
رسول اسداللهی این روزها حکم نگهبان اداره پست خیابان امامخمینی (ره) را دارد، اما پیشه اصلیاش، ماشیننویسی است. شهر و دیارش فرسنگها با مشهدالرضا فاصله دارد و دست یک اتفاق، او را ساکن دیار امام مهربانیها کرده است.
آلبومهای تمبر بساط کوچک و جمعوجور حاجرسول، بیشتر از همه ما را یاد پستچی پیر محل میاندازد، با آن کیف و کلاهش که هر روز با موتور در یک ساعت مشخص از محلهمان عبور میکرد.
حاجرسول، پیرمردی است که درکنار تمبرها و پاکت نامهها، سکهها و تمبرهای قدیمی را هم میفروشد. اینها بخشی از کار «رسول اسداللهی» است و بهانه اصلی ما برای گفتگو با او.
بخشی دیگر از کار پیرمرد به یخچال کوچکش با نوشیدنیهای خنک برمیگردد که درکنار تمبرها و سکهها و اسکناسهای قدیمی قرار دارد.
«پیرمرد تمبرفروش» همان نامی است که ما انتخابش کردهایم. او آنقدر خوشرو و شیرینکلام است که برای بار دوم که مسیرمان از همان خیابان و همان محدوده میگذرد، به بهانه احوالپرسی کنار بساطش، چنددقیقهای مکث میکنیم و آلبوم سکهها و تمبرهایش را ورق میزنیم.
حاجرسول اسداللهی در اتاق کوچک ورودی اداره پست، این روزها حکم نگهبان را دارد و برای شناسایی هر تازهواردی به مجموعه که این روزها اختصاص به اسکان و اقامت زائران دارد، مجبور است از جا بلند شود.
میگوید: امور پستی از وقتی به محل جدید انتقال یافته، خیلی کمرنگتر از گذشته انجام میشود، اما خب، هنوز هم مردم این محل را به نام پست میشناسند.
اسداللهی بهقول خودش فرزند آقاعلی، متولد ۱۳۲۵ و اهل بناب آذربایجان است؛ همان شهری که کبابهایش بنام و شهره است. این را خودش هم میگوید: «شهر کبابها» و با همان لهجهای که هنوز غلظت کلام ترکزبانها چاشنیاش است، اطلاعاتی کلی میدهد و ما میخواهیم وارد جزئیات شود؛ «سالهاست کارِ نامه و ماشیننویسی را انجام میدهم. آمدنم به این کار برمیگردد به سالهای جوانیام. بچه بودم که پدر و مادرم را از دست دادم. سه برادر و چهار خواهر داشتم. بزرگتر که شدم، تنهایی را خیلی احساس میکردم و این برایم سخت بود؛ همین شد که نتوانستم در شهر خودم دوام بیاورم و برای ادامه زندگی و پیدا کردن یک کار مناسب، ابتدا به ارومیه و بعد به اهواز رفتم.»
تابستان ۱۳۴۷ دوستان اهوازیاش قصد کرده بودند بیایند مشهد و زیارت. او تا آن روز مشهد نیامده بود و هیچ تصور و پیشزمینهای از این شهر نداشت. آنها خیلی تعریف شهر امامرضا (ع) را میکنند و میخواهند که حاجرسول همراهشان به مشهد بیاید؛ هم برای پابوسی و زیارت و هم برای گفتن خواستههایش به امامرضا (ع) و سرانجام او راضی میشود به مشهد بیاید؛ «خاطرم هست فلکه طبرسی از ماشین پیاده شدم. از تنهایی دلم گرفت. حس این را داشتم که اول جوانی توی دنیا، کسی را نداشته باشی و حالا یک نفر این اندازه آشنا و نزدیک پیدا کرده باشی. آن روز حال خیلی خوبی پیدا کرده بودم و خوشحال بودم که دعوت دوستان اهوازی را رد نکردهام. چندروزی که در مشهد بودم، تمام وقتم را اختصاص به زیارت و حرم رفتن دادم تا اینکه وقت برگشت، تصمیم خودم را گرفتم. میخواستم در این شهر بمانم؛ به همین خاطر به بناب رفتم و هرچه بود، برداشتم و به مشهد آمدم و ساکن این شهر شدم.»
تعریف میکند: «خب، ابتدای هر کاری معمولا سخت است و برای من هم که نه کاری داشتم و نه جا و مکانی درستوحسابی، حضور در شهری بزرگ سخت بود. خلاصه اینکه در اتاق کوچکی ساکن شدم و از همان روز در اطراف حرم شروع کردم بهدنبال کار گشتن، از این مغازه به آن مغازه؛ البته برای کسی که نه سرمایهای داشت و نه سواد درستوحسابی، طبیعتا پیدا کردن کار به این سادگیها نبود، اما من ناامید نمیشدم. صبحها که میرفتم دنبال کار و چشمم به گنبد میافتاد، از آقا میخواستم یک کار درستوحسابی و مناسب پیش پایم بگذارد و دلم گرم بود که او هوایم را دارد. در یکی از همین روزها متوجه آقایی شدم که جلوی صحن نو، شرح حال زائران را مینوشت. خیلی مشتاق بودم ببینم چه کاری انجام میدهد؛ بهخاطر همین میرفتم و از نزدیک با دقت تماشا میکردم. مرد، خط خوشی داشت. او شرح حال زائران را برای خانوادههایشان در شهرهای دیگر مینوشت. همانجا بود که جرقه این کار در ذهنم روشن شد، اینکه میتوانستم عریضهنویسی زائران را انجام دهم. وسیله زیادی هم نمیخواست؛ خطی خوش و میزی کوچک و یک نسخه نامه بهعنوان کلیشه که میتوانستم همه نامهها را بر اساس آن تنظیم کنم.»
«دوسهروزی کنار همان آقا و جلوی صحن نو این کار را انجام میدادم، اما پلیس اجازه ادامه کار را به من نداد و وسایلم را به خیابان طبرسی، کنار یک صندوق پستی منتقل کرد.
فرقی نداشت؛ آنجا هم نزدیک حرم و محل رفتوآمد زائران بود. کسبوکارم خوب بود و هر روز تعداد زیادی از زائرها میآمدند و میخواستند برایشان شرح حالِ بودنشان در مشهد را بنویسم. در بین آنها کسانی هم بودند که مشتری ثابتم شده بودند و هر روز برای احوالپرسی چنددقیقهای کنارم میایستادند.
یکی از آنها برایم تعریف کرد همین اطراف کلاس ماشیننویسی میرود و اینجا در مسیرش است. گفتن این موضوع، فکر تازهای را به سرم انداخت؛ اینکه اگر میتوانستم به کلاس ماشیننویسی بروم و این کار را یاد بگیرم، حتما سرعت کارها و پیشرفتم هم بیشتر میشد؛ به همین خاطر از او خواستم که مرا با این مرکز آشنا کند.
ورود به این مجموعه، شرایط خاصی نداشت جز تحصیلات ابتدایی که خوشبختانه داشتم. بهخاطر علاقهای که به این کار داشتم، ظرف ۴۰ روز، ماشیننویسی را یاد گرفتم و با فنون آن آشنا شدم. کسب گواهی درجهیک از این مرکز، موفقیت زیادی برای کارم محسوب میشد. اولین کاری که بعد از این جریان انجام دادم، خرید یک ماشینتحریر دستی بود. حالا مشتریها هم از اینکه نامههایشان تایپ میشد، خوشحال بودند؛ به همین خاطر کارهای مختلفی پیشنهاد میدادند تا اینکه ازطریق یکی از آنها با مجموعه درمانی هاشمینژاد آشنا شدم که آن زمان «محرابخان» نام داشت و بعدها «بوعلی» و درنهایت «هاشمینژاد» نام گرفت.»
او از نحوه ورودش به بیمارستان اینچنین برایمان تعریف میکند: «تستی که به دستور دکتر قهرمان، مدیر بیمارستان، برای سرعت عمل در ماشیننویسی از من گرفته شد، تنها شرط ورودم به مجموعه در سال ۵۴ بود که خوشبختانه با موفقیت همراه شد.»
«ازدواج کردم و خیلی زود صاحب اولاد شدم. بچههای پشتسر هم خرج زندگیمان را زیاد کرده بود. علاوهبر این مادر و خواهر همسرم هم با ما زندگی میکردند. زندگی عائلهمند ما نیاز به یک کار دوم داشت. این شد که صبحها به بیمارستان میرفتم و عصرها بعد از تعطیل شدن کار به پست مرکزی میرفتم و بهخاطر رفتوآمد زیاد مردم به این مکان، درآمدم بیشتر از حقوقم بود؛ البته در بیمارستان هم حقوق من دوبرابر حقوق کارمندان عادی بود. بعدها دو سه ماشیننویس آوردند، اما مهارت من آنقدر زیاد شده بود که کارهای عقبافتاده دیگران را انجام میدادم.»
اسداللهی ۳۱ سال در بیمارستان هاشمینژاد خدمت میکند و سال ۸۵ بازنشسته میشود، اما بعد از بازنشستگی نمیتواند کارش را در اداره پست رها کند؛ هرچند رونق گذشته را نداشته. بهجز او هشت نفر دیگر هم در این مکان بودند که همه در یک راسته خیابان مینشستند و کار مردم را راهمیانداختند؛ عریضهنویسهایی که اکنون بعضیهایشان فوت کرده و بعضیهایشان هم رفتهاند. حالا فقط او در این مکان مانده است.
او در این سالها محل سکونتی از طرف زمین شهری دریافت کرد، اما بهخاطر ضمانت برای یک نفر، مجبور شد خانه را بفروشد و حتی مدتی هم به زندان برود. بعد از آن بهخاطر تامین مخارج عروسی فرزندانش، دیگر نتوانست سرپناهی برای زندگیاش جفتوجور کند و در حال حاضر هم اجارهنشین است؛ «ماهی یکمیلیونو ۲۰۰ هزار تومان دریافتی دارم. کار ماشیننویسی هم رونق ندارد و درآمدم از اینجا به ۳۰۰ هزار تومان هم نمیرسد.»
هنوز هم گاهی برای ماشیننویسی دلش تنگ میشود؛ هرچند ماشینتحریرش را یکی از همکاران اداره بهعنوان عتیقه، یادگار گرفته است. پیرمرد خاطرات تلخ و شیرین زیادی دارد که بیشتر به سالهای جنگ و نامهنویسی برای رزمندگان برمیگردد؛ «پدر و مادرهای زیادی مشتری ما بودند که میخواستند برای فرزندانشان نامه بنویسم. یادم هست مادر یکی از رزمندگان چند روز پشتسر هم میآمد تا برایش نامه بنویسم و این ماجرا به یکیدو هفته هم رسید تااینکه یک روز آمد و گفت دیگر نمیخواهد تو برایم نامه بنویسی، هنوز جوابی از پسرم نیامده. او فکر میکرد تقصیر من است که پسرش، جواب نامهها را نداده است. آن روز کمی به من برخورد، اما چندوقت بعد آمد، گریه کرد و گفت فرزندش، شهید شده که جواب نامههایش را نمیداده است.»
آنهایی که اهل جمعآوری تمبر و اسکناسهای قدیمی هستند، اسداللهی را به همین چیزها میشناسند. او چندین آلبوم تمبر دارد؛ تمبرهای ایرانی و خارجی که بهخاطر کار نامهنویسیاش در گذشته، خریده است و اکنون آنها را دارد و در این مکان درکنار کارش، خریدوفروش تمبر را هم انجام میدهد و اکنون تعداد آلبومهایش افزایش یافته است. داشته هایش از دنیای سکه و اسکناس هم خیلی کم است و آنها را هم مانند تمبرها جمعآوری کرده یا از کسانی خریده که علاقهمند به این کار بودهاند و درنهایت یک آلبوم برای خودش درست کرده است.
از این خیابان که قدیمتر به ارگ معروف بود، ماجراهای زیادی به خاطر دارد؛ بهخصوص غائله خرداد ۷۱ مشهد. میگوید: «در آن ماجرا خیلی از شورشیان، بانکها را به آتش کشیدند و یادم هست شیشههای بانک ملی را در روبهروی اداره پست شکستند، اما من از جایم تکان نخوردم. آنها سراغ پست هم آمدند و قصد ورود به آن را داشتند که من گفتم ببینید، اینجا متعلق به زائران است. حالا انتخاب خودتان است؛ میخواهید وارد شوید، وارد شوید و با گفتن این حرف، منصرف شدند.»
تمام سرمایه پیرمرد تمبرفروش از این بساط به ۲ میلیون تومان هم نمیرسد. تازگیها نیز اعلام کردهاند باید اجاره پرداخت کند. اگر قرار به این باشد، پیرمرد برای همیشه با این دنیا خداحافظی میکند؛ گرچه حالا هم دلش به امامی گرم است که هوای همه روزهای مرد عریضهنویس را داشته است.
* این گزارش در شماره ۲۰۷ سه شنبه ۲ شهریور ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.