؛ چه فرقی می‌کند که فرمانده باشی یا یک بسیجی ساده؟ در آخرین عملیاتی که شرکت کرده بود، برادرش حبیب هم حضور داشت. عباس در آن زمان فرمانده حبیب بود و خودش قبل از شهادت، نامه مرخصی حبیب را امضا کرده بود تا بعد از شهادتش، حبیب به خانه بازگردد و در مراسم تشییع جنازه او شرکت کند.

در آن عملیات که در جزیره مجنون انجام شد، حبیب‌ا... مجروح و عباس با اصابت گلوله به بدنش شهید شد. زمانی که جنازه عباس را به معراج شهدا آوردند، بنا بر وصیتش، او را از مدرسه‌ای که در آن درس می‌خواند، تشییع کردند. دانش‌آموزان و معلمان زیادی از شهر و روستا‌های اطراف آمده بودند و تشییع جنازه باشکوه و بی‌سابقه‌ای برای او برگزار شد.    

 

خانواده شعبانی از ابتدای جنگ با ۳ شهید و ۲ جانباز، خودشان را وقف میهن کردند

 

حبیب‌الله شعبانی؛ دومین شهید خانواده؛ ازدواج در بیت آیت‌ا... شیرازی

حبیب‌الله در عملیات خیبر که عباس شهید شده بود، مجروح شده و به مشهد آمده بود تا در تشییع جنازه او شرکت کند. چند روز بعد از این ماجرا، مجروحیتش قدری بهبود یافت و خودش را آماده کرد تا به جبهه بازگردد.

شهادت عباس برای خانواده خیلی سنگین و سخت بود؛ به همین دلیل پدرش اصرار داشت که حبیب‌ا... برای تسکین روحیه خانواده، دیگر به جبهه نرود، اما او تصمیمش را گرفته و مصمم به رفتن بود. سرانجام با وساطت چند نفر از بزرگان فامیل، حبیب‌ا... تصمیم گرفت دینش را کامل کرده و ازدواج کند.

در مدت چند روز کارت معافیت سربازی را گرفت و با دختری که دوست داشت، ازدواج کرد. آیت‌ا. شیرازی، امام‌جمعه وقت مشهد، نیز آن‌ها را به عقد یکدیگر درآورد. دو روز بعد از ازدواج، حبیب‌ا... اعلام کرد که قصد رفتن به جبهه را دارد.

پدرش خیلی اصرار کرد که او به جبهه نرود، اما فایده‌ای نداشت. از همه خداحافظی کرد و روانه جبهه شد. پدرش در همان لحظه که حبیب‌ا... پایش را از خانه بیرون گذاشت، به من گفت: دل من گواه است که این آخرین دفعه است که حبیب‌ا... را می‌بینم و همین‌طور هم شد و مدتی بعد خبر شهادتش را برای ما آوردند.       

 

شهادت توسط منافقان 

حبیب‌ا... مانند برادرش عضو گروه تخریب و شناسایی بود و در عملیات‌های پارتیزانی و شناسایی در منطقه کردستان ضربات زیادی به گروه منافقان و کومله‌ها وارد کرده بود و به همین دلیل منافقان، کینه او را به دل گرفته بودند و سرانجام نیز همین منافقان شناسایی‌اش کردند و به شهادتش رساندند.

یک‌روز که حبیب‌ا... به همراه دوتن از فرماندهان برای شناسایی به یکی از مناطق تحت نفوذ منافقان می‌رود، در اثر خیانت، عملیات شناسایی لومی‌رود و منافقان، آن‌ها را محاصره می‌کنند و سپس درگیری آغاز می‌شود.

در این زمان حبیب‌ا... که متوجه حساسیت موضوع و عواقب دستگیری دو فرمانده و احتمال لورفتن اطلاعات می‌شود، به همراه یکی دیگر از سربازان از خودرو پایین پریده و به راننده می‌گوید: ما جلوی منافقان را می‌گیریم، تو جان فرماندهان را نجات بده.

راننده ابتدا قبول نمی‌کند، اما با اصرار حبیب‌ا... مجبور به حرکت می‌شود. با مقاومت جانانه حبیب‌ا... و هم‌رزمانش، خودرو موفق به عبور از منطقه محاصره می‌شود. بعد از بازگشت به مقر فرماندهی، راننده با نیرو‌های تازه‌نفس به محل درگیری بازمی‌گردد تا جان حبیب‌ا... و هم‌رزمش را نجات دهند، اما با جنازه آن‌ها روبه‌رو می‌شوند.

منافقان که از فرار این دو فرمانده خیلی عصبانی شده بودند، لباس‌های حبیب‌ا... و دوستش را درآورده و گوش او را بریده بودند. جنازه حبیب‌ا... را نیز بنا به وصیتی که کرده بود، در کنار برادرش به خاک سپردیم. مراسم چهلم حبیب‌ا... و سالگرد شهادت عباس در یک روز برگزار شد.  

 

غلام‌رضا شعبانی؛ سومین شهید خانواده؛ خودسوزی برای رفتن به جبهه 

غلام‌رضا سومین فرزندم بود که به شهادت رسید. بعد از شهادت عباس و حبیب‌ا... او نیز تلاش زیادی انجام داد که به همراه دیگر برادرانش (حسین، امیر و باقر) به جبهه برود، اما، چون سن‌وسالش کم بود، گفته بودند باید رضایت‌نامه پدرت را بیاوری.

غلامرضا به پدرش گفت: اگر رضایت‌نامه را امضا نکنی، خودم را آتش می‌زنم

یک روز کاغذی  برای من آورد و از من خواست که آن را امضا کنم تا به جبهه برود. من هم به او گفتم من ده‌تا امضا می‌کنم، اما تا پدرت رضایت ندهد، بی‌فایده است. پدرش هم راضی نمی‌شد و از او می‌خواست درسش را بخواند و به جبهه فکر نکند، اما غلام‌رضا راضی نمی‌شد، حتی یک روز به‌سراغ یکی از همسایه‌ها رفت و از او خواست که رضایت‌نامه‌اش را امضا کند، اما او راضی به این کار نشده و به پدرش اطلاع داده بود.

چند روز بعد از این ماجرا همین‌طور که من و پدرش در حیاط خانه نشسته بودیم، غلام‌رضا با ناراحتی و عصبانیت وارد حیاط شد و رو به پدرش کرد و گفت: اگر رضایت‌نامه را امضا نکنی، خودم را آتش می‌زنم. من و پدرش همان‌طور خشکمان زده بود و به او نگاه می‌کردیم.

ناگهان به طرف گالن نفت که در گوشه حیاط بود، رفت و نفت را بر روی سر و صورتش ریخت. کبریت را هم از جیبش درآورد و آتش زد. لباسش شروع به سوختن کرد. من و پدرش به طرف او رفتیم و آتش را خاموش کردیم. کار که به اینجا رسید، من به پدرش اعتراض کردم و او نیز با رفتن غلام‌رضا به جبهه موافقت کرد.       

 

خواب شهادتش را دیدم 

غلام‌رضا بیش از دوسال را در جبهه گذراند. به‌دلیل عشق و علاقه‌ای که به جبهه داشت، در این مدت فقط دوبار به خانه آمد. تنها رابط ما با او نامه‌هایش بود. در نامه هم چیزی جز دعا و سلامتی نمی‌نوشت. ما از طریق یکی از آشنا‌ها که در آشپزخانه لشکر کار می‌کرد، از وضعیت سلامتی او آگاه می‌شدیم.

او در این مدت چندبار مجروح و مریض شده بود، اما هیچ‌وقت موضوع را به ما نمی‌گفت. دو باری که از جبهه به خانه آمد، همه محله برای دیدنش آمدند. من و پدرش هرچه اصرار می‌کردیم که کمی بیشتر بمان، طاقت نمی‌آورد و چند روز مانده به تمام شدن مرخصی‌اش، دوباره به جبهه می‌رفت.

چند شب بعد از آخرین‌باری که به جبهه رفت، یک شب خواب دیدم در یک بیابان خشک و بی‌آب‌وعلف، سربازی بدون سر افتاده و من در کنار او ایستاده‌ام. با نگرانی از خواب بیدار شدم و خوابم را برای همسرم تعریف کردم. مدت‌ها از این ماجرا گذاشت و من این خواب را فراموش کردم.       

 

خوابی که تعبیر شد

غلام‌رضا از همان دوران کودکی علاقه زیادی به امام‌حسین (ع) داشت و این علاقه قلبی باعث شد که او شهادتی شبیه شهادت امام‌حسین (ع) داشته باشد. در آخرین عملیات که هم‌زمان با تاسوعاوعاشورای حسینی بود، غلام‌رضا و چند نفر از هم‌رزمانش، برای شناسایی و تخریب مواضع دشمنان حرکت می‌کنند.

روز عاشورا غلام‌رضا و همراهانش به احترام امام‌حسین (ع) آب قمقمه‌ها را خالی کرده و با زبان تشنه به پیشروی خود ادامه می‌دهند. نزدیکی‌های غروب، دشمن منطقه را بمباران می‌کند و یکی از ترکش‌ها به گردن غلام‌رضا خورده و سر او را قطع می‌کند.

روزی که خبر شهادتش را آوردند، برای تحویل گرفتن جنازه به معراج شهدا رفتیم. وقتی وارد سالن معراج شهدا شدیم، احساس کردم که یکی به من گفت «پسرت سر ندارد.» تابوت را که باز کردند، دیدم غلام‌رضا سر ندارد.

کتش را لوله کرده و جای سرش گذاشته بودند، بر روی سینه‌اش هم جای ترکشی بود، شبیه به گل شکفته. سرم را خم کردم و رگ‌های گلویش را بوسیدم. در این زمان به یاد خوابی افتادم که چندماه قبل دیده بودم؛ آن جوان بی‌سر، پسرم غلام‌رضا بود. 

 

خانواده شعبانی از ابتدای جنگ با ۳ شهید و ۲ جانباز، خودشان را وقف میهن کردند

 

حاج‌حسین شعبانی؛ اولین جانباز خانواده؛ تبلیغ در خانواده و محله

حاج‌حسین شعبانی، فرزند ارشد خانواده، نقش موثری در علاقه‌مندی سایر اعضای خانواده و محله به جبهه داشته است. سامان‌دهی انقلابیان و تشکیل بسیج در محله و منطقه ازجمله فعالیت‌های اوست. با وجود آنکه هنوز آثار مجروحیت در بدن حاج‌حسین خودنمایی می‌کند، وی هیچ‌گاه ادعای مجروحیت جنگی نداشته و از این امتیاز استفاده نکرده است.       

 

از مبارزه با رژیم شاه تا مقابله با منافقان

زمانی که در مدرسه تحصیل می‌کردم، با یکی از گروه‌های انقلابی آشنا شدم و با همراهی چندنفر از نوجوانان منطقه، اولین گروه انقلابی منطقه را تشکیل دادیم. ما کارمان را با شعارنویسی بر روی درودیوار خانه‌ها و بعد از آن پخش اعلامیه و سخنرانی‌های امام ادامه دادیم.

بعد‌ها در دوران خدمت سربازی (که با حرکت انقلابی مردم در سال‌های ۵۶ و ۵۷ هم‌زمان شده بود) از طریق گفتگو با دیگر سربازان، آن‌ها را با انقلاب و امام آشنا می‌کردم و از آنان می‌خواستم که به انقلابیان بپیوندند. در طول دوران خدمت، با آوردن بهانه‌های مختلف، از رویارویی با انقلابیان و مردم دوری می‌کردم؛ به همین دلیل ماموران امنیتی به من شک کرده بودند، اما مدرکی علیه من نداشتند.

در آخرین روز‌های انقلاب، یکی از فرماندهان دستور داد من و دوستم را بازداشت کنند. دوستم خیلی ترسیده بود و می‌گفت کارمان ساخته است. ناخن‌هایمان را می‌کشند، اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و با پیروزی انقلاب آزاد شدیم و در روز‌ها و ماه‌های بعد از پیروزی انقلاب، با تشکیل اولین پایگاه بسیج محله، دفاع از محله و مقابله با منافقان را برعهده گرفتیم.     

 

اولین سرباز داوطلب جنگ در منطقه تبادکان

هم‌زمان با آغاز تجاوز‌ها و ناامنی در مرز‌های غربی کشور، به‌عنوان سرباز داوطلب به چهارراه نخریسی (مرکز فرماندهی بسیج) رفتم. دو خودروی نظامی برای بردن نیرو آماده شده بود، اما، چون داوطلب کم بود، تنها یک خودرو پر از سرباز شد.

بعد از سرشماری متوجه شدم من تنها سرباز داوطلب منطقه تبادکان هستم. در پایان، فرمانده مرکز بسیج اعلام کرد به‌دلیل کامل نشدن ظرفیت، حرکت نیرو‌ها تا چند روز دیگر به تاخیر افتاده است. من که از این موضوع خیلی ناراحت شده بودم، بعد از بازگشت به روستا، با برگزاری چند جلسه نشست و سخنرانی در روستا‌های اطراف، موقعیت ویژه کشور را برای آن‌ها بیان کردم. بعد از این ماجرا داوطلبان زیادی که تعدادی از آن‌ها نیز دانش‌آموز بودند، برای رفتن به جبهه آماده شدند. فقط از روستای ما ۲۰ تا ۲۵ نفر داوطلب شده بودند.     

 

تشکیل اولین گروه زرهی خراسان

هم‌زمان با آغاز جنگ تحمیلی به همراه تعداد دیگری از جوانان مشهدی به طرف کردستان حرکت کردیم. در این زمان بیشتر شهر‌های کردستان در دست منافقان و کومله‌ها بود و اسلحه، تنها سلاح سنگین بچه‌های ما بود. منطقه چنان ناامن بود که سرهنگ صیادشیرازی برای رفتن از بانه به سردشت، ۴۰ روز در بین راه بود.

در این زمان سرداران شهید، چراغچی و خادم‌الشریعه، از فرماندهان لشکر خراسان، به برادر شهید عامل و تعدادی از سربازان خراسان دستور دادند که تجهیزات رهاشده عراقی‌ها را تعمیر و راه‌اندازی کنند. من هم یکی از اعضای این گروه بودم. ما در زیر رگبار گلوله، تانک‌های رهاشده را تعمیر می‌کردیم.

با این روش، اولین دسته زرهی خراسان توسط گروه ما و با دستور سردار شهیدچراغچی تشکیل شد. این دسته زرهی در پیروزی‌های بعدی لشکر نقش بسیار موثری داشت. زخمی شدن من نیز در همین زمان اتفاق افتاد؛ زمانی که درحال تعمیر یکی از تانک‌های رهاشده بودم، گلوله‌ای منفجر شد و من به‌شدت زخمی شدم؛ زخمی‌شدنی که هنوز هم آثار آن همراه من است.  

 

امیر شعبانی؛ ترکش‌ها او را پس از ۶ سال حضور در جبهه، راهی خانه کرد 

امیر شعبانی، دیگر مجروح خانواده شعبانی است. او با وجود مجروحیت شیمیایی و جسمانی، رکورد بیشترین حضور در جبهه را داراست و به قول خودش، اگر آثار مجروحیت شیمیایی زمین‌گیرش نکرده بود، از جبهه به خانه برنمی‌گشت تا شهید شود.    

 

هر خاکریز جان‌پناهی است برای سربازان 

سال ۱۳۶۱ از طریق جهاد خراسان به‌عنوان راننده خودرو‌های سنگین (لودر و بولدوزر) به جبهه اعزام شدم و در طول ۶ سال حضور مستمر، در ۱۴ عملیات جنگی از جمله خیبر، بدر، والفجر یک و ۲ و... شرکت کردم.

کار کردن بر روی بولدوزر در میدان جنگی با صد‌ها بمب و گلوله که هرآن بر سرت می‌ریخت، کاری بود که هرکسی قادر به انجام آن نبود؛ رفتنت با خودت و برگشتنت با خدا بود. هرروز که سوار بولدوزر می‌شدم، شهادتینم را می‌خواندم؛ چون هرلحظه امکان شهادت وجود داشت. من بارهاوبار‌ها به‌صورت محدود و جزئی زخمی شدم، اما هیچ‌گاه دست از کار نکشیدم؛ چون می‌دانستم هر خاکریز که بالا برود، جان‌پناهی می‌شود برای نجات جان سربازان.    

 

مجروحیت شیمیایی زمین‌گیرم کرد 

عملیات کربلای ۵ که شروع شد، رزمندگان با سرعت پیشروی کردند و مناطقی را که در دست دشمن بود، تصرف کردند. ما نیز برای حفظ مناطق فتح‌شده، ساخت خاکریز جدید را شروع کردیم که ناگهان ورق برگشت و بنا به دلایلی نامعلوم، دشمن که فرار کرده بود، شروع به پیشروی کرد.

در این زمان بمبی به بولدوزر برخورد کرد و من به بیرون پرتاب شدم. بعد از چندروز که در بیمارستان صحرایی به هوش آمدم، متوجه شدم به‌دلیل استفاده دشمن از بمب شیمیایی، کلیه‌ها و ریه‌ام به‌شدت عفونی شده است. قسمت‌هایی از بدنم (پا و جمجمه و...) نیز در اثر برخورد ترکش شکسته بود.

با مراقبت‌های ویژه در بیمارستان، زخم‌های جسمانی‌ام بهبود یافت، اما اثر زخم‌های شیمیایی هر روز بیشتر می‌شد، با این وجود من کار برروی بولدوزر را همچنان ادامه می‌دادم. در این مدت چند عمل جراحی برای بهبود زخم‌هایم انجام شد، ولی هرروز وضعیت جسمانی‌ام بدتر می‌شد و سرانجام با اصرار فرماندهان، از جبهه به خانه برگشتم.     

 

بغض می‌کنم، اما اشکی ندارم 

بعد از انفجار شیمیایی، اشک چشمانم قطع شد و من دیگر قادر به ریختن اشک نیستم. قبل از مجروحیتم بعد از مدت‌ها دوری از خانواده و برادرانم به‌طور اتفاقی، در یکی از مراکز فرماندهی، عباس و حبیب‌ا. را دیدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و حسابی گریه کردیم.

این آخرین دیدار ما با یکدیگر بود. من در جبهه بودم که آن‌ها شهیدشدند. حالا هروقت چندنفر را می‌بینم که همدیگر را در آغوش می‌گیرند، به یاد آن دیدار می‌افتم. در آن لحظه بغض می‌کنم، اما نمی‌توانم گریه کنم.  

* این گزارش پنج شنبه، ۱۴ آبان ۹۴ در شماره ۱۲۲ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است. 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44