از زمانی که چشمان زنان بلوچ را دیدند و غم نهفته در نگاههایشان را حس کردند، بیش از 3سال میگذرد. اندوه چشمها از همان دیدارهای اول اثر کرد و دست از دل منیره خانم و محمودآقا برنداشت.
این زن و شوهر وقتی رد نگاه یکی از این زنهای کارگر بلوچی را زدند به روستایی در اطراف مشهد رسیدند. خانه زن، خانه نبود. یک چهاردیواری بود با چهار تا خرت و پرت؛ بیهیچ وسیله و امکاناتی برای زندگی. زن باردار بود و چند بچه دیگر توی دست و بالش بودند و پدری که نبود. در زندان بود.
منیره خانم و محمود آقا کمی که در روستا کنکاش کردند متوجه شدند بسیاری دیگر از زنان روستا گرفتار قصههای اینچنینی هستند. فقر بیداد میکند و کودکان روستا بخت بلندی ندارند. نبود امکانات بهداشتی تحملکردنی نبود. این روستا بلوچنشین بودند. خانوادهها از سیستان و بلوچستان کوچ کرده بودند و منیره خانم و محمود آقا برای آنها غریبه قلمداد میشدند.
حالا بعد از گذشت بیش از 3سال، محمود مدرستربتی و همسرش منیره سلیمآرونی، برای بچههای روستا عمو مدرسی و خالهمنیر شدهاند. این زوج که ساکن محله کویدکترا هستند در این چند سال تمام هم و غمشان را برای رفع مشکلات اجتماعی، بهداشتی و معیشتی مردمان این روستا گذاشتهاند و حتی برای زنان و مردان آنجا با احیای هنر سوزندوزی بلوچ خراسانی اشتغالزایی کردهاند. گفتوگوی ما با آنها برای شنیدن شرح گذرایی از اتفاقات این چندساله است که بوی مهربانی میدهد.
همهچیز در زندگی محمود آقا و همسرش به پس از بازنشستگی او از دانشگاه آزاد در سال96 برمیگردد؛ همانزمان که محمودآقا به اتفاق همسر تصمیم میگیرند گلخانه پدری خانم را در خارج از شهر بازسازی کنند. همین امر این خانواده را در مسیری تلخ اما متفاوت قرار میدهد. منیره خانم میگوید: «بازسازی گلخانه سبب آشنایی ما با کارگران زنی شد که بلوچ بودند. وقتی به صورت این بانوان دقیق نگاه کردم متوجه غم چشمانشان شدم. بنابراین با خانواده تصمیم گرفتیم به این قشر از کارگران کمک کنیم. آدرس یکی از آنها را گرفته، وسایلی تهیه کرده و به روستایشان در اطراف مشهد رفتیم. در خانه موردنظر نه یخچال بود و نه وسیلهای دیگر. آن زن دو فرزند داشت و باردار بود. همسرش نیز در زندان به سر میبرد. دختر عمویم که وکیل بود وکالت همسر به زندان افتاده را به عهده گرفت و تحصیل بچهها را پیگیری کردیم.»
شرایط روستا تنها برای این خانواده سخت نبوده و باقی خانوارها نیز با مشکلاتی درگیر بودند. آقا محمود نام روستا را برای حفظ کرامت ساکنان آن به زبان نمیآورد. او ادامه میدهد: «در اطراف مشهد از این نوع روستا که ساکنان بلوچنشین دارد کم نیستند. وقتی به روستای مورد نظر رفتیم فهمیدیم بسیاری از خانمهای 14 تا 25 سال آنقدر دندانهای پوسیدهشان را کشیدهاند که دندان در دهان ندارند. مادران تغذیه مناسبی ندارند که بتوانند به نوزادانشان شیر بدهند. کمخونی و بیماریهای شایع غوغا میکند. بیشتر ساکنان شناسنامه ندارند. بچهها نیز با انحراف چشم روبهرو هستند و از تحصیل دور ماندهاند. تنها آنهایی که شناسنامه دارند و والدینشان راضی هستند در مقطع چهارم و پنجم دبستان برای درس به روستای دیگری میروند که نزدیک به یک کیلومتر با محل زندگیشان فاصله دارد. ازدواج در سن کم و تعدد زوجها به چشم میخورد. در این روستا فصل گرما آب ندارند و بهداشت بهخوبی رعایت نمیشود.
در بین جمعیت فقط 50خانواده هستند که سینک ظرفشویی دارند. باقی در حیاطشان منبع آب دارند که مملو از آلودگی است. زبالهها جمعآوری و تفکیک نمیشود. کودکان سوءتغذیه دارند و باید از بچههای کوچکتر هم مراقبت کنند. ضمن اینکه وسیله بازی و تفریح هم ندارند. این روستا بدون درخت است. خانههایشان پنجره ندارد و در یک اتاق بدون پنجره با کمبود اکسیژن رو به رو هستند.»
3سال میشود که از آشنایی این خانواده با آنها میگذرد. اکنون محمودآقا عموی بچههاست و منیره خانم، خاله آنها. آقا محمود میگوید: «طبق گفته اهالی، سیل دهههای گذشته سیستان و بلوچستان منجر به مهاجرت عشایر و دامداران آنجا شده است. آنها میگویند آن لحظه به این فکر نبودند که باید شناسنامههایشان را هم با خود به همراه بیاورند. حالا آن خانوادهها تبدیل به چند خانواده شدهاند که هیچیک شناسنامه ندارند.
این موضوع بر تحصیل آنها هم بیاثر نبوده است. من و همسرم با برخی معلمها صحبت کرده و در فصل غیرکاری (دی تا اسفندماه) کلاسهای سوادآموزی در مسجد برگزار کردیم. بنابراین معلمها را به روستا میبردیم و آنها 2 تا 3ساعت در 3مقطع تدریس میکردند. گروه اول کودکان 7 تا 12سال( دخترها در یک کلاس و پسرها در یک کلاس)، گروه دوم آنهایی که شناسنامه نداشتند و گروه سوم افراد 12 تا 20 سال بودند. معلمها وسایل لازم مانند تخته و نوشتافزار با خود میآوردند و برای تهیه کتاب نیز مجبور بودیم از دوستان و آشنایان کتاب بگیریم زیرا آموزش و پرورش روال خاص خودش را داشت و هزینهها هم زیاد بود و برای دریافت کتاب از نهضت سوادآموزی نیز کدملی نیاز بود. برای دانشآموزانی که برای تحصیل به روستای دیگر میرفتند با اداره آموزش و پرورش هماهنگ شد و یک مینیبوس تهیه کردیم. همچنین برای بانوان جلسات مشاوره برگزار شد.»
برای کمکرسانی آشنایان این خانواده هم پای کار آمدهاند. منیره خانم در ادامه میگوید: «به لطف دوستان هربار که به روستا میرویم وسایل ضروری را برایشان تهیه میکنیم. تاکنون لوازم خانگی بسیاری به آنها اهدا شده است. درواقع هرآنچه باید انجام شود انجام میدهیم از تهیه موادغذایی، هزینه تحصیل و سرویس مدرسه و تهیه جهیزیه گرفته تا هزینه ترک اعتیاد و تعمیرات خانه و وسایل آن. تا کنون 72عمل جراحی شامل زایمان، سنگ کلیه، کیسهصفرا، آبمروارید و... انجام شده است. انحراف چشم 6کودک نیز برطرف شده و برای برخی بانوان دندان مصنوعی گذاشته شده است. با پزشکان بیمارستان و داروخانه ارتباط گرفتهایم. 40شیرخوار را در حوزه تهیه شیرخشک زیرپوشش قرار دادهایم و برای بانوان و کودکان مکملهای دارویی و غذایی توزیع میشود. به آنها آموختیم تا در مواقع اضطراری با اورژانس، آتشنشانی و نیرویانتظامی تماس بگیرند. در کنار ساخت خانه، ایزوگام، سیمکشی برق و لولهکشی همواره سعی کردهایم آنچه برایشان انجام میدهیم آموزش هم دهیم تا ماهیگیری را به آنها آموخته باشیم. درحال حاضر یک روز در میان به آنها سر میزنیم و ارتباط خوبی با آنها برقرار کردهایم. کودکان را هم تفریح میبریم و حس خوبی بین ما ایجاد شده است طوری که دلمان برایشان تنگ میشود.»
برند سوزن دوزی زنان بلوچ ساکن در یکی از روستاهای نزدیک خراسان “پبرادوچ” است. پِبرا به معنای زیبا و دوچ یعنی دوخت. قرار است این روستا به عنوان مرکز سوزندوزی بلوچها در خراسان ثبت و بعدتر به قطب گردشگری تبدیل شود؛ اما فعلا کرونا تمام برنامهریزیها را به هم ریخته و آثار بدون فروش مانده است
فعالیت این خانواده تنها به معیشت، بهداشت، تحصیل و مشاوره بسنده نشده بلکه آنها کاری ارزشمندتر هم انجام دادهاند و آن اشتغال و کاریابی است. آقای مدرس بیان میکند: «این روستا حاشیهای است و زمین کشاورزی ندارد. تنها سرمایهشان نیروی کار است و هر بچهای را یک نیروی کار میبینند. صبح به صبح بین 300 تا 500 بچه و بزرگسال برای کار سوار ماشین میشوند. کار با کاشت شروع میشود و با وجین و میوهچینی ادامه مییابد. اوایل فروردین کارشان شروع میشود و در آذرماه فصل کاریشان به پایان میرسد.
بانوان کاشت، داشت و برداشت را انجام میدهند و ساختمانسازی، بنایی و آمادهسازی زمین با آقایان است. همه نیروی کار هستند و کار آنها فرسودگی میآورد. جمعیت آنجا 1100 تا 1500 نفر است و در فصل کار از جاهای دیگر هم میآیند. در کنار این مسائل بانوان در رشته سوزندوزی هنرمند هستند و این ویژگی بارز آنهاست. بنابراین کارگاهی را در روستا اجاره کردیم، پارچه و نخ برایشان تهیه میکنیم. کار را پس از دوخت از آنها میخریم. آنها رنگ و طرح را بهخوبی میشناسند. برندی هم برای اینکار درست کردهایم به نام پبرادوچ که از نامهای خودشان است. پِبرا به معنای زیبا و دوچ یعنی دوخت. لوگویی هم برایشان درست کردیم با عنوان سوزندوزی بلوچ خراسان زیرا در اینجا زندگی میکنند. ما مجوز سوزندوزی و فرتبافی را گرفتیم که پروسهای سخت و طولانی بود اما زمانی که خواستیم عرضه کنیم کرونا غافلگیرمان کرد. تصمیمان بر این بود که این روستا را به عنوان مرکز سوزندوزی ثبت کنیم و حتی آنجا را به قطب گردشگری تبدیل کنیم. با این حال کرونا کار ما را دچار مشکل کرد و اکنون آثار بدون فروش مانده است.»
او ادامه میدهد: «کار دیگری که آقایان در آنجا انجام میدادند جمعآوری ضایعات پلاستیک مزارع و تحویل آن به کارگاههای بازیافت بود. بر این اساس کارگاه بازیافت ضایعات پلاستیک در نزدیکی روستا برایشان اجاره کردیم و حال خودشان تمام کار بازیافت را انجام میدهند.»
این زوج عامل موفقیتشان را باهم بودن میدانند و از نظرشان کار بدون دیگری ممکن نبوده است. هر دو اکنون با تمام سختیهای کار حس و حال خوبی دارند و به قول محمود آقا کار اگر سخت نباشد ارزشمند نیست. منیره خانم میگوید: «سالها قبل به خدا گفته بودم اگر قرار است خاصیتی برای کسی نداشته باشم نمیخواهم از آب و خاکت بهره ببرم. عشق همیشه جواب میدهد. اگر کاری موفق باشد به طور قطع عشق در آن وجود داشته است. رفتن به آنجا و حل مشکلاتشان را معجزه میدانم.»
چیزی که در خانه زیبای آنها نگاه هر بینندهای را به خود جلب میکند کتاب است. اینجا کتابخوانی معنای دیگری دارد. خانم سلیم که علاقهاش به کتاب را از دوران کودکی به همراه دارد، توضیح میدهد: «از دوران دبستان به خواندن و نوشتن علاقه داشتم. زمان انقلاب نیز چند ماهی که مدارس تعطیل شد به خواندن کتاب گذراندم. سال 78 با کمک دخترعمویم تصمیم گرفتیم بنیاد مادر و کودک ایجاد کرده و روی کتابخوان کردن مادران جوان و فرزندانشان کار کنیم. آن زمان تشکیل انجیوها به راحتی ممکن نبود و به همین دلیل بنیاد شکل نگرفت. با این حال منجر به برگزاری کلاسهای کتابخوانی برای بانوان شد. این کلاسها مخاطبان پیر و جوان بسیاری دارد و تاکنون ادامه داشته است. کلاسهای محلی هم برگزار کردهایم و همسایگان دور هم نشسته و کتاب خواندهایم. در این کلاسها از نویسندگان مختلف خارجی و ایرانی کتاب میخوانیم و به معرفی بزرگان ادب و هنر میپردازیم. حتی در برههای از بانوان موفق دانشگاه ادبیات، دندانپزشکی و ... دعوت کردیم.»
سِیر آرزوهای کودکان این روستا از یک توپ و خمیربازی گرفته تا ساخت خانه و تهیه ماشین در جریان است. حتی چیزهای سادهای که راحت از کنار آن میگذریم. مانند پیتزایی که آرزوی کودک بلوچی بود و بهانهای شد تا او و دیگر کودکان روستا در جشن تولد پزشکی مهربان با گردش در کوهسنگی و خوردن پیتزا سهیم شوند و خاطرهای زیبا در یادشان ثبت شود. آقای مدرس میگوید: «همیشه به اهالی روستا میگویم هرآنچه میخواهید درخواست کنید آنکه باید گشایش کند خودش حل میکند. روزی کودکی به من گفت اسکوتر میخواهد. فردای آن روز یکی از دوستان چند وسیله برای کمک آورد با آنکه به او چیزی نگفته بودم اما در میان وسایل اسکوتر قرار داشت.»
این زوج با پیگیری بسیار از ورثه یکی از مالکان قدیمی روستای مجاور قطعه زمینی را به عنوان وقف گرفتهاند تا بتوانند فضایی فرهنگی برای ساکنان آن روستا ایجاد کنند و اکنون به دلیل نداشتن پول کافی هنوز نتوانستهاند تصمیمشان را اجرا کنند. از طرف دیگر آن زمین خارج از بافت است و برای دریافت مجوزهای لازم برای ساختمانسازی با مشکلاتی رو به رو هستند. با این حال این خانواده در حال پیگیری برای به وقوع پیوستن این اتفاق هستند و از هیچ تلاشی دریغ نخواهند کرد تا اینگونه بتوانند لبخند مردم و کودکان آنجا را بر لبانشان بنشانند.
محمود مدرس تربتی سال 1341 در روستای رودمعجن در شمال غرب تربتحیدریه به دنیا آمده است؛ او زندگیاش را اینگونه مرور میکند: «دوران راهنمایی برای ادامه تحصیل مدتی در تربت حیدریه درس خواندم و پس از آن 15یا 16 ساله بودم که به مشهد آمدیم. دیپلم را که گرفتم انقلاب فرهنگی شده و دانشگاهها نیز تعطیل شد. بنابراین باید به سربازی میرفتم. بخشی از دوران خدمتم در مرزهای شرقی و بخشی هم در مرزهای غربی کشور گذشت.»
آقای مدرس پس از گذراندن سربازی در رشته ریاضی دانشگاه بیرجند مشغول به تحصیل میشود اما آن را رها کرده و در صداوسیمای مشهد مشغول به کار میشود. همزمان در رشته فیزیک به ادامه تحصیل میپردازد و در همین دوره لیسانس در دانشگاه آزاد نیز استخدام میشود. او بعدها در آغاز دهه70 در مدارس غیرانتفاعی مشغول به کار میشود.
آقای مدرس سالهای 76 تا 86 مدیریت پیشدانشگاهی را به عهده داشته است و سال 86 با یک پیشنهاد کاری مسیر دیگری را برمیگزیند. او توضیح میدهد: «سال 86 به عنوان دبیر شورای منطقه9 سما مدیریت سمای استان را عهدهدار شدم. سال 89 متوجه شدم سیر جمعیتی برای ورود به مدارس ابتدایی بسیار است. به همین دلیل تمرکز خود را به این سمت بردم. نتیجه آن اجرای چند طرح شد که از آن میتوان به طرح توسعه خلاقیت در مدارس سمای استان، کلاس فلسفه کودکان، راهاندازی جشنواره تجربهپژوهی نوین با هدف مستندسازی تجارب معلمان، برگزاری جشنواره فیزیکپژوهان جوان و جشنواره زمینپژوهان اشاره کرد. سال 92 معاون دانشگاه آزاد مشهد و رئیس مرکز آموزش فرهنگی سمای مشهد شدم و دو سال این مسئولیت را به عهده داشتم. در این مدت مدرک فوقلیسانس در رشته فیزیک اتمی ومولکولی را گرفتم. پس از آن در مقطع دکترا در رشته فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه تهران قبول شدم و تا مرحله امتحان جامع هم پیش رفتم. سال 95 مدیریت دفتر مطالعات و پژوهشهای حاشیهنشینی به من سپرده شد. در این راستا تشکیلاتی برای دفتر طراحی و تصویب کرده و گروههایی نیز برای تشکیلات پژوهشی دانشگاه آزاد ساماندهی کردیم. در این مدت بازدیدهای متفاوتی از حاشیه شهر داشتم. با تغییراتی که سال 96 در ساختار دانشگاه ایجاد شد این فعالیت از ادامه بازماند و من هم سال 96 بازنشسته شدم.»
منیره سلیمآرونی سال 1347 در محله سعدآباد مشهد به دنیا آمده است. خود را اینطور معرفی میکند: از کلاس دوم در محله کویدکترا سکونت داریم. اصالت ما کاشانی است و در باغ فین کاشان نیز شجرهنامه داریم. پدربزرگ و مادربزرگ من هر یک در سنین نوجوانی از کاشان به مشهد مهاجرت کردند و پدرم و خواهر و برادرانش در همین شهر به دنیا آمدند. در دانشگاه رشته شیمی قبول شدم اما در سال 69 ازدواج کردم و پس از آن بچهدار شدم و تحصیل را رها کردم. سال 75 دوباره وارد دانشگاه شدم و مدرک فوقدیپلم در رشته کامپیوتر را دریافت کردم.