کد خبر: ۷۸۸۳
۲۴ دی ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰
احمد بیداری با وجود مخالفت پزشکان، کلیه‌اش را به پسرش اهدا کرد

احمد بیداری با وجود مخالفت پزشکان، کلیه‌اش را به پسرش اهدا کرد

احمد بیداری یکی از پدر‌های مهربان شهرمان است که باوجود مخالفت پزشکان کلیه‌اش را به فرزند بیمارش اهدا کرد. او می‌گوید هیچ وقت بابت آن روز‌ها پشیمان نیست چراکه سلامتی فرزندش را با چشمانش می‌بیند.

توی خانه روبه‌روی ما که می‌نشیند، یک عینک آفتابی روی چشم دارد. می‌گوید: «باید ببخشید. تازه چشم‌هایم را عمل کرده‌ام. علاوه‌بر بالارفتن سن، بعد‌از عمل کلیه مشکلات زیادی برایم به وجود آمد، اما حتی یک لحظه هم برای آن روز‌ها پشیمان نیستم که هیچ، خدا را شاکرم سلامتی فرزندم را به او برگرداند.»

روز پدر، بهانه‌ای شد تا پای حرف‌های مردی بنشینیم که علاوه‌بر وظایف پدری، دل‌نگرانی برای فرزند بیمارش باعث می‌شود تا داوطلبانه به بیمارستان برود و یکی از کلیه‌هایش را اهدا کند. گزارش پیش رو روایت احمد بیداری و خانواده‌اش از آن روزهاست.    

 

ازخودگذشته  

احمد بیداری هیچ‌وقت تیتر روزنامه‌ها نشد. کسی به‌خاطر شهامتش «دست مریزاد» نگفت. سال آخر جنگ بود و وطن هنوز زیر تیغ دشمن نفس‌نفس می‌زد. شبیه او در آن روز‌ها بسیار بودند. دریادلانی که به قول خودش، مرد بودند و ازخودگذشته.

تا اینجای قصه، داستان پدری که برای نجات جان جگرگوشه‌اش حاضر می‌شود یکی از کلیه‌هایش را اهدا کند، شاید امر عجیبی نباشد. پدر یعنی همین دیگر. جان می‌دهد تا نان بیاورد. خون دل می‌خورد تا گوشه‌ای از آسایش فرزندش گِل نشود.

اما روایت پدری که باوجود مخالفت پزشکان به بهانه اضافه‌وزن و خطرآفرین‌بودن این عمل باز هم روی تخت جراحی دراز می‌کشد، سمتِ ماجرا را تغییر می‌دهد. ماجرای مردی که برای کم‌کردن همین اضافه وزن، روز‌های زیادی دهان از خوردن می‌بندد و همت می‌کند به ورزش‌کردن تا شاید کم‌شدن وزنش، کورسوی امیدی باشد برای گرفتن تایید پزشکان.

    

احمدآقا روزهای زیادی دهان را از خوردن می‌بندد و ورزش می‌کند تا پزشکان بهانه‌ای نداشته باشند

روایت روز‌های پیش از اهدای کلیه احمد بیداری به فرزندش

پسرم ۱۷ سال بیشتر نداشت و چهار سالی می‌شد که از ناراحتی کلیه رنج می‌برد. برای مداوایش به هر آب و آتشی زدم، اما افاقه نکرد. درسش را نمی‌توانست بخواند و مدام عصبی بود. درد می‌کشید و من با هر بار آخ‌گفتنش می‌مردم و زنده می‌شدم.

البته این را بگویم که آن زمان، علم پزشکی مثل این روز‌ها پیشرفت نکرده و دستگاه دیالیز در مشهد خیلی کم بود و نوبت‌گرفتن برای دیالیز هم کم‌دردسری نبود. اواخر جنگ بود و من هم مثل خیلی‌های دیگر در جبهه بودم که یک روز همسرم تماس گرفت و گفت: «پسرمان حالش بد است و در بیمارستان بستری شده»

شاید باورتان نشود، اما یادم نمی‌آید چطور خودم را به مشهد رساندم تا در کنار پسرم باشم. حالش خیلی بد بود و یکی از متخصصان مجرب مشهد گفته بود کلیه‌هایش ازکارافتاده و باید خیلی سریع برایش کلیه بخرید. به حرف‌های او اکتفا نکردم و پسرم را پیش چند متخصص دیگر هم بردم، اما حرف همه یکی بود.

باید کلیه می‌خریدم. خیلی به این در و آن در زدم، اما وقت، کم بود و پسرم درد می‌کشید. وقتی دیدم کلیه‌ای که به گروه خونی پسرم بخورد، پیدا نمی‌شود خودم برای اهدای کلیه داوطلب شدم. دکتر‌ها در ابتدای امر قبول نکردند و اضافه وزن مرا بهانه قرار دادند.

می‌گفتند: «خطرناک است. بااین‌حال اگر به این کار اصرار داری، باید وزن کم کنی.» از آن روز همه دغدغه‌ام شده بود کم‌کردن وزنم. صبح تا ظهر را در بیمارستان بودم و بعد هم در خیابان ورزش می‌کردم. مدام می‌دویدم و در طول این مدت به‌جز میوه، هیچ غذای دیگری نمی‌خوردم.

در مدت کوتاهی ۶ کیلو کم کردم، اما باز هم وزنم زیاد بود و همین باعث می‌شد تایید خیلی از متخصصان با نگرانی همراه باشد. بالاخره یک روز رفتم پیش دکتر «شمسا» و گفتم پسرم دارد از دست می‌رود. تو را به خدا کاری کن. بعداز این بود که قبول کرد خودش عملم کند.

یادداشتی نوشت تا در بیمارستان قائم (عج) بستری شوم. اطراف پهلویم چربی داشتم و باتوجه‌به تجربه آن سال‌ها پزشکان از شکم تا پشت پهلو را باز کردند تا بتوانند کلیه‌ام را بردارند. خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد و حالا حال پسرم خوب است.   

 

روایت روز عمل

مرا زودتر به اتاق عمل بردند. به فکر خودم نبودم. فقط چشم‌کشیده بودم سمت در تا پسرم را بیاورند. دکتر تزریق ماده بیهوشی را که انجام داد، درِ اتاق باز شد و من تنها توانستم در حالتی بین خواب و بیداری برای یک لحظه پسرم را ببینم و دیگر چیزی یادم نیست. وقتی به هوش آمدم، مرا به بخش دیگری بردند و همین باعث شد تا چند روز بعد پسرم را نبینم. هر دو همدیگر را بعداز عمل برای اولین بار از پشت شیشه اتاقش در بیمارستان دیدیم و آن لحظه تنها گفتم: «باباجان حالت بهتر شد؟»  

 

احمد بیداری با وجود مخالفت پزشکان، کلیه‌اش را به پسرش اهدا کرد

 

گپ و گفت‌های کوتاه

- آقای بیداری آن زمان چند سال داشتید؟

۴۳ سال.

- چند فرزند دارید؟

۶ تا و سعید فرزند اولم است.

- هیچ‌وقت تردید نکردید؟

اصلاً؛ پای مرگ و زندگی جگر‌گوشه‌ام در میان بود.

- بعداز عمل تا امروز را چطور گذراندید؟

بعداز عمل، بدنم خیلی ضعیف شد. چربی خون آوردم و بینایی‌ام هم کم شد. البته بعداز گذراندن دوران نقاهت دوباره به جبهه رفتم. هم‌رزمانم وقتی فهمیدند کلیه‌ام را به پسرم اهدا کردم، تیر مشقی زدند و برایم جشن گرفتند.

- روز تولدش را خاطرتان هست؟

بله. اول زمستان بود و برف سنگینی باریده بود. توی همین محله فردوسی زندگی می‌کردیم. بعد برای چند سالی رفتیم قاسم‌آباد. بچه‌ها که رفتند سر خانه و زندگی‌شان، دوباره برگشتیم همین‌جا و ماندگار شدیم.

- بعداز عمل، اولین جمله‌ای که شنیدید چه بود؟

وقتی به هوش آمدم، دکتر شمسا گفت عمل موفقیت‌آمیز بود و حال پسرت خوب است. بعد گفت: آقای بیداری همه وقتی روی تخت اتاق عمل دراز می‌کشند، ناخواسته دچار ترس و دلهره می‌شوند. تو خیلی محکم بودی. نترسیدی. گفتم: «وقتی آدم، بیم جان فرزندش را داشته باشد، دیگر جان خودش را فراموش می‌کند. من تنها برای جان پسرم نگران بودم و خوشحالم که حالش خوب است.»

- شده این سال‌ها توی جمع خانوادگی درباره روز‌های عمل حرف بزنید؟

نه. شاید باور نکنید، اما آن دوران آن‌قدر سخت بود که حتی در خوشی این سال‌ها هنوز نمی‌خواهیم حرفی درباره‌اش بزنیم.

- روز پدر در خانه شما چطور می‌گذرد؟

همه بچه‌ها با خانواده‌هایشان به دیدنم می‌آیند و جمع خانوادگی‌مان با گفت‌وشنود و بگو بخند همراه می‌شود.

- بهترین هدیه‌ای که گرفته اید چه بود و از چه کسی؟

مدتی تفریحی سیگار می‌کشیدم. همین سعید روز پدر برایم یک فندک خیلی خوشگل خرید (می‌خندد)، اما یک روز لب باغچه توی حیاط از دستم افتاد و شکست.

- این روز‌ها حال پسرتان چطور است؟

خدا را شکر خوب است.

- حرف آخر؟

سلامتی همه بیماران. چون هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی وجود ندارد. این را کسانی که بیمار دارند، خوب می‌فهمند.  

 

مشکلات محله فردوسی از زبان احمد بیداری

محله فردوسی ازآنجاکه تازه به شهر پیوسته مشکلات زیاد دارد. مردم اینجا با حداقل امکانات شهری زندگی می‌کنند و این انصاف نیست. ما در اینجا نه درمانگاه داریم نه بانک. کوچه‌ها و خیابان‌ها هم که نه آسفالت دارد نه کف‌پوش مناسب. باران که می‌بارد، چنان گل می‌شود که حتی ماشین‌ها هم به‌سختی عبور می‌کنند چه برسد به عابر پیاده. خلاصه اینکه اوضاع نسبت به زمانی که اینجا روستا بود بهتر شده، اما هنوز راه زیاد است.   

 

فاطمه سلطان قنبرزاده از روز‌های سخت بیماری فرزندش می‌گوید

یک روز وقتی پسرم از مدرسه برگشت، دستش ورم کرده بود. بردمش دکتر. گفتند: «وضع کلیه‌هایش خوب نیست.» چند متخصص دیگر هم در چند نوبت ویزیتش کردند، اما حرف همه یکی بود. کلیه‌هایش از کار افتاده بود و باید خیلی سریع پیوند می‌خورد.

یک روز که خیلی درد داشت، روی صندلی بیمارستان نشستم و زدم زیر گریه. یکی از دکتر‌های بخش سرم داد زد که چرا گریه می‌کنی؟ همه این‌هایی که اینجا هستند، مریضند و باید مداوا شوند. گفتم: «پسرم دارد می‌میرد.» دوباره جواب داد: «اگر می‌خواهی نمیرد برو یک دستگاه دیالیز بخر و بیاور اینجا.»

طاقت گریه‌های پسرم را نداشتم. رفتم برای اهدای کلیه داوطلب شدم. آزمایش انجام دادند و گفتند: «گروه خونی‌تان به هم نمی‌خورد.» شوهرم که از جبهه برگشت، خیلی تلاش کرد تا کلیه بخرد، اما موفق نشد. یک روز فهمیدم خودش داوطلب شده و قرار است برود زیر تیغ جراحی.

نمی‌توانید حال آن روز‌های مرا برای یک لحظه هم که شده تصور کنید. نمی‌دانستم نگران شوهرم باشم یا پسرم. شوهرم آدم ترسویی نبود، اما کم‌دل بود؛ یعنی طاقت دیدن خون را نداشت. پشت درِ اتاق عمل چندباری فکر کردم نکند کم بیاورد و نتواند، اما بعد‌ها از دکترش شنیدم مثل شیر رفته روی تخت دراز کشیده و خم به ابرو نیاورده.

دوران نقاهت هم همین‌طور بود. دردش را به رو نمی‌آورد. بعداز عمل پیوند حال پسرم خوب شد. تا هشت‌سال مشکلی نداشت، اما بعد‌از آن، بدنش کلیه را پس زد و دوباره ناچار به پیوند کلیه شد، اما از آن به بعد، دیگر وضعیتش آن‌قدر وخیم نشد و خدا را شکر این روز‌ها ۴۰‌سالگی را هم گذرانده و خودش صاحب خانواده و فرزند است.  

 

احمد بیداری با وجود مخالفت پزشکان، کلیه‌اش را به پسرش اهدا کرد

 

سعید بیداری از روز‌های سخت بیماری می‌گوید

حالا که روبه‌روی شما نشسته‌ام ۴۳ سال دارم و کارمند وزارت ارشادم، اما در آن سال‌ها کم‌سن‌وسال بودم و چیز زیادی خاطرم نیست. برای یک پسر نوجوان که هر روز درد می‌کشد، حالی برای ثبت خاطره و یادآوری آن در میان‌سالی نمی‌ماند. یادم هست دستگاه دیالیز خیلی کم بود و همه بیمارستان‌ها هم نداشت.

باید از روز‌ها قبل نوبت می‌گرفتیم تا کمی از رنج دردی که می‌کشیدم، کم شود. علاوه‌براین دستگاه‌های قدیمی دیالیز با مدل‌های امروزی‌اش خیلی فرق داشت و بیمار را اذیت می‌کرد. با‌این‌همه هفته‌ای ۵ ساعت دیالیز می‌شدم تا اینکه دکتر گفت: «کلیه‌هایم از کار افتاده»

آن سال‌ها درجریان کامل اتفاقات نبودم، ولی بعد‌ها شنیدم که پدرم ناچار شده برای اهدای کلیه به من، وزنش را کم کند. می‌دانید پدرم، جانش را برای من به خطر انداخت و من هر جمله‌ای در توصیف بزرگی او به کار ببرم، باز هم حق مطلب را ادا نکرده‌ام. جز مردی و فداکاری چه حرفی دارم که بزنم. من هرچقدر هم سپاسگزار این محبت باشم، باز هم کم است. خدا همه پدران و مادران را برای خانواده‌شان سلامت نگه دارد.

* این گزارش پنج شنبه، ۱۰ اردیبهشت ۹۴ در شماره ۹۷ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44